ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : سه شنبه 6 آذر 1403
سه شنبه 6 آذر 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : دوشنبه 16 فروردين 1389     |     کد : 7061

29 سال بعد در كنار كرخه

به گزارش پايگاه اطلاع رساني دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبري ، رهبر معظم انقلاب اسلامي اخيرا بطور سرزده در منطقه عملياتي جنوب كشور حاضر شده و از منطقه عملياتي فتح المبين بازديد كردند...

به گزارش پايگاه اطلاع رساني دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبري ، رهبر معظم انقلاب اسلامي اخيرا بطور سرزده در منطقه عملياتي جنوب كشور حاضر شده و از منطقه عملياتي فتح المبين بازديد كردند.حاشيه هاي بازديد رهبر معظم انقلاب از منطقه عملياتي فتح المبين به اين شرح است:
قبل از حركت نمي‌دانستم كجا مي‌رويم. يعني نمي‌دانستم كجاي خوزستان مي‌رويم. يك نفر هم از شلمچه زنگ زد كه اينجا شايع شده رهبر آمده شلمچه. فقط مي‌دانستم مي‌رويم جنوب، همين. سوار ميني‌بوس كه شديم موبايل‌ها را جمع كردند و ديگر خودمان بوديم و خودمان.
هواپيما بلند شد و موقع نشستن مهماندار گفت: به فرودگاه دزفول خوش آمديد. آن موقع به دست و پا افتاديم و مناطق عملياتي نزديك دزفول را بررسي كرديم ولي به نتيجه‌اي نرسيديم.
هوا گرم بود، آن موقع شب 27 درجه. با اتوبوس رفتيم به هتل. من كه پدرم يك عمري افسر نيروي هوايي بود، مي‌دانستم پايگاه‌هاي نيروي هوايي چيزي به اسم هتل ندارند. جاهايي هست كه مامورين را يا كادر نيروي هوايي كه مسافرت مي‌كنند را اسكان مي‌دهند ولي هتل نيستند. حداكثر چيزي شبيه مسافرخانه‌اند.
بقيه ولي خوشحال بودند كه نمرده‌اند و يكبار هم همراه رهبر رفته‌اند جايي و شب را در هتل مي‌مانند! راهنمايي شديم به طبقه چهارم، بي‌آسانسور. اتاق‌هاي دو نفره‌اي كه فقط دو تا تخت داشت و دو تا پتو و قاليچه‌اي كوچك و يك جا لباسي سرپايي. دو جفت دمپايي پلاستيكي هم بود كه يك جفتش لنگه به لنگه بود. دستشويي و حمام هم به صورت مشاع در راهرو. رفقايي كه سربازي رفته‌اند مي‌دانند اين چيزهايي كه ما ديديم تقريبا همان سربازخانه است فقط تخت‌ها دو طبقه نبود!
يكي از رفقا قرار بود با سردار باقرزاده مصاحبه‌اي بكند براي سايت. او از همه اعصابش داغان‌تر بود. نمي‌دانست خودمان كجاييم، باقرزاده كجاست. با هر ترفندي بود با سردار تماس گرفت و راهي شد به آدرسي در بيابان تا سردار پيدايش كند و جايي براي مصاحبه پيدا كنند. رفيق‌مان رفته بود و در تاريكي شب وسط بيابان، رسيده بود به جايي كه چند نفر از بچه‌هاي ستاد راهيان نور براي ديدار رهبر داربست مي‌زدند و ساعت 12.5 شب براي شامِ آن بچه‌ها، سمبوسه آورده بودند و البته با سردار باقرزاده مصاحبه‌اش را انجام داده بود. مي‌گفت باقرزاده از شدت خستگي وسط مصاحبه دو سه بار چشمانش رفت و برگشت و آنجا فهميده بود ديدار، در منطقه عملياتي فتح‌المبين است، ديدارِ فردا صبح. ما شنيده بوديم رهبر شايد برود طلاييه اما انگار رهبر گفته بودند «من از منطقه فتح‌المبين خاطره دارم و خودم آنجا بودم؛ برويم آنجا».
