داستان زندگي شهدا به روايت همسرانشان را شايد بتوان جزو شيرين ترين مطالب دفاع مقدس ناميد. زيرا در پشت چهره نظامي اين مردان آسماني روحي لطيف و احساسي نهفته است كه شايد تنها همسرانشان مي توانند آن را براي ما عيان كنند.
اشاره:
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاري فارس، بيست و پنجم اسفندماه سالروز شهادت سردار بزرگ اسلام «حاج كاظم رستگار» است. او فرمانده لشكر 10 سيدالشهداء(ع) بود و رشادتش زبان زد خاص و عام. حاج كاظم در يكي از روستاهاي نزديك شهرري(اسلام آباد) در يك خانواده مذهبي به دنيا آمد. بي آلايشي او را مي توان از تصاوير به جا مانده اش به راحتي فهميد. با فرارسيدن سالروز شهادت اين سردار يزرگ برآن شديم تا با همسر ايشان به گفتگو بنشينيم و از اين مرد بزرگ بيشتر بدانيم. آنچه كه پيش روي شماست قسمت ابتدايي اين گفتگوي مفصل است:
*فارس: اول از معرفي خودتان و شروع كنيد.
حاج ابوالقاسمي: من «اكرم حاج ابوالقاسمي» فرزند چهارم خانواده ابوالقاسمي و متولد سال 1345 هستم. كلا ما شش فرزنديم(چهار دختر و دو پسر)، قبل از من دو برادرم و خواهر بزرگ ترم كه همسر «شهيد شيري» هستند. بعد از من هم دو پسر آخري هستند. تا شش سالگي در زادگاهم، محله « دولاب» زندگي مي كرديم و بعد از آن آمديم شهرري و هنوز هم خانواده پدريم در اين شهر ساكن هستند . آنجا بزرگ شدم و مدرسه رفتم.
*فارس: شغل پدرتان چه بود؟
حاج ابوالقاسمي: ايشان اول در بازار ترو بار ميدان شوش كار مي كردند و شغل پدر بزرگم كه مرد خيلي متديني بود را ادامه مي دادند . نام ايشان «آ شيخ رجبعلي حاج ابوالقاسمي» بود كه از بستگان مرحوم «حاج اسماعيل دولابي» محسوب مي شدند. نقل است كه حاج اسماعيل آقا، پدربزرگم را عارف تر از خود مي دانستند. من خيلي كوچك بودم كه ايشان از دنيا رفت. از كرامات ايشان همين بس كه پدر بزرگم لحظه مرگ خودشان را مي دانسته و همان لحظه مي گويند كه آمدند من را ببرند.
*فارس: چرا به شهرري نقل مكان كرديد؟
حاج ابوالقاسمي: ما در دولاب منزل پدربزرگم زندگي مي كرديم. علاوه بر اينكه فضاي آنجا براي خانواده پرجمعيت ما كوچك شده بود، قرار بود عموي كوچكم هم ازدواج كند و به جاي ما به آن خانه بيايد. به همين علت ما از آنجا رفتيم. پدرم هم توانسته بود در شهرري خانه اي بخرد. ايشان از مستاجري خوشش نمي آمد. هنوز هم در همان خانه زندگي مي كنند. پدرم آن زمان جز گروه «فداييان اسلام» و از ياوران شهيد «آيتالله سعيدي» بودند و دنبال اين برنامه ها بودند.
*فارس پدرتان سابقه بازداشت شدن در دوران شاه را داشتند؟
حاج ابوالقاسمي: ايشان از دست ماموران امنيتي رژيم فراري بودند. پدرم از جوانان زبل آن موقع بودند. به طور مثال در جريان 15 خرداد سال 42 وقتي به دستشان سرنيزه مي خورد چنان ظاهر سازي كرده بودند كه كسي نفهمد. مادر مي گفت وقتي پدرم به خانه آمده دستش را كه از خونريزي زياد مشت كرده بود باز نمي شد. حتي كت پدرم پاره شده بود و ايشان توانسته بودپارگي را ببرد زير بغلش و بيايد خانه بدون اينكه كسي متوجه شود كه در همان منزل ايشان را دوا درمان مي كنند چون نمي توانستند به بيمارستان بروند.
