ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : يکشنبه 2 دي 1403
يکشنبه 2 دي 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : پنجشنبه 26 اسفند 1389     |     کد : 16855

حاج كاظم تنها دو ماه از سال را به منزل مي‌آمد

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاري فارس، قسمت ابتدايي اين گفتگوي مفصل با سركار خانم «حاج ابوالقاسمي» همسر سردار شهيد حاج «كاظم رستگار» را منتشر كرديم.

 خانم حاج ابوالقاسمي گفت: يكي از كارهايي كه من مي‌كردم تقويم نويسي بود. حساب و كتاب كردم كه چه مدت زماني با كاظم در كنار هم بوديم. طي يكسال حتي اگر شب هايي كه كاظم فقط سه ساعت در خانه بوده را يك روز كامل حساب مي‌كردم، روي هم دو ماه پيش هم بوديم. ما در عرض يكسال فقط دو ماه باهم بوديم.

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاري فارس، قسمت ابتدايي اين گفتگوي مفصل با سركار خانم «حاج ابوالقاسمي» همسر سردار شهيد حاج «كاظم رستگار» را منتشر كرديم. آشنايي با خانواده و همچنين نحوه آشنايي با حاج كاظم رستگار جزو موارد زيباي قسمت اول گفتگو بود. در اين قسمت نيز نكات زيبا و شيريني وجود دارد كه دوستان را به مطالعه آن توصيه مي نمايم:


*فارس: دومين باري كه حاج كاظم براي خواستگاري، اين مرتبه براي شما به منزلتان آمدند چه زماني بود؟

حاج ابوالقاسمي:همه اين جريانات در عرض يك هفته اتفاق افتاد. وقتي خانواده حاج كاظم فهميدند كه او به وصلت با خانواده حاج ابوالقاسمي راضي است، سريع به خواستگاري من آمدند.
ولي باز انگاره مادر شوهرم به حاج كاظم گفته بوده كه صبر كنيم تا ببينيم جواب دختر بزرگتر اين خانواده چيست؟ در همين رفت و آمدها مادرم به مادر حاج كاظم گفته بود دخترم از هركس كه خوشش نيايد سريع مي گويد ولي در مورد ناصر تعلل مي كند.
به همين دليل مادر حاج كاظم اين مرتبه در مورد من با مادرم صحبت مي كند و مسئله خواستگاري از من را عنوان مي كند. مادرم در جواب مي گويد اكرم هنوز بچه است و از در و ديوار بالا مي رود. از مدرسه كه برمي گردد با سرو صدا وارد خانه مي شود. مادر شوهرم گفته بود مگر خود شما چند ساله بوديد كه ازدواج كرديد؟ و... رفت و آمد به خانه ما زياد شد و بالاخره به هر نحوي بوده مادرم را راضي مي كند.

*فارس: شما متوجه شديد كه به خواستگاري تان آمده اند؟

حاج ابوالقاسمي: وقتي براي خواستگاري من آمدند متوجه نشدم. فكر كردم دوباره براي خواستگاري از خواهرم آمده اند. اتفاقا يك روز كه از مدرسه آمدم و وارد خانه شدم، شروع كردم با سرو صداي بلند شوخي كردن و فرياد زدن. مادرم از اتاق سرش را بيرون كرد و گفت: مادر آقا كاظم اينجاست. من هم با بي اهميتي به اتاق ديگري رفتم. بعدا فهميدم كه آمده بودند تا مرا به چشم خريدار ببينند.
همسران حاج محمد و حاج جواد(برادرانم) كه سن و سال كمي داشتند، آنها هم نشسته بودند. از اتاق بيرون آمدم و به مادرم گفتم: گرسنه ام. مادر گفت: هر چه مي خواهي از يخچال بردار و بخور. من هم نان و پنير آوردم جلوي ميهمان و مي خواستم براي خودم چاي بريزم كه مادرم گفت: تخم مرغ هست سرخ كن و بخور. گفتم: نمي خواهم. مادرم گفت: در سماور را باز كن ببين آب دارد. گفتم: آب داره چون بخارش دستم را سوزاند. مادرم گفت: زيرش رو فوت كن تا خاموش بشه. گفتم: من فوت ندارم. مي خواستم از زير كار در برم.
ديدم مادرم خنديد و به مادر حاج كاظم گفت: حالا ديديد وقتي من به شما مي گويم اين هنوز بچه است قبول نمي كنيد. من در حال خودم بودم، تنها ناراحت شدم كه چرا مادرم شكايت مرا پيش ميهمان مي كند.
بعداز آن ديدم كه قرار مي گذارند و ميهمانمان مي گويد ما پسران را مي آوريم. يه بوي هايي از قضيه بردم. يكي دو روز بعد من كاري انجام دادم كه زن دايي ام متوجه شد و گفت: تو ديگه داري خانم مي شي نبايد اين كار را انجام دهي. آنها كه آن روز آمده بودند را ديدي، مي خواهند تو را براي پسرشان خواستگاري كنند. من هم كلي به اين حرف او خنديدم و مسخره كردم. البته جا هم خوردم.