خلاصه هر طور بود آن شب را با صداي جيرجير تخت‌هاي اتاق 423 هتل پايگاه هوايي به صبح رسانديم. اتاق‌هايي كه ساعت نداشت. ما هم كه به خاطر داشتن موبايل، ساعت نمي‌بستيم. و حالا هم كه موبايل نداشتيم، هر وقت مي‌خواستيم بفهميم ساعت چند است يا بايد در ِ يكي دو اتاق ديگر را مي‌زديم يا لپ‌تاپ رفيق‌مان را روشن مي‌كرديم و ساعت را مي‌ديديم. به هر حال صبح نماز خوانديم و راه افتاديم.
نيم ساعت از كسر خوابم را در اتوبوسي كه به محل ديدار مي‌بردمان، جبران كردم. اتوبوس كه ترمز زد بيدار شدم. هيچ اثري از پلاكارد و خوش آمدگويي به رهبر آنجا نبود. هنوز مطمئن نبودم كه آمده‌ايم همان‌جا كه بايد مي‌آمديم! كاروان‌ها از اتوبوس‌هايشان پياده مي‌شدند و جوان‌ها و نوجوان‌ها شعرخوانان مي‌رفتند سمت محوطه. يك پاسدار هم يك بلندگوي دستي روي دوشش انداخته بود و مي‌گفت: دوربين عكاسي، موبايل، ناخن‌گير، چاقو، اشياي ممنوعه، ممنوعه. تحويل بديد لطفا. اگر ببريد همراهتان، برتان مي‌گردانند. ميكروفونِ بلندگو را هم از جلوي دهانش كنار نمي‌برد: آهاي دوست عزيز مگر نگفتم موبايل نبر؟ ببين براي اونجا ترافيك درست كردي.
همراهان ما هم از اتوبوس پياده شدند با دوربين‌هاي عكاسي و فيلم‌برداري و سه‌پايه و وسايل جانبي ديگر. جمع شديم و حركت كرديم به سمت ورودي محوطه. پاسداري كه با بلندگوي دستي اطلاع‌رساني مي‌كرد تا ما را ديد از همان پشت بلندگو گفت: دوربين، موبايل... ئه ئه! آقايون شما ديگه خيلي ممنوع هستيدها.
وسايل‌مان از خودمان بيشتر بود. از جاي ديگري وارد شديم و پياده گز كرديم تا محل يادمان شهداي فتح‌المبين كه مردم و جوان‌ها ايستاده بودند در صف بازديد بدني. نوجواني به دوستش با زبان تركي گفت: حالا اينقدر لفتش مي‌دهند كه آقاي خامنه‌اي مي‌ياد و ما نمي‌بينيمش. به يكي از دوستان گفتم: اينها مي‌دانند كه رهبر قرار است بيايد اينجا؟
گفت: نه، حدس مي‌زنند. پيش خودم فكر كردم چرا ما نتوانستيم حدس بزنيم ولي اينها حدس زده‌اند.
پسربچه‌ي 10- 11 ساله ديگري بلند به آنهايي كه مردم را بازديد بدني مي‌كردند گفت: بابا تير غيب كه با خودمان نداريم، بذار بريم. مردي هم كه دختر حدودا سه ساله‌اش را بغل كرده بود به او مي‌گفت: الان مي‌ريم باباجان عجله نكن، الان مي‌ريم آقا را مي‌بيني.
تقريبا همه كساني كه توي صف‌ها بودند مي‌دانستند رهبر قرار است بيايد!
وسايل‌مان را از دستگاه رد كرديم و داخل شديم. آنجا ديدم همان مرد دارد دختر بچه‌اش را آرام مي‌كند. دختر گريه مي‌كرد و وسط گريه هم چيزهايي مي‌گفت كه فقط پدرش مي‌فهميد. مرد گفت: باباجان اشكال نداره، مگه نمي‌خواي آقا را ببيني خوب بايد عروسكت اينجا بمونه. بريم يكي ديگه برات مي‌خرم.
دخترك همچنان گريه مي‌كرد. مرد گفت: اصلا بيا بريم آقا كه آمد، به خود آقا بگو عروسكت را گرفتند. جلو رفتم دست به چانه دخترك گرفتم و گفتم: عموجان اشكال نداره، موقع برگشتن عروسكت را بردار. دخترك ولي به حرف ما توجهي نمي‌كرد. اشك از گوشه چشم‌هايش در مي‌آمد و روي صورتش سر مي‌خورد پايين. دلم برايش سوخت. همين طور براي پدرش كه تقريبا هيچ راهي براي آرام كردن دخترك پيدا نمي‌كرد و اين حال را فقط كساني مي‌فهمند كه دختر كوچك داشته باشند. نمي‌توانستيم بايستيم و بايد مي‌رفتيم. دخترك ماند با پدري كه جلويش نشسته بود و زانويش را زمين گذاشته بود و سعي مي‌كرد آرامش كند.