يادم هست كه يك روز موقع آمدن ايشان به خانه مامور ها دنبالشان مي كنند و حتي تا حدودي ايشان را مي گيرند و از پشت كت پدرم را مي چسبند كه پدر با زرنگي و چابكي خاصي دستانشان را باز مي كند و كت را از تنشان در مياورند .
ماموران كت را مي برند بازداشتگاه و آنجا هر كس را كه مي گرفتند كت را نشانش مي دادند و مي گفتند: مي داني اين كت واسه كيه؟ شوهر خاله ام را هم همان روز دستگير كرده بودند، او كت پدرم را شناخته بوده. اما به آنها مي گويد من نمي دانم اين براي كيست. پدرم مدتي فرار كردند به اهواز تا آب ها از آسياب بيفتد و بعد مي آيند تهران.
*فارس: بچه هاي خانواده هم در فعاليت هاي انقلابي داشتند؟
حاج ابوالقاسمي: برادرم حاج محمد هم در فعاليت هاي انقلابي زياد شركت مي كرد. من و خواهرم هم به گونه ي در اين فعاليت ها دخيل بوديم. به اين صورت كه پدرم وقتي اعلاميه هاي حضرت امام را به منزل مي آوردند، ما شب ها براي نماز مي رفتيم مسجد امام حسن عسكري كه مراسم بود - اين مسجد معروف است به مسجد حاج آقا غيوري - آنجا سر فرصت با خواهرم اعلاميه ها را تا مي كرديم و مي گذاشتم لبه نرده هاي طبقه دوم و به اين عنوان كه چادر مشكي هايمان خيس است پهن مي كرديم روي اعلاميه ها، به محض اينكه سخنراني و مراسم تمام مي شد و مردم شعار مي دادند ما هم از بالا چادر ها را تكان مي داديم و اعلاميه ها مي ريخت پايين . چون ماموران زن ساواك هم به مسجد مي آمدند. آنها مي دانستند خانواده حاج آقا غيوري هم در مسجد هستند، انتظار داشتند پخش اعلاميه را از آنها ببينند. عده اي از دوستان ما هم كه خبر داشتند ما مي خواهيم اين كار را انجام دهيم، بلند مي شدند و شلوغ مي كردند تا ما به راحتي اين كار را انجام دهيم.
كسي هم به من مشكوك نمي شد چون هم سن من كم بود و هم طوري رفتار مي كردم كه عموم فكر مي كردند يك دختر بچه كوچكي هستم كه روزها بازي مي كند. اما بعضي ها مي دانستند كه با خواهرم كارهاي اعلاميه را انجام مي دهيم.
حاج محمد هم كلاس قرآن وكتابخانه داشت به همين دليل خيلي از نوجوان ها زير دست ايشان بودند. ساواك دنبال ايشان هم بود و حتي دو تا از دوستان صميمي ايشان را هم گرفتند. يكي از آنها آقاي «جواد موسوي» پسر آقاي موسوي كه يك مدت امام جمعه شهرري بودند را حبس ابد داده بودند. جواد موسوي تازه داماد بود و فكر مي كنم دو ماه از ازدواجش گذشته بود. ايشان را بردند زندان و در زندان بود تا زمان انقلاب كه زنداني ها را آزاد كردند او هم به خانه شان برگشت.