*فارس: وقتي متوجه شديد براي خواستگاري شما مي آيند مخالفت نكرديد؟

حاج ابوالقاسمي: نه. چون براي ما جا افتاده بود كه اختيار ما دست پدر و مادر است. من هم به خودم مي گفتم خب پدرم به آنها اجازه داده كه بيايند.
جواب منفي زماني مي گفتيم كه طرف را ببينيم و خوشمان نيايد، تازه با دليل هم داشته باشيم. از طرفي هم من چون ذاتا برادرم را مثل پدر دوست داشتم و هنوز هم تمام كابوس من مرگ حاج محمد است. يك علاقه و نزديكي خاصي بين ما برقرار است. چون حاج محمد پاسدار بود، خيلي دوست داشتم و قبول داشتم كه زن سپاهي شوم. بر اين باور بودم كه همه سپاهي ها مثل حاج محمد هستند. اگر برادرم هم چيزي مي گفت براي من حرف، حرف او بود. همچنين روحيه نظامي را دوست داشتم. به همين دليل حاج محمد مي گفت: اگر تو پسر بودي يا به دنبال كارهاي فرهنگي مي رفتي يا نظامي مي شدي.

*فارس: شما قبل از خواستگاري، حاج كاظم را ديده بوديد؟

حاج ابوالقاسمي: نه. روزي كه كاظم مي خواست به خواستگاري خواهرم بيايد، بعداز ظهرش دايي ام به من منزل ما آمد و مرا به خانه خودشان برد تا از بچه هايش نگه داري كنم تا او همسرش بتوانند شب به خانه ما بيايند. خانواده حاج كاظم كه به خانه دايي ام آمدند تا با آنها به منزل ما بروند، من به دليل تربيت خانوادگي ام به خودم اجازه ندادم كه به بيرون سرك بكشم و داماد را ببينم. اما وقتي از پله ها رد مي شدند حاج كاظم روي شيشه افتاده بود. من قد و قواره و هيكل او را ديدم ولي چهره اش را مشخص نبود. مادر كاظم هم به بهانه بچه هاي دايي ام به اتاق آمد تا مرا ببيند. شايد هم فكر مي كرد كه اگر بزرگتره گفت نه كوچكتره را در ذهن مان داشته باشيم. دوباره كه به منزل ما آمدند به اين نيت بود كه من و حاج كاظم يكديگر را ببينيم و فكرهايمان را بكنيم. چون خانواده ها همديگر را براي مرتبه اول ديده بودند و همديگر را پسنديده بودند.

*فارس: اولين بار كه حاج كاظم را ديديدچه برداشتي داشتيد؟

حاج ابوالقاسمي: من همه چيز را با برادر خودم مقايسه مي كردم و واقعا همان موقع كه كاظم را ديدم مهرش به دلم نشست. من نسبت به سن و سالم عاقل هم بودم. عاقل تر از سنم بودم اما شلوغي ام را هم داشتم. مثلا وقتي كسي به خواستگاري خواهرم مي آمد به خواهرم مشاوره مي دادم و مي گفتم: فلاني را قبول نكن چون مثل مردها نيست. بلد نبودم بگويم آن شخص جَذَبِه مردانگي ندارد. يا اگر خواستگاري قدش كوتاه بود مي گفتم: قبول نكن چون نصف توست. اگر باهم در خيابان راه برويد مردم فكر مي كنند پسر توست.

*فارس: حاج كاظم چند ساله بودند كه به خواستگاري شما آمدند؟

حاج ابوالقاسمي: فكر مي كنم بيست و يك ساله بود. چون سه بعد از ازدواجمان كه شهيد شد بيست و چهار سال داشت. وقتي من كاظم را ديدم چهره اش خيلي با جذبه و انگار يك مرد جا افتاده بود.

