حسن گفت: من خیلی خانواده و فرزندم را دوست دارم؛ اما اگر بیایم و آنها را ببینم، میترسم درباره بازگشت به جبهه و دفاع از میهن و انقلاب تردید کنم و برنگردم. پس آنها را به خدا میسپارم و انشاءلله پس از پیروزی به دیدن آنها خواهم آمد.
سرویس دفاع مقدس ـ شهید حسن پورمحمد، بسیجی مخلصی بود که با وجود تشکیل خانواده و داشتن فرزند خردسال، راهی جبهه دفاع از اننقلاب اسلامی و خاک پاک ایران شد تا دشمن متجاوز را از سرزمین اسلامی اش دور کند و در حالی که خانواده اش در زیر بمبارانهای دشمن بودند به رهبر خویش لبیک گفت.
به گزارش «تابناک»، او همسفر قافله دلیرمردان سپاه اسلام شد و پس از حماسه آفرینی در عملیات فتح المبین به کاروان شهادت پیوست تا موجب سرافرازی خانواده و فرزندش باشد؛ فرزندی که تا همیشه به داشتن پدری فداکار و وفادار چون او افتخار میکند. مرور بخشهایی از زندگی این شهید عزیز، ره توشه کسانی است که به رستگاری و سعادت میاندیشند.
****
در اوج درگیریهای انقلاب اسلامی در سال ۵۷ که ساواک به امام خمینی(ره) توهین کرد٬ شهید حسن پورمحمد در یکی از راهپیماییها با صدای بلند به سربازان رژیم پهلوی گفت: شما دیگر بیش از پانزده روز دوام نخواهید آورد. واقعا هم این چنین شد.
راوی: پدر شهید
زمانی که بچه بودم، به خاطر کم سن و سالی مورچهها را اذیت میکردم و از بین میبردم. یک روز مادر بزرگم مرا از این کار منع کرده و گفتند بیا تا یک خاطره از پدرت برایت تعریف کنم. او گفت: روزی پدرت در باغچه مشغول رسیدگی به گلها بود که مورچههای زیادی از لباس او بالا میرفتند و من نیز به طرف او رفتم و شروع کردم به از بین بردن مورچهها که پدرت مرا از این کار منع کردند و گفت: این کار را نکن٬ من الآن به آفتاب میروم و کمی در آنجا مینشینم و وقتی مورچهها گرمشان بشود، خودشان از لباسهایم پایین میروند.
راوی: دختر شهید
یازده نفر بودیم که از پایگاه بسیج شهرک به جبهه میرفتیم٬ یادم میآید که در آن زمان هر کس خود را در جنگ سهیم میدانست و شرکت میجست٬ ما با مینی بوسی که که داوطلبانه برای انتقال ما آمده بود، میخواستیم اعزام شویم؛ لحظه به یاد ماندنی بود. هر کس از بچهها وصیت و سفارشی میکرد٬ آخرین شخصی که سوار مینی بوس شد، شهید بزرگوار حسن پورمحمد بود. به یاد دارم که بر رکاب ماشین ایستاد و با صدای بلند و رسا گفت: ای مردم! ما میرویم اما شما مساجد را خالی نگذارید. سپس سوار ماشین شد و به سمت جبهه رفتند.
راوی: حاج غلامرضا قربانی(همرزم شهید)
شب پیش از اعزام در مسجد و در حضور همه مردم اعلام میکند که ای برادران و ای خواهران٬ هر کسی که حقی بر گردن من دارد و یا یا من او را اذیت کردهام، هم اکنون آماده ام تا بیاید و حق خود را طلب نماید و یا مرا حلال نماید.
راوی: ناصر کرمی(همرزم شهید)
موقعی که خانواده شهید حسن پورمحمد برای دیدار با او به درب پادگان آمدند، به او گفتند بیا چند ساعتی مرخصی بگیر و به منزل بیا و فرزند کوچکت را ببین. گفت: من خیلی خانواده و فرزندم را دوست دارم؛ اما اگر بیایم و انها را ببینم، میترسم در مورد بازگشت به جبهه و دفاع از میهن و انقلاب تردید کنم و برنگردم. پس آنها را به خدا میسپارم و انشاءلله بعد از پیروزی به دیدن آنها خواهم آمد.
راوی: عبدالمحمد کرمی (همرزم شهید)
در عملیات فتح المبین٬ رزمندگان اسلام پیشروی زیادی میکنند. آنها وارد میدان مین میشوند که فرمانده آنها به نام ذبیحی بر روی مین میروند و چون کسی نیست ایشان را از میدان مین بیرون آورد، شهید حسن داوطلب میشود و وقتی میخواهد او را بیرون بیاورد، هم چنان که گفته بود من یا زیر تانک میروم یا روی مین عاقبت هم روی مین رفت و به شهادت رسید.
راوی: یحیی غلامی (همرزم شهید)
بخشی از وصیتنامه شهید حسن پورمحمد:
مادر جان و پدر گرامی و برادران و خواهرانم و خانواده ام من شما را خیلی دوست دارم و از چشمانم هم عزیزتری، ولی نه به اندازه اسلام و قرآن کریم و امام خمینی. هر چه باشد اسلام، عزیز است خیلی خیلی عزیز و عظیم است. اینقدر عزیز است که انسان جانش که از همه چیز عزیزتر است را فدای اسلام میکند.