*فارس: اعلاميه ها چگونه به دستتان مي رسيد؟
حاج ابوالقاسمي:پدرم با شهيد عراقي و آقاي عسگر اولادي دوستي صميمي و قديمي داشت و خود از اعضاي موتلفه بودند. نوارهاي امام به دست پدرم مي رسيد. اعلاميه هاي چاپي هم كه به دست حاج محمد مي رسيد و مخفيانه به خانه مي آورد. زيرا احتمال مي داديم كه ساواك از اين موضوع مطلع شود و به خانه ما يورش بياورد.
يك بار ساواك به محل ما آمد و از كاسب محل در مورد خانواده ما سوالاتي كرده بودند. او هم گفته بود كه من چنين شخصي را نمي شناسيم. بعد از رفتن مامورها ايشان پسرش را به منزل ما فرستاد و پيغام داده بود كه اگر حاج محمد در خانه است سريع او را خارج كنيد زيرا منزلتان را شناسايي كرده اند.
مادرم هم سريع يكسري كتاب و كاغذها را جمع كرد. خانه پدري ما دو درب داشت، حاج محمد از در پشتي منزل خارج شد و به خانه خاله مادرم رفت.
*فارس: خودتان وارد اين فعاليت ها شديد يا پدرتان و حاج محمد مي گفتند كه اين كارها را انجام دهيد؟
حاج ابوالقاسمي: اين دو پشتوانه ما بودند و به ما اجازه دادند كه وارد مبارزه شويم. حاج محمد به دليل مختلط بودن مدارس و نداشتن حجاب دختران در مقطع راهنمايي به خواهرم كه از من بزرگتر بود، اجازه نداد كه وارد دوره راهنمايي شود. خواهرم تا قبل از انقلاب تنها دوره ابتدايي را گذرانده بود و بعداز انقلاب با درس خواندن در مدارس شبانه و متفرقه تحصيلاتش را به سنش رساند.
پدرم و حاج محمد ما را راهنمايي مي كردند و مي گفتند كه حتما به طبقه بالاي مسجد برويد در حالي كه در طبقه پايين هم زنان بودند. مي گفتند از روي نرده ها مي توانيد اين اعلاميه ها را پخش كنيد. وقتي آدم چند بار اين گونه كارها را انجام بدهد و از طرفي هم در خانواده اي باشد كه سابقه فعاليت انقلابي داشته باشند بزرگ شده باشد، حساب كار دستش مي آيد. يكي ديگر از كارهاي ما خيلي برايمان اهميت داشت شركت در تظاهرات ها بود تا اينكه خدا را شكر انقلاب پيروز شد.
از زماني كه امام به ايران آمدند ما ديگر پدرم را نديديم تا بيست و پنج بهمن كه يكبار به خانه آمد و شب را با ما سپري كرد. پدرم در مدرسه رفاه بود و از آن به بعد ما پدرم را با فاصله طولاني مي ديديم تا زماني كه امام به قم رفت.
*فارس: پدرتان در آن زمان چه كار مي كردند؟
حاج ابوالقاسمي: شهيد عراقي شناخت و اطمينان كافي در مورد پدرم داشت و به ايشان مسئوليت انباراسلحه را محول كرده بود. همچنين ايشان يكسري كارهاي شخصي امام را كه نياز به يك معتمد داشت را انجام مي داد.
اما متاسفانه آن زمان به دليل ازدحام جمعيت نتوانستيم امام را ببينيم. من آن موقع كوچك و ضعيف بودم. زماني امام را از نزديك ديدم در جماران بود. آن موقع حاج محمد جزو پاسداران جماران بود. يك روز به مادرم گفت اگر مي خواهيد امام را ببينيد در فلان روز به جماران بياييد. زيرا امام در آن روز ديدار عمومي دارد. ما هم رفتيم و امام را ديديم.
*فارس: با توجه به اينكه در زمان بعد از انقلاب شما در مقطع راهنمايي تحصيل مي كرديد به ياد داريد كه آن دوران چه اتفاقاتي در مدارس مي افتاد؟
حاج ابوالقاسمي:بعداز پيروزي انقلاب مدرسه ها تا حدودي ميدان مبارزه ميان منافقين و بچه هاي مذهبي بود. يواش يواش بدگويي از آيت الله بهشتي شروع شده بود. خوشبختانه مدير مدرسه ما كه بعد از انقلاب دختر حاج آقا غيوري به عهده داشتند خيلي خوب بر فضاي مدرسه نظارت داشت.
از طرف ديگر حاج محمد براي من مانند يك پدر بود. او در جامعه حضور داشت و مي دانست كه چه اتفاقي در مدرسه مي افتد، به همين دليل خيلي حواسش به ما بود. قبل و بعد از انقلاب هر جا كه با خواهرم مي خواستيم برويم، حاج محمد ما را مي برد. از جمله مراسم سخنراني يا شب هاي احيا.
ما هم هر اتفاقي كه در مدرسه مي افتاد در خانه مطرح مي كردم. مثل صحبت هاي سياسي يا پخش اعلاميه در مدرسه. اما چون پدرم و برادرم از شهيد بهشتي و آقاي رفسنجاني به نيكي صحبت مي كردند، مي دانستم كه حرف هاي بچه ها دروغ است. وقتي حرف هاي بچه هاي مدرسه را در خانه مي زدم برادرم مرا راهنمايي مي كرد كه چه حرف هايي در مدرسه بزنم و چه كار كنم.
يك بار يك سري از كتاب هاي مجاهدين خلق را به خانه آوردم. وقتي برادرم آن كتاب ها را ديديد، جا خورد. به من گفت كه تو اين كتاب ها را مي خواني؟ گفتم: نه به خانه آوردم تا به شما نشان بدهم. كتاب ها براي تبليغات مجاهدين خلق بود.
فضا طوري شده بود كه دو يا سه تا از بچه هاي مدرسه مان آلوده شده بودند. يكي از بچه ها مثل من جريانات مدرسه را با برادرش در ميان مي گذاشت. اما برادر او عضو مجاهدين خلق بود. يك شب حاج محمد گفت: شنيده ام فلاني كه در موردش صحبت مي كني، ريخته اند خانه شان و خودش و برادرش را بازداشت كرده اند. نكته جالب اينكه يكي از ناظم هاي مدرسه، عروس اين خانواده شده بود. يعني يك خانه تيمي شده بودند. آن خانم هم ناظم و فكر مي كنم معلم معارف بود. ايشان كتاب ها را مي آورد و روي عقيده بچه ها كار مي كرد. دخترها را هم فريب داد.
*فارس: چند ساله بوديد كه ازدواج كرديد؟
حاج ابوالقاسمي: من خيلي زود ازدواج كردم. رسم خانواده ما به اين شكل بود كه دخترها و پسرها زود ازدواج مي كردند. الان هم اين رسم در خانواده ما پابرجاست.
من سيزده ساله بودم كه ازدواج كردم. اولين راي كه دادم براي رياست جمهوري آقاي خامنه اي بود كه مصادف شده بود با مراسم روز «پاتختي» من .
من اواخر سال چهل و پنج متولد شدم. شش ماه شناسنامه ام از خودم بزرگتر است. دقيقا به ياد دارم كه ما قباله ازدواج را چهار ماه بعداز ازدواجم گرفتيم. چون وقتي عقد كردم به سن قانوني نرسيده بودم. اما به اين علت كه دفتر خانه آشنا بود من را به عقد همسرم درآورد.
*فارس:قبل همسرتان خواستگار ديگري هم داشتيد؟
حاج ابوالقاسمي:من يك خواهر بزرگتر داشتم كه خواستگاران زيادي داشت. ولي در مورد خودم به آن صورت به ياد ندارم. چون خيلي سنم كم بود و اگر هم خواستگاري بوده، بزرگ تر هاي خانه مرا عددي حساب نمي كردند كه بخواهند در اين مورد با من صحبت كنند. اولين خواستگاري كه خودم متوجه شدم و در جريان قرار گرفتم حاج كاظم بود.
*فارس: شهيد رستگار با شما و خانواده تان چگونه آشنا شده بود؟
حاج ابوالقاسمي:حاج كاظم به همراه برادرم حاج محمد و شهيد شيري در پادگان توحيد مشغول بودند و خيلي باهم رفاقت صميمي داشتند. از طرفي هم ما نسبت فاميلي خيلي دور هم با حاج كاظم داشتيم. ولي نه من و نه همسرم تا قبل از آن همديگر را نديده بوديم. حاج كاظم با زن دايي من يك فاميلي دارند. مثلا زمان عروسي يكي از خواهرهاي حاج كاظم كه آن موقع ما بچه بوديم، خانواده من رفته بودند و ما را هم بردند. ولي سال ها بود كه با هم رفت و آمد نداشتيم.
وقتي حاج كاظم، برادرم را در سپاه ديده بود به خانواده اش گفته بود كه پسر فلاني هم با من در يك پادگان است. ولي خبر نداشت كه حاج محمد، خواهر هم دارد كه بخواهد به خواستگاري بيايد.
حاج كاظم با ناصر شيري خيلي صميمي بودند و به يكديگر احترام زيادي مي گذاشتند. اما فكر نمي كردند كه يك روز باهم باجناق شوند. ناصر آقا از يك خانواده تبريزي بود. جالب اينكه هر كدامشان از تا حدودي با تيپ خانوادگي خود جدا بودند.
شوهر خواهر حاج كاظم، پسر دايي، زن دايي من بود. برحسب اتفاق دايي من خانه خواهر حاج كاظم ميهماني رفته بوده كه خانواده همسرم هم آنجا حضور داشتند.
آنجا صحبت مي شود كه چرا پسر بزرگ شما زن نمي گيرد. مادر شوهرم به دايي و زن دايي ام مي گويد كه كاظم با بچه هاي ديگرم فرق مي كند. براي او بايد دختري بگيريم كه بتواند با جبهه رفتن پسرم كنار بيايد. خلاصه صحبت به اينجا مي رسد كه حاج كاظم در كدام پادگان است، مادرش مي گويد در پادگان توحيد. زن دايي ام مي گويد محمد حاج ابوالقاسمي هم در آنجاست، او دو خواهر دارد. خانواده آنها هم دخترانشان را زود شوهر مي دهند. دختر بزرگشان خيلي خواستگار دارد، شما بياييد براي خواستگاري.
در همين زمان هم آقا ناصر شيري براي خواستگاري خواهرم به خانه ما آمده بود. يك هفته اي بود كه آمد و شد خانواده حاج ناصر به خانه ما شروع شده بود.
*فارس: شهيد شيري را چه كسي به خانواده شما معرفي كرده بود؟
حاج ابوالقاسمي: حاج ناصر از دوران نوجواني با برادرم رفاقت داشت. ناصر در فلكه اول دولت آباد سكونت داشت. ايشان در خانه ما رفت و آمد داشت. چون من از همه كوچكتر بودم اگر كسي درب خانه را مي زد، من درب را باز مي كردم. به همين دليل حاج ناصر را من بيشتر از خواهرم مي شناخت.
حاج محمد يك هيئت كوچك به نام «پيروان شهدا» داشت كه خيلي كوچك و نفراتش هم به اندازه دو اتاق بود. اكثر بچه هاي اين هيئت هم شهيد شدند. بيشتر شهداي خيابان شهادت عضو اين هيئت بودند. همه اين بچه ها از همان دوران انقلاب زير دست حاج محمد بودند. هر چند وقت يك بار حاجي كاروان مشهد راه مي انداخت و اين جوانان را به مشهد مي برد.
يكبار كه داشتند مشهد مي رفتند، قرار شد كه حاج ناصر به دنبال حاج محمد بيايد و با هم به راه اهن بروند. مادرم خيلي اصرار داشت كه ما هم تا راه آهن برويم. وقتي ما به راه آهن رفتيم، آنجا حاج ناصر متوجه شده بود كه دختر بزرگتر از من هم در خانواده هست.
هميشه حاج محمد به حاج ناصر گير مي داد كه چرا ازدواج نمي كني؟ پس از بازگشت از مشهد حاج ناصر مادرش را به خواستگاري خواهرم فرستاد. يك هفته بود كه از رفت و آمد خانواده حاج ناصر گذشته بود و جوابي هم داده نشده بود. اما معلوم بود كه چشم خواهرم حاج ناصر را گرفته است.
جالب اينجا بود كه خواهرم از ابتدا سفت و سخت مي گفت كه من زن كسي كه ترك باشد نمي شم، اما اكثر موردهايي هم كه مي آمدند خواستگاري ترك زبان بودند. خواهرم هم به همين دليل آنها را رد مي كرد. ولي به قول خواهرم كه مي گفت نمي دانم كه چرا اصلا لهجه مادر ناصر به چشمم نيامد. خود ناصر آقا هم لهجه نداشت ولي وقتي كسي را صدا مي كرد صدايش جوري مي شد كه معلوم بود ترك است.
*فارس:صحبت هايي كه در مورد ازدواج حاج كاظم شده بود، قبل از اين قضيه بود يا بعد از آن؟
حاج ابوالقاسمي: بعداز خواستگاري حاج ناصر از خواهرم بود. زيرا دايي من از خواستگاري حاج ناصر از خواهرم هيچ خبري نداشت. وقتي دايي ام قضيه حاج كاظم را به مادرم گفت. مادرم گفت كه يكي از دوستان محمد يك هفته اي است كه به خواستگاري دخترم آمده، دخترم و دوست محمد همديگر را ديده اند.
خانواده حاج كاظم اين موضوع را به او نگفته بودند. خانواده حاج كاظم با اصرار دايي ام براي خواستگاري از خواهرم به خانه ما آمدند. ولي وقتي ايشان از خواستگاري حاج ناصر از خواهرم باخبر شده بود، خيلي ناراحت شده بود. چون كاظم مي گفت: ناصر ارجحيت دارد و اگر آن دختر بداند كه ناصر كيست اصلا مرا به خانه شان راه نمي دهد. اينقدر براي او ارزش قائل بود.
شبي كه حاج كاظم و خانواده اش براي خواستگاري از خواهرم آمدند، پدرم آنجا مي گويد: شخصي به نام فلاني به خواستگاري دخترم آمده است.
اين صحبتي را كه الان بازگو مي كنم، همسرم بعدها برايم تعريف كرد كه وقتي اين موضوع را شنيدم انگار برق از كله ام پريد. آن موقع خواستم حرمت پدر و مادرها را نگه دارم و گرنه از خانه مي زدم بيرون. جايي كه جاي حاج ناصر مطرح باشد جاي من طرح من نيست.
بعدها كاظم به من گفت: آن شب خواستگاري وقتي خواهرت به ميان جمع آمد اصلا به خودم اجازه ندادم كه به او را نگاه كنم. گفتم كه بگذار تصميم گيري دختر بشود كه حقش به همان ناصر است.
خواهرم هم بعدا گفت: من خيلي سفت و سخت رو گرفتم و با خودم گفتم اگر اين طرف دانا باشد مي فهمد كه من با اين ازدواج مخالفم. چون آن موقع كه صحبت خواستگاري كاظم مطرح شده بود، خواهرم گفته بود كه من به حرف خانواده در جمع حضور پيدا مي كنم اما راضي به اين وصلت نيستم. چون من كه او را نمي شناسم كه بخواهم تحقيق كنم و نظرم هم نيست. پس بگذاريد ببينم كه نظرم در مورد ناصر چه مي شود.
بعداز آن كاظم خيلي از دست مادرش ناراحت شده كه چرا چيزي از ماجراي خواستگاري ناصر به او نگفته است. كاظم به مادرش گفته بود: وقتي فهميدم كه فلاني خواهر حاج محمد است، خيلي دوست داشتم كه وارد اين خانواده شوم. چون مي دانستم كه براي جبهه رفتنم اينها خانواده بي دردسري هستند ولي خب ناصر ارجحيت دارد.
وقتي اين مطلب را گفته بود مادر حاج كاظم به او جواب داده بود كه اگر تو با اين خانواده موافقي، آنها دختر ديگري هم به اين سن و سال دارند. كاظم هم گفته بود، اگر اين طوري كه مي گوييد هست، من نديد قبول مي كنم و مي خواهم هر طور كه شده اين وصلت صورت بگيرد.
*فارس: حاج ناصر هم جريان خواستگاري حاج كاظم از خواهرتان را فهميده بود؟
حاج ابوالقاسمي:بله. حاج محمد بعدها به ناصر گفته بود كه كاظم هيچ اطلاعي از خواستگاري شما نداشته است. بعد هم كه وصلت شد، حاج كاظم به ناصر گفته بود كه اصلا به خودم اجازه ندادم كه نگاهي به ايشان بيندازم، ايشان هم اينقدر كيپ رو گرفته بود كه من مي دانستم با اين وصلت راضي نيست.
حاج ناصر هم در جواب گفته بود، نه مسئله اي نيست. ناصر گفته بود من از بچگي در اين خانه رفت و آمد داشتم ولي نمي دانستم كه چنين دختري در اين خانه وجود دارد اما از حضور دختر كوچكتر مطلع بودم.
حاج محمد با بچه هاي هيئت خيلي كوه و اردو مي رفت. آن زمان كه جوانان به دنبال هيپي بازي بودند، محمد شب هاي جمعه با دوستانش به كوه مي رفتند و شب را در آنجا مي ماندند و دعاي كميل مي خواندند، صبح هم بعداز خواندن دعاي ندبه به پايين كوه برمي گشتند. يا اينكه به امامزاده داوود مي رفتند.
حاج محمد يك تشك ابري و يك پتو داشت كه هر موقع مي خواست كوه برود با خود مي برد. يك روز محمد همه وسايلش را آماده كرد و به من گفت: شخصي به نام ناصر شيري مي آيد و مي گويد وسايل حاجي را بدهيد. شما اين وسايل را به او بدهيد.
اين جريان براي خيلي قبل تر از مراسم خواستگاري است. من آن موقع هشت يا نه ساله بودم. ناصر به در منزل ما آمد و من رفتم جلوي درب تا گفت من ناصر شير هستم، گفتم مي دونم مي دونم الان وسايل را مي آورم.
به دليل رفت و امدهاي دوستان برادرم به منزل ما و به خاطر سن كم من اكثر آنها را از نظر چهره و رفتار مي شناختم. بيشتر خواستگارهايي كه براي خواهرم مي آمدند از دوستان برادرم بودند. خواهرم به من مي گفت مثلا فلان شخص چه جوري است. بعضي اوقات من مي گفتم فلان كس را قبول نكن خيلي قدش كوتاه است. يا مثلا فلاني اين طوري يا آن طوري است. وقتي خواهرم از من در مورد ناصر پرسيد، من گفتم كه خيلي خوب، خوش قيافه و قد بلند است.
يادم هست برادرم تازه ازدواج كرده بود كه يكي از فاميل هاي زن برادرم كه منزلشان در دولت آباد بود ما را به خانه شان دعوت كرده بود. موقع برگشت به خانه خودمان، من با مادر، زن برادرهايم و خواهرم پياده مي آمديم. در راه بوديم كه ديدم حاج ناصر در ميدان شهيد بروجردي از ماشين پياده شد و از حاشيه ميدان به سمت منزلشان مي رفت. آن موقع ناصر به خواستگاري خواهرم نيامده بود. آن زمان آقاي فومني كه بعدا نماينده مجلس شد، به خواستگاري خواهرم آمد كه خواهرم ايشان را رد كرد. يواشكي به خواهرم گفتم: ببين اين كسي كه از ماشين پياده شد و به ان طرف مي رود ناصر شيري است. خواهرم با ناراحتي و خيلي لحن بد جواب داد: خوب حالا چه كار كنم.
به همين دليل اصلا به ناصر نگاه نكرد. من بيشتر از خواهرم شلوغ تر بودم و كلا دختري فعالي بودم. من خيلي نارحت شدم از اين جواب و با تهديد گفتم: از اين به بعد بگو كه فلاني كيه، اگر من به تو گفتم. خيلي به غيرتم برخورده بود.
وقتي ناصر به خواستگاري خواهرم آمد به او گفتم: مي خواهي بداني كه ناصرشيري كيست؟ خواهرم هم با كنجكاوي خيلي زياد گفت: آره، چه شكليه؟ من هم با خنده و با لحن خيلي شيطنت آميزي جواب دادم: اون روز كه داشتيم از ميهماني مي آمديم بهت گفتم كه اين آقا، ناصر شيري است و تو جواب دادي مي خوام چه كار نگاهش كنم. مي خواستي همان موقع نگاه كني تا بداني كه ناصر شيري كيست.
بعد از خواستگاري حاج ناصر از خواهرم هم يكبار كه از مسجد برمي گشتيم، ديدم كه ناصر از دور به سمت ما مي آيد. چندبار به خودم گفتم كه به خواهرم بگويم اين ناصر است ولي باز گفتم ولش كن، چرا آن موقع با من اين طوري رفتار كرد. من و خواهرم داخل مسجد شديم و در حال رفتن به خانه مرادي بوديم - شهيد رضا مرادي با حاج محمد دوست بود- ديدم كه ناصر آستين هايش را بالا زده و در حال وضو گرفتن است. مرادي ها بالاي مسجد مي نشستند چون پدرشان خادم مسجد بود. در پله ها كه بوديم مي خواستيم به دنبال خواهر رضا برويم تا براي نماز به مسجد برويم، به خواهرم گفتم: آن مرد كه داشت وضو مي گرفت را ديدي؟ خواهرم گفت: نه. گفتم: او ناصر شيري بود. خواهرم گفت: چرا همان جا به من نگفتي؟ گفتم: بگويم و تو دوباره بگويي چه كار كنم. خواهرم به خواهر رضا جريان را گفت كه ناصر شيري به خواستگاري اش آمده. خواهر رضا هم خيلي از ناصر تعريف كرد. خواهرم گفت: اين -يعني من- ناصر را ديده و به من نگفته. خواهر رضا گفت: زود باش برويم تا ناصر را ببينيم، نمي خواهد مسجد برويم و نماز بخوانيم. وقتي ما رسيديم، ديديم كه ناصر در حال وارد شدن به مسجد است و خواهرم توانست ناصر را ببيند.
حاج محمد خيلي روي ناصر تاكيد داشت. به خواهرم نمي گفت كه حتما بايد با او ازدواج كني. اما خيلي از او پيش خواهرم تعريف مي كرد. حاج محمد مي گفت: به گويش و زبانش كاري نداشته باش، مهم خودش است. خودش يك چيز ديگري است. يك پادگان چشمشان به ناصر است. به همين دليل خواهرم خيلي به تكاپو افتاده بود كه ببيند ناصر كيست و خودش تحقيق كند. از دوستان مخصوصا خانواده رضا كه ناصر را مي شناختند در موردش سوال مي كرد.
* گفتگو از : حسين جودوي- زهرا بختياري
ويژهنامه سي سالگي دفاع مقدس در خبرگزاري فارس