*فارس: با يكديگر صحبت هم كرديد؟

حاج ابوالقاسمي: بله آن موقع مثل حالا دختر و پسر تنها با يكديگر صحبت نمي كردند. يكي از طرف دختر و يكي هم از طرف پسر بايد ناظر مي بود. خواهر كاظم و زن دايي من ناظران ما بودند. خواهرم در عالم خودش بود و نمي كشيد كه بخواهد كنار من بنشيند.
قبل از وارد شدن به اتاق زن دايي ام به من گفت راحت باش چون دو روز ديگر پشيمان نشوي. راحت او را ببين و صحبت كن. بعدا نگويي يك جلسه ديگر بايد او را ببينم. چون مي داني كه چقدر پدرت و خانواده ات حساس هستند و مي گويند همان بار اول هم بايد مي ديدي و هم صحبت مي كردي.
ما هم شروع كرديم به صحبت كردن. كاظم گفت: كارم را كه مي داني با برادرت در يك پادگان هستيم. شغل خاصي ديگري هم ندارم. اصلا نمي توانم به مستاجري بروم. شايد براي شما مهم باشد كه در اشرف آباد [روستاي محل زندگي خانواده حاج كاظم در نزديكي شهرري كه در حال حاضر به انم اسلام آباد است] زندگي نكنيم چون روستا است. اما موقعيت من طوري است كه بايد با خانواده ام زندگي مان را شروع كنيم. چون از نظر اقتصادي نمي توانم كرايه خانه بدهم. از طرفي هم شما اكثر مواقع بايد تنها باشيد. كار من هم مي دانيد پاسداري است و احتمال مجروحيت و شهيد شدنم زياد است. نهايت سلامتي ام هم جانبازي است.
نوبت من شد و صحبت هايم را كردم، كاظم خيلي تعجب كرد. من گفتم: اگر يك كارگر در كارخانه كار مي كند وظيفه اش را مي داند. شب كاري دارد و روز كارش سنگين است. وقتي من شما را قبول مي كنم و ازدواج ما سربگيرد، مي دانم كه اين روزها برايم پيش مي آيد.

*فارس: واقعا مي دانستيد؟

حاج ابوالقاسمي: بله. وقتي آدم در خانواده‌اي بزرگ شده باشد كه خودش و فاميل‌هايش يكي در ميان سپاهي هستند، از اين اتفاق‌ها و خطرها مطلع است.
يادم مي آيد زمان پيروزي انقلاب محمد با مردم رفته بودند يكي از كلانترهاي محله دولت آباد[يكي از محله هاي شهرري است] را بگيرند كه او مجروح مي‌شود. وقتي آمد خانه ديديم يك تكه از دستش كنده شده و او همين طور آن را در دستش گرفته بود و يواشكي رفت حمام تا مادرم او را نبيند چون حاج محمد از اول هم نور چشمي ما بود و هست.
ولي مادرم فهميد و به ايشان گفت: بيا ببينم چه شده، به محض اينكه محمد را آن طوري ديد زد توي سرش. مادرم زخم را بست. از شدت خونريزي رنگ محمدشده بود مثل زردچوبه ولي با آن حالش دوباره رفت. اين خاطره را برايتان تعريف كردم تا بگويم ما از نزديك با اين مسائل آشنا بوديم.
زماني كه مي‌خواستم ازدواج كنم «پي تمام» اين‌ها را به تنم ماليده بودم. تمام چيزهايي كه كاظم مي‌گفت برايم جا افتاده بود. به ايشان گفتم چه در روستا زندگي كنيم چه در شهر، برايم فرقي نمي‌كند ولي كاظم گفت: "در روستا زندگي كردن متفاوت است، تابعي؟ " گفتم: تابعم! خودش هم باورش نمي‌شد كه من اين حرف‌ها را زدم.
چون قبلا پدرم به او گفته بود دخترم سنش كم است و بايد او را به اخلاق خودت بزرگ كني، اكرم خيلي شيطان است. مثلا وقتي مي‌خواهد برود پشت بام، به جاي پله از پنجره بالا مي‌رود. يا موقعي كه مي‌خواهد از درخت، ميوه بچيند چهار پايه نمي‌گذارد، از درخت بالا مي‌رود.يك سري هم حاج محمد راجع به شيطنت‌هاي من با او گفته بود. در آن جلسه هم كه اين حرف‌ها را زدم كاظم به حرف‌هايي كه شنيده بود، شك كرد.

*فارس: در مراسم خواستگاري هم از اين شيطنت‌ها انجام داديد؟

حاج ابوالقاسمي: تقريبا. با آن سن كمي كه داشتم هرچه به من گفتند چاي براي ميهمان ها ببر، گفتم: نمي برم! شماها بدون اينكه از قبل به من حرفي بزنيد يكدفعه مي‌گيد پسره اومده و مي‌خواد تو رو ببينه؟! من نمي‌خوام! مادرم گفت: خدا مرگم بده. زن دايي‌ام هم كه حال من را مي‌ديد،‌ گفت: اشكالي نداره، چرا اذيتش مي كنيد؟ اين ها كه غريبه نيستند. من چاي مي بردم، ولي باز من را در عمل انجام شده قرار دادند و وقتي بعد از صحبت وارد اتاقي شديم كه همه نشسته بودند، سيني بستني را به من دادند تا آن را تعارف كنم.

*فارس: در صحبت‌هايتان موضوعي بود كه شهيد رستگار بيشتر روي آن تاكيد كنند؟

حاج ابوالقاسمي: بله. تنها نكته مهم براي كاظم نحوه زندگي كردن در روستا بود. به من مي‌گفت: روستا محيط خيلي كوچكي است و بعضي اوقات آدم در خانه خودش نشسته اما حرفش نقل خانه‌هاي بقيه مي‌شود. مثلا به من سفارش مي‌كرد كه نمي‌توانم به شما بگويم كه مسجد نرو ولي سعي كن خودت ميلي براي بيرون رفتن نداشته باشي. مي‌گفت: هر جا لازم بود خودم مي‌برمت. مخصوصا در نبود خودش اصلا دوست نداشت از خانه بيرون بروم، البته من هم جايي نمي‌رفتم.
رفتارم بعد از ازدواج طوري شده بود كه همه مي‌گفتند: اكرم با اين قدر شلوغي‌اش اگر كاظم بگويد از روي يك كاشي تكان نخور، تكان نمي‌خورد. واقعا هم اين طور بودم.

*فارس: شما با سن كم و شيطنت زياد چطور اين قدر به حرف همسرتان گوش مي‌كرديد؟

حاج ابوالقاسمي: يكي از دلايل مهم اين رفتارهاي من به دليل تاثير گرفتن از مادرم بود. ايشان هم خيلي از پدرم تبعيت مي‌كرد، دليل ديگر شايد به خاطر وابستگي‌اي بود كه نسبت به كاظم پيدا كرده بودم. وقتي شهيد رستگار به من مي‌گفت: فلان جا نرو، نمي رفتم. اما در عوض وقتي كه برمي‌گشت تمام نرفتن‌هاي من را جبران مي كرد. علاقه ما به هم باعث حسادت خيلي‌ها مي‌شد.
كاظم خيلي به من توجه مي‌كرد، حتي موقعي كه مي‌خواستم شب ها براي دستشويي بروم داخل حياط اصلا به او نمي‌گفتم كه دنبالم بيايد تا نترسم ولي خودش آن قدر حواسش جمع بود كه حتي اگر در حال صحبت كردن بود با عذر خواهي حرفش را قطع مي‌كرد و مي‌آمد دنبال من تا از تاريكي نترسم.

*فارس: مهري تان چقدر بود؟

حاج ابوالقاسمي: پنجاه سكه. البته خانواده كاظم اول موافق نبودند و نامه رد و بدل مي‌كردند كه مهريه كمتر شود، خيلي هم تلاش كردند كه مهر را كم كنند اما پدرم به كاظم گفت: نه. كسي نمي‌خواهد از تو اين مهر را بگيرد ولي اين يك اطمينان خاطر براي دختر من است. آنها هر چيز ديگر مي‌گفتند، پدرم زيرش مي‌نوشت به اضافه پنجاه سكه.
به فاصله يك هفته شيريني خوران من و خواهرم برگزار شد. در شيريني خوران خواهرم مادر شوهرم همه را براي هفته بعد كه مراسم ما بود دعوت كرد.
آن دوران صيغه و محرم كردن هم خيلي مرسوم نبود ولي بعضي‌ها صيغه مي‌كردند. پدرم مي‌گفت: "من از صيغه نفرت دارم، يا عقد كنند و يا هيچ. من عروس‌هايم را هم صيغه نكردم و نمي‌خواهم دخترانم را هم صيغه كنم. " دقيقا شيريني خوران ما مصادف شد با هفتم تير و شهادت شهيد بهشتي و يارانش. كاظم هم قرار بود هشتم برود منطقه.


*فارس: چند وقت بعد از شيريني خوران، مراسم عروسي برگزار شد؟

حاج ابوالقاسمي: سه ماه بعد عروسي كرديم. كاظم از هشتم تير رفت و اوايل شهريور آمد. خانواده شوهرم هم آمدند براي صحبت مراسم عروسي.
قرار بود اول مراسم خواهرم برگزار شود. اما اعظم، استرس خاصي پيدا كرده بود چون شهيد "ناصر شيري " تيپ فاميلي خاصي از نظر حجاب داشت و خواهرم هم خيلي روي اين مسائل حساس بود. كاظم و ناصر از هر لحاظ در خانواده شان تك بودند. از لحاظ حجاب و رفتار كلا در همه چيز.
خواهرم با ديدن بعضي ار رفتارها تاثير خيلي بدي رويش گذاشته بود. بعضي از دخترهاي فاميل شوهرش بي حجاب بودند. خواهرم مي‌گفت: اين‌ها با هم فاميل هستند، بعداز ازدواج نمي‌توانم رفت و آمدشان را تحمل كنم، طاقت نمي‌آورم كه چنين تيپ هايي سر سفره ما بنشينند. مي‌گفت: من زحمت بكشم براي يه همچين تيپ هايي؟!
حاج محمد هم براي اينكه اعظم را آرام كند، مي‌گفت: ناصر درحد صله ارحام با اين‌ها رفت و آمد مي كند. من ناصر را مي شناسم از كودكي با هم بزرگ شديم. خواهرم مي‌ترسيد و نمي‌توانست با اين مسئله كنار بيايد. مي‌گفت: دو روز ديگه همه مي روند كنار و من با اين‌ها تنها مي‌مانم.


*فارس: از برگزاري مراسم ازدواجتان بگوييد.

حاج ابوالقاسمي: سر مسائلي كه گفتم، خواهرم خيلي مريض شد. افت فشار شديد پيدا كرد. به همين دليل عروسي ما جلو افتاد.قرار بود هشتم شهريور مراسم عقدمان باشد. ما تمام مقدمات كار را چيديم. حتي اتاق عقد را هم چيديم. پدرم خودش را موظف مي‌دانست كه همه چيز كاملا سنتي برگزار شود. چون آن زمان مي‌گفتند در مسجد عقد كنيد و فلان جا خطبه بخوانيد و... اما پدرم مي‌گفت: تمام اين‌هايي كه اين حرف‌ها را مي‌زنند «جديد الاسلام» هستند، هر چيز به جاي خودش. حتما بايد مراسم عقد گرفته شود. ايشان مي‌گفت: نمي‌خواهيم مراسم در باغ باشد ولي بايد در خانه مفصل گرفته شود.
حاج محمد با پدرم راجع به اين موضوع خيلي بحث مي‌كرد. برادرم در زمان عروسيش به پدرم مي‌گفت عروسي نگيرد و به مشهدبروند. اما پدرم مي‌گفت بايد عروسي بگيري و به ميهمان‌ها سور بدهي. بعد از آن زنت را بردار و هر جا كه خواستي برو. هفته كه هفت روز تو ده روزش را برو مشهد. اگر من گفتم چرا؟ ديگر به من ربطي ندارد. ولي اين كار وظيفه و به گردن من است و بايد انجام شود. برادرم مي‌گفت: در اين بحبوحه جنگ نياز به چنين كاري نيست. اما باز پدرم مي‌‌گفت: جنگ جاي خودش. دو روز ديگر مي‌خواهي اين دختر را تنها بگذاري و بري جبهه، بگذار حداقل دلش به عروسي اش خوش باشد.
تمام مقدمات مراسم عقدمان آماده بود كه خبر شهادت آقاي رجايي رسيد. به خاطر شهادت ايشان مراسم ما بهم خورد و تا چهل روز صبر كرديم و بعد به هم محرم شديم.
به فاصله يك هفته مراسم عقد و عروسي برگزار شد. مثلا در اين جمعه عقد كرديم، جمعه بعد مرا به خانه داماد بردند. در اين فاصله هم اصلا همديگر را نديديم. نهم مهر عروسي كرديم.

*فارس: مراسم عروسي كجا برگزار شد؟

حاج ابوالقاسمي: در منزل خواهر شوهرم. خانه ايشان در افسريه بود. يك خانه دو طبقه داشت و همه ميهمانان تو هم تو هم نشسته بودند. يك طبقه مردانه و طبقه ديگر زنانه بود. يادمه شام هم كباب داديم كه هزينه آن را يكي از فاميل‌هاي نزديك كاظم به عنوان هديه عروسي پرداخت كرد.

*فارس: با حاج كاظم خريد عروسي هم رفتيد؟

حاج ابوالقاسمي: خريد عروسي رفتيم ولي حاج كاظم خودش نيامد. شهيد رستگار خيلي مقيد بود كه رسم و رسومات همه برگزار شود. عاشق دكور و چيزهاي تزئيني بود. در انتخاب لباس خيلي سليقه به خرج مي‌داد. الان دقيقا دخترم هم مثل پدرش است. اگر كسي بخواهد به خانه دخترم برود اينقدر سليقه به خرج مي‌دهد كه كسي دلش نمي‌آيد ميوه بخورد. زيرا همه مي‌گويند خيلي زحمت كشيده، حيف است كه تزئينش خراب شود.

*فارس: توجه حاج كاظم به مجسمه و وسائل تزئيني چقدر بود؟

حاج ابوالقاسمي: مجسمه دوست نداشت اما اگر مي‌خواست يك دست ليوان بخرد، مي‌گشت قشنگ‌ترين ليوان را پيدا مي‌كرد. آن زمان گيره طلايي مخوص استكان و سيني‌هايي كه جاي ليوان داشت تازه به بازار آمده بود، نمي‌دانيد كاظم چقدر مشتاق بود كه از آن‌ها بخرد. از جلوي مغازه كه رد مي‌شديم به من مي‌گفت: صبر كن تا پول دستم بيايد، دو سه دست از اينها برايت مي‌خرم. هميشه مي‌گفت: چه چيز بهتر از اينكه وقتي بچه‌هاي سپاهي به منزل ما مي‌آيند با اين‌ها از بچه‌ها پذيرايي كنيم. مثلا سفره كه مي‌انداختيم، لذت مي‌برد از اينكه چيزي كه درون سفره گذاشته مي‌شود شيك و با سليقه باشد.
بعضي‌ها فكر مي‌كردند اين طور آدم‌هايي مثل كاظم نبايد از اين وسائل استفاده كنند. مثلا يه بنده خدايي به خانه ما آمد كه دختر هم بود، تا تختخواب ما را ديد با تعجب پرسيد: كاظم آقا روي تخت مي‌خوابد؟! گفتم: آره، پس چه كار مي‌كند. گفت: يعني نمي‌گويد نمي‌خوابم؟ آخه مي‌گويند كه سپاهي‌ها به دنبال رفاه دنيايي نيستند. من گفتم: چه كسي گفته كه سپاهي هميشه بايد با ذلت و بيچارگي زندگي كند؟ به او گفتم كاظم اگر جايش باشد روي يك تكه سنگ هم مي‌خوابد. تازه اگر روي آن تكه سنگ آرامش داشته باشد، خودش نمي‌خوابد جايش را به يك بسيجي مي‌دهد كه او بخوابد. ولي اينجا هم كه در خانه است نهايت استفاده از وسايل دنيايي را مي‌برد. براي چه بگويد نه؟ آن دختر قيافه اش را كج و كوله كرد و رفت.

*فارس: حاج كاظم براي مراسم عروسي كت و شلوار خريد؟

*حاج ابوالقاسمي: مادرم براي كاظم كت، شلوار و پيراهن داده بود خياط بدوزد. براي مراسم، كاظم شلوار و پيراهنش را پوشيد. كت را هم به دليل گرمي هوا نپوشيد.
به كاظم گفتم: فكر مي‌كردم شما هم با لباس سپاه در مجلس مي‌آييد. كاظم گفت: اينقدر لباس سپاه مقدس است كه نبايد آنرا در اين بازي‌ها قرار داد. واقعا هم همين طور بود. هيچ وقت با لباس سپاه به منزل نمي‌آمد. فقط در محل كار مي‌پوشيد. كاظم واقعا پادگان را بهشت مي‌دانست. همه چيز كاظم سر جاي خودش بود. محبتش، زن دوستي‌اش و ... همه در جاي خودش بود.

*فارس: بعضي ها مي‌گويند كه رزمنده‌ها نمي‌فهميدند كه خانواده يعني چه؟ يا مثلا بلد نبودند به همسرشان حرف‌هاي عاشقانه بزنند، شما اين موضوع قبول داريد؟

حاج ابوالقاسمي: اتفاقا من مي‌خواهم در اين مورد صحبت كنم. وقتي ما رفته بوديم خريد عروسي خانواده شهيد رستگار يكي از وسايل را براي من نخريدند و ‌گفتند كاظم سپاهي است اگر بفهمد شما اين را خريدي ناراحت مي‌شود. من هم براي خريد آن اصراري نكردم. چند روز گذشت كاظم سراغ همان وسيله را از من گرفت. وقتي كه من گفتم اين طوري شد، خنديد و گفت: اي بابا اينها چه جوري در مورد من فكر مي‌كنند و من در چه عالمي هستم. به هفته نكشيد كه ديدم آن وسيله را خريده . چيزي كه كاظم گرفته بود گران‌تر، شيك‌تر و سنگين‌تر از هماني بود كه روز خريد ديده بوديم. ده پانزده روز بعد از عروسي‌مان كاظم به جبهه رفت. خواهرش آمده منزل ما و گفت: اگر آن چيز را كه خودم به دست كاظم نمي‌ديدم باور نمي‌كردم كه خودش خريده است!

*فارس: با اين همه وابستگي كه به هم داشتيد در نبود شهيد رستگار چه مي‌كرديد؟

حاج ابوالقاسمي: در دوري كاظم فشار خيلي سنگيني روي من بود. خودم فكر مي‌كنم شايد اگر آن روحيه شيطنت را نداشتم نمي‌توانستم اين فشارها را تحمل كنم. اما يكبار نتوانستم دوام بياورم و شديد مريض شدم. همين باعث شد تا دفعه بعد كه شهيد رستگار آمد مرخصي موقع رفتن من را هم با خود به منطقه جنگي برد.

*فارس: با موشكباران‌هاي آن موقع مناطق جنگي، زندگي در آنجا مشكلي را برايتان پيش نياورد؟

حاج ابوالقاسمي: يكبار در عرض چند ثانيه 9 تا موشك زدند. همان سبب شد كه سقف خانه ما به اندازه سه-چهار سانتيمتر به شكل ضربدر باز شد. آقاي "محسن اصفهاني " كه از دوستان شهيد رستگار بود آمد و من را به زور از خانه خارج كرد. من مي‌گفتم: نمي‌آيم، اگر كاظم بفهمد حمله شده سريع مياد خانه، نمي‌خواهم وقتي مي‌آيد من در خانه نباشم. به اين دليل كه آقاي اصفهاني خيلي شبيه برادرم حاج محمد بود براي من بسيار قابل احترام بودند. اما در مقابل اصرارهاي ايشان امتناع مي‌كردم كه ايشان به من توپيد و گفت: با حاج كاظم هماهنگ است. آن موقع چهار ماهه دخترم محدثه را باردار بودم. قبل از آن يك بچه در اسلام آباد غرب سقط كرده بودم و دكتر گفته بود اين دفعه بايد استراحت مطلق باشم، به همين دليل كاظم به آقاي اصفهاني سفارش كرده بود كه اگر بمباران كردند حواسش به خانه ما هم باشد.
به خاطر مشكلي كه داشتم چهار ماه تهران نيامدم و هيچ كس را نديده بودم اما آنقدر عاشق كاظم بودم كه برايم سخت نبود. اصلا فكر نمي كردم بتوانم بعد از كاظم اين قدر طاقت بياورم.


*فارس: شهيد رستگار از اتفاقاتي كه در پادگان رخ مي‌داد براي شما تعريف مي كرد؟

حاج ابوالقاسمي: اتفاقات خاطرات جالب و سازنده را تعريف مي‌كرد ولي حرفي از مشكلاتش نمي‌زد. آن را هم به اين دليل نمي‌گفت كه فكر نكنم كار خاصي انجام مي‌دهد.
بيشتر فاميل‌هايمان در جبهه بودند. به غير از برادرم و شوهر خواهرم كه از نزديكان ما بودند، دوستاني كه رفت و آمد زياد با هم داشتيم هم در پادگان كاظم بودند. آنها براي پدرم تعريف مي‌كردند و به گوش ما هم مي‌رسيد و مي فهميديم كه كاظم در پادگان سمت خاصي دارد.

*فارس: اگر در فاميل يا آشنا‌هاي نزديك مشكلي مي‌ديد، برخورد مي‌كرد يا رد مي‌شد؟

حاج ابوالقاسمي: برخورد قاطع مي‌كرد. بعد از شهادت كاظم به علت مشكلاتي كه پيش آمده بود، بنياد شهيد مي‌رفتيم. آنجا يكي از كارمندان بنياد شهيد بهم گفت: كاظم ضد ولايت فقيه بوده. من گفتم: شما اصلا معني ولايت فقيه را مي‌فهميد كه چنين حرفي مي‌زنيد؟! آن موقع كه امام گفت: هر كس كه منافق در فاميل‌شان است، عذر شرعي دارد. يكي از اقوام نزديك كاظم منافق بود و شهيد رستگار خودش او را دستگير كرد و تحويل مسئولين داد وجالب اينكه آن طرف هم اعدام شد. كه سر همين قضيه اقوام با من مشكل پيدا كردند چه برسد به كاظم. شب كه مي‌خوابيديم، ساعت دو سه نيمه شب كه مي‌شد منافقين به پنجره بالاي سرمان سنگ مي‌زدند.
شهيد رستگار در مورد انقلاب با كسي شوخي نداشت. يكدفعه هم فهميد فرمانده پادگان مشكل دارد، پيگيري كرد و ديد اسلحه‌ها كم مي‌شود. كاظم شبانه روز او را مي‌پاييد تا فهميد طرف عضو «چريك فداييان خلق» است و اسلحه‌ها را براي آنها مي‌برد. بالاخره توانست آن فرد را رسوا كند.