مردم از صبح آمده بودند و وقتي بو برده بودند كه رهبر هم قرار است بيايد، مانده بودند. وقتي رسيديم فهميديم جايي به اسم جايگاه عكاس‌ها وجود ندارد كه طبق معمول من هم همراه آنها بروم آن بالا و از آنجا مردم را ببينم. اطراف را از نظر گذراندم و فكر كردم اگر بروم بين داربست‌ها، آنجايي كه چند نفر پاسدار هميشه مي‌نشينند براي كنترل جمعيت، خوب باشد. به يكي از مسوولين گفتم و او هم قرار شد هماهنگي كند.
آن منطقه اطراف شوش بود و عده‌اي از مردم عرب زبان منطقه هم كه خبردار شده بودند خودشان را رسانده بودند. گاه‌گاهي هم صداي شعارهاي عربي‌شان را مي‌شنيديم. جايگاهي كه براي سخنراني رهبر درست شده بود جايگاه ساده‌اي بود با داربست، كه با تورِ استتار اطرافش را پوشانده بودند. صندلي‌اي هم كه قرار بود رهبر رويش بنشيند زير آفتاب بود، مثل مردم. پشت سر رهبر هم مي‌شد دشتي كه ايران براي عمليات فتح‌المبين به عنوان يكي از محورها به آن حمله كرد. قرار بود رهبر از پشت محوطه بيايد و از پايين تپه بياد بالا سمت جايگاه. اطراف را از نظر گذرانديم و عكس انداختيم.
سردار باقرزاده هم آمد. خوشحال بود و سرحال. داشت با يكي دو نفر از خبرنگارها صحبت مي‌كرد كه رفتم و كنارش ايستادم. يك نفر پرسيد: سردار اين عمليات فتح‌المبين از كجا تا كجا بوده؟ ما هر جا مي‌رويم مي‌گويند منطقه عملياتي فتح‌المبين بوده. سردار هم قلم و كاغذ من را از دستم كشيد و يك جايش نوشت‌: حد فاصل رودخانه كرخه، پل نادري، فكه، مناطق اطراف دهلران و جبل حمرين. بعد گفت: اين پل نادري همانجايي است كه بچه‌هاي ما جلوي پيشروي عراقي‌ها را گرفتند و نگذاشتند از كرخه بگذرند.
جايگاه بر روي يك تپه بنا شده بود. پشت آن، هنوز آثار سنگرهاي حفره‌روباهي كه ابداع صهيونيست‌ها بود و عراقي‌ها آن را ساخته بودند، وجود داشت. سردار باقرزاده قبل از ورود آقا، آنها ‌را به ما نشان داد و ‌گفت: وقتي عراقيها داخل اين سنگرها مي‌رفتند، ديگر هيچ بمب و موشكي به آن‌ها كارساز نبود. هنوز آثار بعثي‌ها بر روي دشت عباس بود.
سردار صحبت مي‌كرد كه صداي قاري بلند شد. قرآن كه خوانده شد يك نفر رفت بالاي جايگاه و از عمليات فتح‌المبين گفت و حسين خرازي و تنگه رقابيه، احمد كاظمي و تنگه زليجان و محسن رضايي و پيام امام در عمليات فتح‌المبين كه: «برويد شما پيروزيد».
ديگر نزديك آمدن رهبر بود. رفتم و با هماهنگي يكي از محافظ‌ها بين داربست‌ها ايستادم. تا چند دقيقه به پاسداري كه كنارم بود توضيح مي‌دادم براي چه اينجا هستم و طبق معمول قانع هم نشد. آخرش براي اينكه ماجرا را تمام كنم گفتم: شما وظيفه‌اي داريد و من هم. گاهي كارهاي ما با هم تعارض دارد. گفت: پس قبول داري در انجام وظايف ما اخلال مي‌كني. گفتم: نه منظورم اين است كه شما در كار من اخلال مي‌كنيد!
يك مداح كه نقش مجري را هم بازي مي‌كرد، آمد پشت ميكروفن و كمي براي مردم صحبت كرد و ازشان خواست آرام باشند و كمي عقب بروند و بنشينند. جواني كه آنطرف داربست بود، از من پرسيد: اين حرف‌ها را به ما مي‌گويد؟ گفتم: فكر كنم. گفت: خودش جايش خوب است، پشتش فشار نيست مي‌گه بريد عقب.
گاهي مي‌نشستم كه يادداشتي روي كاغذهايم بنويسم. ديدم زير پاهاي مردم، عاقله‌مردي با شرايط ناجوري نشسته است. گفتم: عمو جان چرا اومدي جلو؟ عقب مي‌ماندي خوب. گفت: گير افتادم. از ساعت هفت و نيم صبح آمدم، خلوت بود آمدم جلو. از ساعت 9 ديگر نتوانستم از جايم تكان بخورم. ساعت را از يك نفر پرسيدم نزديك 12 بود. بلند شدم ديدم جوان پاسداري كه وظايف‌مان با هم كنتاكت داشت، با كسي درگير است. گويا توي دست او موبايل ديده بود و بهش گير داده بود. مرد مي‌گفت سرهنگ سپاه است و عضو ستاد مركزي راهيان نور ولي جوان پاسدار گوشش به حرف‌هاي سرهنگ بدهكار نبود. مي‌گفت بايد موبايلش را بدهد. آنقدر كَل‌‌كَل كردند تا يكي از محافظ‌ها آمد و موبايل سرهنگ را گرفت.
حواسم به سرهنگ بود كه يك نفر از پشت داربست زد روي شانه‌ام. گفت: آقا شما خبرنگاريد؟ تو را به خدا بنويس اين نماينده ما پدرمان را درآورده. سه تا رئيس‌جمهور توي اين مملكت عوض شده ولي اون هنوز نماينده است. از 20 سال پيش تا حالا اولين باره كه مي‌بينمش. اوناهاش اون جلو نشسته. خبرهاش همه از دربند و ولنجك تهران مي‌رسه. اينجا پيداش نمي‌شه كه. گفتم: خوب خودتان بهش راي داديد. گفت: نه بابا روستاهاي اطراف به خاطر پدربزرگش كه آدم محترمي بوده راي مي‌دن بهش... جوان حرف مي‌زد و گله مي‌كرد. پرسيدم از كجا خبردار شدي رهبر مي‌آيد. گفت: بچه‌هاي هيات ديشب پيامك زدند. وسط حرف‌هايمان يك دفعه جايگاه شلوغ شد مردم شروع كردند به شعار دادن. فارسي و عربي قاطي شد.
رهبر كه روي جايگاه آمد فرياد مردم بلند شد. داربست‌هايي كه ما بين‌شان بوديم از جا تكان خورد. اگر برمي‌گشت اول ما از بين مي‌رفتيم. جوان پاسدار گفت: بيا كمك. داربست‌ها را از اين طرف ما هُل مي‌داديم و از آن طرف مردم. سرم را برگرداندم و ديدم رهبر براي مردم دست تكان مي‌دهد. فرمانده كل ارتش، باقرزاده، فرمانده بسيج، رحيم صفوي، فرمانده كل سپاه، نماينده ولي فقيه در خوزستان و چند نفر ديگر روي جايگاه پشت سر رهبر بودند.
فرياد «ما اهل كوفه نيستيم، علي تنها بماند» توي دشت پخش مي‌شد. مجري سعي كرد مردم را آرام كند. كمي روضه خواند و بعد روضه را عربي ادامه داد؛ از جايم بلند شدم. وقتي عربي مي‌خواند مردم ساكت بودند و آدم‌هايي كه پشت داربست اطراف ما بودند گريه مي‌كردند. از اينجا فهميدم مردمي كه اطراف من هستند عرب‌اند، عرب‌هاي همين منطقه.
بلند شدم و دوباره نگاه كردم. يك دفعه دختركي روي دوش پدرش وسط جمعيت توجه‌ام را جلب كرد. همان دختركي بود كه يكي دو ساعت پيش به خاطر عروسكش گريه مي‌كرد. حالا روي دوش پدرش بود، نيشش تا بناگوش باز بود، عروسكش را بغل گرفته بود و رهبر را نگاه مي‌كرد. معلوم نبود عروسك را چطور پس گرفته بودند. يكي از رفقاي عكاس را صدا زدم و گفتم فلاني از آن دخترك عكس بگير. نمي‌توانست روي داربست‌ها بايستد. كمكش كردم، كمرش را گرفتم و او هم عكسش را گرفت. چقدر ته دلم خوشحال بودم از خوشحالي دخترك و احتمالا پدرش و اين حرف را تا كسي دختر كوچكي نداشته باشد، نمي‌فهمد.
مجري روضه را تمام كرد و با حالت دكلمه به عربي حرف‌هايي زد. رهبر خوب گوش كرد. وسط دكلمه، مردمِ عرب بلند مي‌گفتند: احسنت. مجري كه حرف‌هايش تمام شد عرب‌ها بلند شروع كردند به شعار دادن. همان كسي كه گفته بود نماينده پدرمان را درآورده، آرام كردم و پرسيدم: اينها چه مي‌گويند؟ گفت: داريم مي‌گيم با روح، با خون فداي رهبر هستيم. رهبر به مردم گفت: ممنونم و دستش را آورد بالاي چشمهايش، كنار پيشاني؛ و اينطوري رو به مجري از او تشكر كرد.
دوباره بلند شدم و انتهاي جمعيت را نگاه كردم. يك نفر گفت: آقا با فشار خون ما بازي نكن، بشين بذار «آقا» رو ببينيم. با اشاره فهماندم كه زود مي‌نشينم. وسط مردم فيلم‌برداري كه روي يك سكو بود، دو دستي دوربينش را بغل كرده بود و با التماس از مردم اطراف سكو مي‌خواست مواظبش باشند و هل ندهند. ازدحام ولي زياد بود. دو تا پسرك كوچك هم بودند كه از وقتي رهبر آمد بالاي جايگاه، مثل ابر بهار گريه مي‌كردند. حال و روز مردم توضيح دادني نبود.
مردم كه آرام‌تر شدند رهبر شروع به صحبت كردند.
از شهدا ياد كردند، از مردم خوزستان و مسافران راهيان نور تشكر كردند. گفتند بازديد از مناطق جنگي كار خوب و با بركتي است. از نقش جوانان دوران دفاع مقدس گفتند و البته از جوان‌هاي امروز كه دست كمي از آن جوان‌ها ندارند. وقتي رهبر از جوان‌ها تعريف كرد، چنان صداي تكبيري بلند شد كه پرده گوش‌مان زنگ زد.
رهبر ايستادگي امروز مردم را با زمان جنگ مقايسه كرد و گفت: «گاهى اوقات جنگ نظامى آسانتر از جنگ فكرى است؛ آسانتر از جنگ در عرصه‌هاى سياسى است. ملت ايران نشان داد كه در جنگ عرصه‌هاى سياسى و امنيتى، بصيرتش و ايستادگى‌اش از ايستادگى در جنگ نظامى كمتر نيست.»
رهبر يك‌جاي صحبت به جمعيت گفت: «جوان‌هاي عزيز، فرزندان من كه اكثرتان آن موقع نبوديد، اين سرزمين زيبا يك روزي زير پاي چكمه‌پوشان دشمن بود و تبديل به جهنمي از آتش شده بود... من قبلا‌ در زمان جنگ اينجا آمده بودم و حضور دشمن را ديده بودم... آن چه ملت شما را نجات داد ايستادگي جوانان دلاور بود». و جوان‌ها دوباره تكبير گفتند.
حرف‌هاي رهبر كه تمام شد و به دعا رسيد، يك نفر صدايم زد و من رفتم پشت جايگاه. گفت: «آقا احتمالا قرار است بروند جايي را هم ببينند. همان جايي كه اول جنگ خودشان آمده بودند». گفتم: خوب؟ گفت: «خوب تو هم قرار است بيايي». ديدم رهبر از پشت جايگاه بيرون آمد و قدم‌زنان از تپه رفت پايين.
يكدفعه پسر رهبر را ديدم كه گفت: «سلام، چرا ايستاديد؟» من هنوز نمي‌دانستم چه كار بايد بكنم. رفتم جلوتر. سر تيم حفاظت را ديدم كه توي ناوشكن جماران هم مرا از ناو پياده كرده بود. خودم را نزديك پسر رهبر كردم كه دچار همان اتفاق سابق نشوم. دويدم پايين و رفتم ته يك ون نشستم و پرده آن را كشيدم. راننده هم اول كمي غر زد كه اينها كي هستند، ولي با آمدن يكي دو تا از عكاس‌ها و فيلم‌بردارها ديگر چيزي نگفت.
ماشين‌ها راه افتادند و ما از جاده خاكي‌اي كه بين رمل‌ها بود، مي‌گذشتيم. گرد و خاك ماشين‌هاي جلويي باعث مي‌شد چيزي نبينيم. هوا گرم بود و نمي‌شد پنجره‌ها را هم از گرما باز كرد. ماشين توي چاله چوله‌هاي جاده خاكي بالا و پايين مي‌شد و ما هم طبعا بين زمين و هوا بوديم. گاهي نه ما و نه راننده چيزي را نمي‌ديديم؛ ولي اگر مي‌ايستاد، راه افتادن دوباره در خاك‌هايي كه ماشين‌هاي جلويي حسابي نرم‌شان كرده بودند، بعيد بود. كمي جلوتر گرد و خاك‌ها خوابيد. دو سه نفر كه از چهره و لباس‌شان محلي به نظر مي‌رسيدند وسط دشت بودند. پرده را كنار زده بودم و نگاه مي‌كردم. يكي‌شان كف دست‌هايش را دو سه بار به هم زد و استفهاما و با اشاره پرسيد: «رفت؟» و منتظر جواب ما نشد و با يك دست به پشت دست ديگرش زد و سرش را تكان تكان داد.
ماشين‌ها افتادند در جاده آسفالت و فرصت شد پنجره را باز كنيم و نفسي بكشيم. از كنار مردمي كه آمده بودند مراسم، رد شديم. و آنها نمي‌دانستند رهبر با اين ماشين‌ها مي‌رود يا با بالگردهايي كه بعد از مراسم بلند شدند. بعضي‌ها از گرما زير اتوبوس‌هاي پارك شده رفته بودند تا از آفتاب در امان باشند. كاروانِ ماشين‌ها در جاده‌ي آسفالته مي‌رفتند سمت جايي كه نمي‌دانستم كجاست.
يك جا هم دور زدند در جاده‌اي ديگر. ده دقيقه‌اي ماشين‌ها با سرعت راندند تا رسيديم به جايي و سرعت‌ها كم شد. از صداي بيسيم محافظ همراه ماشين مي‌شنيدم كه يك نفر از يك نفر ديگر مي‌پرسيد برنامه هست؟ آن يكي مي‌گفت منتفي شده. ساعت را پرسيدم و فهميدم نزديك اذان است. پيش خودم فكر كردم احتمالا به خاطر اينكه نزديك وقت نماز است نايستند. يكي از همراهانمان گفت اينجا پل نادري است، اين هم رودخانه كرخه. رودخانه ديگر ديده مي‌شد. از بيسيم هر بار يك چيزي مي‌گفتند. گوش‌مان به بيسيم بود كه كاروان ماشين‌ها درست روي پل ايستاد. ديديم رهبر همراه آقاي موسوي جزايري كه نماينده ولي فقيه در استان خوزستان است، روي پل ايستاده‌اند. آنها را كه ديديم ما هم از ماشين پريديم پايين تا خودمان را برسانيم ببينيم ايشان چه خاطره‌اي مي‌گويند.
اطراف رهبر باز هم پر شد از فرماندهان آن دوره جنگ و اين دوره نيروهاي مسلح. استاندار هم بود. با پررويي خودم را رساندم جلو و ديدم رهبر به آقاي موسوي جزايري دارد ماجراهايي را تعريف مي‌كند: «... آن بالا از آن ارتفاعات مشرف بوديم به اين دشت. عراقي‌ها اين طرف مستقر بودند». يكي نفر پرسيد: «با ظهيرنژاد بوديد؟» رهبر پاسخ داد: «بله. بني صدر هم بود وقتي رفتيم آن طرف... اين هم كرخه است». بعد هم رو كرد به آقاي جزايري و گفت: «آن صالح مشطت كه گفتيد اين طرف است يك مقداري پايين‌تر» و اشاره كردند به انتهاي رودخانه.
همين موقع سرلشگر سليمي، فرمانده سابق ارتش هم آمد. رهبر تا سرلشكر سليمي را ديد لبخند زد و با خنده، رودخانه را نشان داد و گفت: «كرخه است ديگه... كرخه». سرلشگر سليمي آهي كشيد و گفت: «قدم به قدمش خاطره است اينجا». رهبر يك طرف رودخانه را با دست نشان داد و گفت: «تمام منطقه اينجا نيروهاي خودي گسترش پيدا كرده بود؛ يادتان هست، تمام اينجاها». سرلشگر سليمي سر تكان داد و گفت: «بله آقا، بله». رهبر ادامه داد: «آن عكسي كه داريم توي سنگر كه ورشوزاده و اينها هستند شايد مثلا صد متر، دويست متر از پل آن‌طرف‌تر است. الان داشتم همان را مي‌گفتم براي ايشون». سرلشگر سليمي رو به بقيه جمع ادامه داد: «آن بنده خداها امكاناتي كه خودشان را برسانند تا اهواز نداشتند. رفتيم داخل خانه و آقا رفتند آنجا، وضو گرفتند، دعا كردند.»... رهبر گفت: «بله آنجا كرخه كور بود، نزديك اهواز...».
رهبر روي پل كنار نرده ايستاده بود و پشت به رودخانه؛ بقيه هم دورش جمع شده بودند و گوش مي‌دادند. وقتي خواست برود، همه جا به جا شدند. بچه يكي از همراهان هم آنجا بود. رهبر به بچه اشاره كردند و گفتند: «مواظب باشيد اين يك وقت گم نشود». ما هم برگشتيم سوار ماشين‌ها شديم و حركت كرديم به سمت پايگاه هوايي. برنامه ديگر تمام شده بود.
نهار خورديم و قرار شد ما چند نفري كه در ماشين‌هاي همراه رهبر بوديم بعد از نهار برويم فرودگاه. محافظي كه همراهمان بود با همان ون ما را برداشت كه برويم هتل وسايل‌مان را برداريم و بعد، فرودگاه. محافظ كه پايگاه را بلد نبود. سر ظهر هم كسي توي خيابان پيدا نمي‌شد سوال كنيم. خلاصه با روش‌هاي بدوي و سوال و جواب از يكي دو نفر نگهبان، بالاخره هتل را پيدا كرديم، وسايل را برداشتيم و راه افتاديم. حالا همان مشكل قبلي را داشتيم و آن پيدا كردن فرودگاه بود. رفتيم تا رسيديم به در پايگاه. دژبان داشت سوال و جواب مي‌كرد در ماشين چه داريم و محافظ داشت توضيح مي‌داد دير شده، باند فرودگاه از كدام طرف است. بالاخره راضي كرديم يكي‌شان بيايد سوار شود و برساندمان به باند فرودگاه. رسيديم و با ون رفتيم كنار هواپيما و از در عقب سوار شديم. از آدم‌هايي كه سوار هواپيما بودند، كم‌كم فهميدم كه اين هواپيما همان هواپيمايي است كه قرار است رهبر با آن برگردد تهران. چسبيدم به پنجره كه ببينم رهبر كي مي‌آيد و چطور سوار مي‌شود. چند نفر با لباس خلباني و لباس نيروي هوايي جلوي پلكان هواپيما به صف ايستاده بودند. رهبر از ماشين پياده شد جلوي صف رفت و خيلي آرام و با حوصله با خلبان‌ها دست داد. يكي از آن‌ها چيزي گفت و رهبر هم چفيه‌اش را درآورد و به او داد. چند ثانيه اگر مي‌گذشت بالاخره يك برنامه‌ي بدون چفيه‌گيري را هم درك مي‌كرديم.
خلبان ديگري دختركي به بغل داشت آن را آورد و كنار رهبر ايستاد. رهبر دخترك را بوسيد. دخترك همراه خلبان برگشت. رهبر پايش را روي پلكان هواپيما كه گذاشت خلبان‌ها و فرمانده‌ها احترام نظامي گذاشتند. ديگر رهبر را نمي‌ديدم ولي احتمالا از پلكان بالا آمده بودند كه صف نظامي‌ها به هم خورد.
هواپيما موتورهايش را روشن كرد و رفت سر باند. وقتي سرعت گرفت كه پرواز كند، يادم آمد كسر خواب دارم صندلي را خواباندم و خوابيدم ...




نوشته شده در   دوشنبه 16 فروردين 1389  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode