بس فسانه عشق تو خواندم به جان تو مرا، كافسانه گشته ستم، بخوان
مولانا
مولوي را نمي توان نماينده دانشي ويژه و محدود به شمار آورد. اگر تنها شاعرش بناميم يا فيلسوف يا مورخ يا عالم دين, در اين كار به راه صواب نرفته ايم . زيرا با اينكه از بيشتر اين علوم بهره وافي داشته و گاه حتي در مقام استادي معجزه گر در نوسازي و تكميل اغلب آنها در جامعه شعرگامهاي اساسي برداشته , اما به تنهايي هيچ يك از اينها نيست, زيرا روح متعالي و ذوق سرشار، بينش ژرف موجب شده تادر هيچ غالبي متداول نگنجد.
شهرت بي مانند مولوي بعنوان چهره اي درخشان و برجسته در تاريخ مشاهيرعلم و ادب جهان بدان سبب است كه وي گذشته از وقوف كامل به علوم وفنون گوناگون, عارفي است دل اگاه, شاعري است درد شناس, پر شور وبي پروا و انديشه وري است پويا كه ادميان را از طريق خوار شمردن تمام پديده هاي عيني و ذهني اين جهان, همچون: علوم ظاهري , لذايذ زود گذر جسماني, مقامات و تعلقات دنيوي , تعصبات نژادي, ديني و ملي, به جستجوي كمال و ارام و قرار فرا مي خواند.
نام و عنوان و تخلص مولانا:
آفريننده كتاب مثنوي، مردي است عارف و شاعري بزرگ و حكيمي عالي قدر به نام جلال الدين محمد. دوستان و ياران او از وي به لفظ مولانا ياد مي كرده اند.از مولانا با عناوين «رومي» ، «مولاناي رومي»، «مولاي روم» و گاهي خداوندگار نيز ياد مي شود. لقب مولوي كه از دير زمان ميان صوفيه و ديگران، بدين استاد حقيقت بين اختصاص دارد در زمان خود وي و حتي در عرف تذكره نويسان شهرت نداشت و جزء لقبهاي خاص او نمي باشد و به ظاهر اين لقب از روي عنوان ديگر وي يعني مولاناي روم برگرفته شده است. نيز نوشته اند كه تخلص مولانا در شعر «خاموش» است و با توجه به تكرار آن «خامش» يا «خموش» و يا «خمش» را در بسياري از غزليات ديوان شمس قابل مشاهده است، همانگونه كه وي در مثنوي مي گويد:
«من ز بسياري گفتارم خمش»
زندگينامه:
مولانا روز ششم ربيع الاول سال 604 هجري قمري (سي ام سپتامبر 1207 ميلادي) در بلخ به دنيا آمد. پدرش واعظ سرشناس شهر، بهاءالدين محمد معروف به بهاء ولد بود.
بهاء ولد (پدر مولانا) مدرس و واعظي بود خوش بيان و خطيب، جلال الدين محمد (مولانا) به روايتي 14 ساله بود كه پدرش بهاء ولد براثر رنجش خوارزمشاه يا خوف از سپاه مغول شهر بلخ را ترك گفت و قصد حج كرد و به جانب بغداد رهسپار شد چون به نيشابور رسيدند شيخ عطار خود به ديدن مولانا بهاء الدين آمد. كتاب اسرار نامه خود را به جلال الدين محمد هديه داد و به پدرش گفت: «زود باشد كه پسر تو آتش در سوختگان عالم زند.» پس از چندي بهاء الدين ولد و خاندانش به شهر قونيه كوچ كردند و دراين شهر كه در آن زمان جزء ولايت روم شرقي بود اقامت گزيدند.
عبدالرحمن جامي مينويسد:
« بخط مولانا بهاءالدين ولد نوشته يافته اند که جلال الدين محمد در شهر بلخ شش ساله بوده که روز آدينه با چند کودک ديگر بر بامهاي خانه هاي ما سير ميکردند. يکي از آن کودکان با ديگري گفته باشد که بيا تا از اين بام بر آن بام بجهيم. جلال الدين محمد گفته است: اين نوع حرکت از سگ و گربه و جانوارن ديگر مي آيد، حيف باشد که آدمي به اينها مشغول شود، اگر در جان شما قوتي هست بيائيد تا سوي آسمان بپريم. و در آن حال ساعتي از نظر کودکان غايب شد، فرياد برآوردند، بعد از لحظه اي رنگ وي دگرگون شده و چشمش متغير شده باز آمد و گفت: آن ساعت که با شما سخن مي گفتم ديدم که جماعتي سبز قبايان مرا از ميان شما برگرفتند و بگرد آسمان ها گردانيدند و عجايب ملکوت را به من نمودند؛ و چون آواز فرياد و فغان شما برآمد بازم به اين جايگاه فرود آوردند.» گويند که در آن سن در هر سه چهار روز يکبار افطار مي کرد.
بهاء الدين در سخن گفتن و انديشيدن مانند پسرش مولانا، انسان لحظه ها و يا به قول معروف " ابن الوقت " بود. مولانا از قرار معلوم مثنوي خود را در جلسات متوالي به مريد خود حسام الدين چلبي ديکته مي کرد. اين مثنوي مسلما نه معاني قرآني يا تجلي عالم بالا، بلکه صرفا مفاهيمي به شمار ميرفت که به او الهام مي شد.
پس از وفات وي، مولانا جلال الدين محمد كه در اين هنگام 24 ساله بود به وصيت پدر يا به خواهش مريدان بر جاي پدر نشست و بساط وعظ و افادت بگسترد و شغل فتوي و تزكيه را رونق داد.
آشنايي با شمس تبريزي :
زندگي مولانا پس از آشنايي با شمس تبريزي دگرگون گشت، شمس الدين محمد بن علي بن ملك داد، معروف به شمس تبريز شوريده اي از شوريدگان روزگار خود بود.ا و در سال 642 به قونيه وارد شد و در سال 643 از قونيه بار سفر ببست و به دمشق پناه برد و بدين سان مولانا را در آتش هجران گداخت. مولانا پس از آگاهي از اقامت شمس در دمشق نخست با غزل ها، نامه ها و پيام ها از او خواستار بازگشت او شد و پسر خود را با جمعي از ياران به جستجوي شمس به دمشق فرستاد و پوزش و پشيماني و عذرخواهي مردم را از رفتار خود با او بيان داشت. شمس اين دعوت را پذيرفت و به سال 644 به قونيه بازگشت. اما بار ديگر با جهل و خودخواهي مردم و تعصب عوام روبرو شد و ناگزير به سال 645 از قونيه گريخت.
شمس و افادات معنوي او در مولانا سخت اثر كرد . مولانا قبل از ملاقات با شمس مردي زاهد ومتعبد بود و به ارشاد طالبان وتوضيح اصول و فروع دين مبين مشغول بود . ولي پس از آشنايي با اين مرد كامل ترك مجالس وعظ وسخنراني را ترك گفت ودر جمله صوفيان صافي واخوان صفا درآمد وبه شعر وشاعري پرداخت واين همه آثار بديع از خود به يادگار گذاشت .
شمس، مولانا را با افق ديگري از معنويت و عرفان آشنا كرد و روح او را در آسمانهاي برتر به پرواز درآورد. به دم او بود كه خرمن وجود مولانا مشتعل شد و هر چيز غير از دوست رنگ باخت و «ماسوي الله» ذات فاني خود را آشكارتر نمايان ساخت.
مولانا باز در پي او روان شد و كوي به كوي، برزن به برزن به دنبال گمشده خود بود ولي نشانه اي از او نيافت و در اين ميان سر به شيدايي برآورد و غزليات خود را با نام او مزين ساخت. بيشترين غزليات آتشين سوزناك ديوان شمس دست آورد همين لحظات است:
عجب آن دلــبر زيــبا كجــا شــد؟/ عجب آن سروخوش بال كجا شد؟
ميان ما چــو شمــعي نــور مــيداد/كجا شد اي عجب بي ما كجا شد؟
بــرو بر ره بـــپرس از رهگـــذران/ كه آن هــمراه جــان افزا كجا شد؟
چو ديــوانه همي گردم به صحـرا/ كه آهــو اندرين صحرا كجــا شد؟
دو چشم من چو جيحون شد/ زگريه كه آن گوهر در اين دريا كجا شد؟
به هر تقدير شمس تبريزي كه مولانا با عشق سوزان او را مي پرستيد با غيبت ناگهاني خود، مولوي را بيش از پيش به جهان عشق و هيجان سوق داد و از مسند وعظ و تدريس به محفل وجد و سماع رهنمون شد و خود چنان مي گويد:
زاهـــد بود تـــرانه گويـــم كردي/ سر دفتر بزم و باده جويم كردي
سجـــاده نشين با وقـــاري بـــودم/ بــازيچه كودكـــان كويــم كـردي
روز يكشنبه پنجم جمادي آلاخر سال 672 هـ .ق مولانا بدرود زندگي گفت. خرد و كلان مردم قونيه حتي مسيحيان و يهوديان نيز در سوگ وي زاري و شيون كردند. جسم پاكش درمقبره خانوادگي در كنار پدر در خاك آرميد،بر سر تربت او بارگاهي است كه به «قبه خضراء» شهرت دارد.
آثار مولانا:
مثنوي معنوي، غزليات شمس تبريزي، رباعيات، فيه مافيه، مكاتيب، مجالس سبعه