*فارس: زندگي مشترك‌تان با حاج كاظم چند سال طول كشيد؟

حاج ابوالقاسمي: از مهر سال 1360 تا 25 اسفند 1363 كه حدود سه سال طول كشيد. البته اگر دقيق‌تر بگويم، يكي از كارهايي كه من آن روزها مي‌كردم تقويم نويسي بود. كوچكترين كار يا هيجاني را كه داشتم در يك دفتر مي‌نوشتم. تمام رفت و آمدها و ساعت ورود و خروج كاظم را به خانه مي‌نوشتم. يا چند روزي كه بود كجا رفتيم چه كار كرديم. سالگرد اولين ازدواجمان كاظم با حاج احمد متوسليان چهار ماه لبنان بود.
بعداز فتح خرمشهر كه به تهران آمدند برادرم جواد در گردان كاظم بود كه جانباز شد. كاظم او را تا يك ماه بعد نديده بود. فقط شنيده بود تير به سر جواد اصابت كرده و به تهران منتقل شده است.
عصب چشم جواد قطع شد و نابينا شده بود. كاظم يك ماه بعد با ناصر آمد تهران و تازه فهميد كه جواد جانباز شده. كاظم در تهران ده روز ماند و بعداز آن به لبنان رفت.
وقتي كاظم از خرمشهر بازگشت اوايل شهريور بود. حساب و كتاب كردم كه چه مدت زماني با كاظم در كنار هم بوديم. فهميدم در عرض يكسال حتي اگر شب هايي كه كاظم فقط سه ساعت در خانه بوده را يك روز كامل حساب مي‌كردم، روي هم دو ماه پيش هم بوديم. ما در عرض يكسال فقط دو ماه باهم بوديم.
من اين موضوع را با خنده به كاظم مي‌گفتم نه با بغض و ناراحتي. چون اصلا دلم نمي‌آمد كه اين طور با كاظم رفتار كنم. حتي زماني كه او به خانه مي‌آمد هيچ حرفي از رنج ها و ناراحتي هايي كه كشيده بودم نمي‌گفتم. خودش بعضي اوقات از روحيه و اتفاقي كه پيش مي‌آمد، مي‌فهميد كه خبري شده است. بعد از من مي‌پرسيد كه چه خبر شده است. يا چيزي به گوشش مي رسيد و از ناراحتي من باخبر مي‌شد.
با اينكه كاظم مرا خيلي دوست داشت، ولي از اين اخلاق‌ها نداشت كه به محظ اينكه چيزي از من شنيد برود و برخورد كند. تا وقتي اصل موضوع را به درستي نمي‌فهميد هيچ عكس العملي نشان نمي‌داد.
زماني كه كاظم موضوع را كاملا مي فهميد در خودش فرو مي رفت و وقتي خيلي به او فشار مي‌آمد، مي‌گفت: خدا به داد من برسد دنيايم را ندارم فكر كنم آخرت را هم نداشته باشم.

*فارس: شيرين ترين خاطره اي كه از شهيد رستگار به ياد داريد را برايمان تعريف كنيد.

حاج ابوالقاسمي: همه ساعت‌هايي را كه همسرم پيشم بود برايم شيرين بود. يك روز مادرم ‌گفت: وزن اكرم از چهل كيلو بالاتر نمي‌رود. كاظم از ايشان پرسيد: چرا؟ مادرم گفت: وقتي تو نيستي اكرم غمگين است. زماني كه مي‌آيي استرس دارد كه شما چه زماني به جبهه مي‌روي. براي همين چاق نمي‌شود. روحيه‌اي كه در كاظم بود در هيچ زندگي ديگري نديدم.

*فارس: مگر روحيه‌ي كاظم چطور بود؟

حاج‌ابوالقاسمي: كاظم به من خيلي اهميت مي‌داد. خيلي با من همدردي مي‌كرد. او كسي بود كه در جبهه بود و با صحنه مجروحيت وشهيد شدن دوستانش مواجه بود، ما عكس‌هاي جنگ را مي‌بينيم داغون مي‌شويم. اما كاظم آنها را بغل مي‌كرد، برايشان مي‌سوخت و گريه مي‌كرد. كاظم مي‌گفت: من هر حاجتي دارم شب عمليات از خدا مي‌خواهم.
اگر مي‌خواست از بسيجي‌ها و خاطرات جنگ تعريف كند، دو زانو و مودبانه مي‌نشست. وقتي بغض مي‌كرد دور چشمش قرمز مي‌شد و بعد موژه هايش دونه دونه مي‌شد. دخترم هم دقيقا همين طور است. خيلي با اهميت به احساس زن جواب مي‌داد. مثلا اگر سر من درد مي‌گرفت، نمي‌دانيد كه چه كار مي‌كرد. خسته و هلاك مي‌آمد از چشم هايش مي‌شد فهميد كه چقدر خسته است اما اصلا بروز نمي‌داد. هنگاميكه از لبنان برگشت به من گفت: تو را به خدا قسم بگو در مورد من چه فكري مي‌كني؟ هنوز همان احساس اول را داري؟ گفتم: مگر مي‌شود كه احساسم تغيير كرده باشد؟ اگر من در اين چهار ماه زنده ماندم به عشق تو بوده كه برگردي. كاظم مي‌دانست من در اين مدت چه استرس‌هايي را تحمل كرده بودم.

* گفتگو از حسين جودوي - زهرا بختياري

ويژه‌نامه سي سالگي دفاع مقدس در خبرگزاري فارس



نوشته شده در   پنجشنبه 26 اسفند 1389  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode