ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : شنبه 3 آذر 1403
شنبه 3 آذر 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : شنبه 15 تير 1387     |     کد : 900

حس، ابزار لازم براى شناخت

شهيد مرتضى مطهرى

ابزار شناخت چيست؟

يكى از وسائل و ابزارهاى شناخت براى انسان «حواس» است.انسان داراى حاسه‏هاى متعدد است : حس باصره، حس سامعه، حس ذائقه، ...اگر فرض كنيم انسان فاقد همه حواس باشد فاقد همه شناختها خواهد بود.جمله‏اى است كه از قديم الايام معروف است و شايد از ارسطو باشد: «من فقد حسا فقد علما» (هر كس كه فاقد يك نوع حس باشد، فاقد يك نوع شناخت است) .اگر انسان كور مادر زاد به دنيا بيايد، امكان ندارد كه از يكى از رنگها، شكلها يا فاصله‏ها تصورى داشته باشد.با هر لفظى يا لغتى بخواهيد براى يك كور مادرزاد يك رنگ را تعريف كنيد و آن را به او بشناسانيد، يا بخواهيد رنگ چيزى را براى او بيان كنيد، براى شما امكان ندارد .

مثل معروفى است كه يك كور مادرزاد به عمرش شير برنج نخورده بود و فقط نام آن را شنيده بود.از كسى پرسيد كه شيربرنج چيست؟ او شير برنج را به رنگش تعريف كرد، فكر نكرد كه كور مادر زاد كه رنگ سرش نمى‏شود، شير برنج را اگر خواستى تعريف كنى به مزه‏اش تعريف كن، از آن مزه‏هايى كه او چشيده، مثلا بگو اگر طعم شير را با طعم برنج و طعم شكر مخلوط كنند مى‏شود طعم شير برنج‏ .پرسيد شير برنج مثل چيست؟ گفت: مثل گردن غاز(چون گردن غاز سفيد است به گردن غاز تعريف كرد) .گفت گردن غاز چگونه است؟ دست خودش را پيش كشيد و گفت: گردن غاز چنين چيزى است.گفت: فهميدم، پس شير برنج يك چنين چيزى است.

به كور مادرزاد محال است انسان بتواند بعضى چيزها را بشناساند، چون «من فقد حسا فقد علما» .به كر مادرزاد محال است انسان بتواند صوت، موسيقى يا آهنگ را بشناساند، و همچنين هر كسى كه فاقد هر حسى باشد.بنا بر اين در اينكه حس يكى از مبادى شناخت است شك و ترديدى نيست، ولى آيا حس براى شناخت كافى است؟ نه.وقتى كه ما درجات شناخت را بيان مى‏كنيم، خواهيم گفت كه چرا حس كافى نيست، يعنى حس شرط لازم شناخت هست، اما شرط كافى براى شناخت نيست.

نقش قوه عاقله در شناخت علاوه بر حواس، انسان نياز به يك امر و يك امور ديگرى دارد.انسان براى شناختن، به نوعى تجزيه و تحليل و گاهى به انواع تجزيه و تحليل نياز دارد.تجزيه و تحليل، كار عقل است.تجزيه و تحليل‏هاى عقلى، دسته‏بندى كردن اشياء در مقوله‏هاى مختلف است.اين كار به اصطلاح با تجزيه صورت مى‏گيرد، و همچنين است تركيب كردن به شكل خاصى، كه منطق عهده‏دار كارهاى تحليلى و كارهاى تركيبى است، و خود اين داستانهايى دارد.

مثلا اگر ما فى الجمله با مسائل علمى آشنايى داشته باشيم، به ما اينطور مى‏گويند كه فلان چيز از مقوله كميت است، فلان چيز از مقوله كيفيت است، در اينجا تغيير كمى تبديل به تغيير كيفى شده است، و از اين نوع حرفها.اين كميت و كيفيت و امثال اينها يعنى چه؟ ما اشياء را در مقوله‏هاى مختلف دسته‏بندى كرده‏ايم، مثلا فاصله‏ها را بر حسب متر، وزنها را بر حسب كيلوگرم و مساحتها را بر حسب متر مربع تعيين مى‏كنيم و اينها را «كميت» مى‏گوييم .صدها هزار اشياء را داخل در مقوله كميت مى‏كنيم.همچنين صدها هزار اشياء ديگر را در مقوله كيفيت دسته بندى مى‏كنيم.صدها هزار اشياء ديگر را در مقوله اضافه (يا مقوله نسبتها) داخل مى‏كنيم و مى‏گوييم نه كميت است نه كيفيت.صدها هزار شى‏ء ديگر را مى‏گوييم نه كميت است نه كيفيت و نه اضافه، جوهر است، و يا به تعبير غلط بعضى افراد، ذات است.

اينها دسته بندى‏هاست.انسان تا اشياء را دسته‏بندى نكند نمى‏تواند آنها را بشناسد.هيچ مكتبى نيست كه قائل به مقولات اشياء و قائل به دسته بندى كردن اشياء براى شناسايى نباشد .البته گاهى در باره تعداد مقوله‏ها اختلاف نظر است، يكى مى‏گويد ده تاست، ديگرى مى‏گويد پنج تاست، ارسطو براى خودش مقولاتى دارد، شيخ اشراق براى خودش مقولاتى دارد، كانت براى خودش مقولاتى دارد، هگل همين طور، و ديگران.ولى آنچه مسلم است اين است كه مقولات براى شناخت، يك امر ضرورى است.اگر اشياء مقوله مقوله نشوند، براى ما قابل شناخت نيستند.اين مقوله مقوله شدن، يك كار عقلانى و فكرى و يك تجزيه و تحليل عقلى است.

اشياء را به صورت جزئى احساس مى‏كنيم، بعد به آنها تعميم و كليت مى‏دهيم. «تعميم» يك عمل عقلى است، كار عقل است، كار حس نيست.

يكى از كارهاى فوق العاده ذهن انسان عمل «تجريد» است.تجريد يعنى چه؟ تجريد غير از تجزيه است. «تجريد مى‏كنيم» يعنى ذهن ما دو امرى را كه در عالم عين يكى هستند، هرگز جدا نمى‏شوند و امكان جدا شدن ندارند، از يكديگر جدا مى‏كند، تجريد و مجرد مى‏كند.مثلا شما هرگز عدد مجرد در خارج نداريد.شما در عالم عين يك پنج تا نداريد كه فقط پنج تا باشد، نه پنج تا گرد و باشد، نه پنج تا درخت باشد و نه پنج تا چيز ديگر باشد.نمى‏شود در عالم عين «پنج تا» وجود داشته باشد بدون اينكه «پنج چيز» باشد.اگر پنج تايى باشد، اشيائى هستند كه پنج تا هستند، مثلا انگشتى وجود دارد كه مى‏گوييم پنج تا انگشت.ولى ذهن در عالم خودش، در عالم حساب و اعداد، آنجا كه مى‏گويد «52=5*5» هيچ ضرورتى ندارد كه اول گردو را در نظر بگيرد، بعد بگويد پنج تا پنج گردو (تازه مضروب فيه را گردو گرفته ولى باز مضروب را مجرد گرفته است) مساوى است با بيست و پنج گردو، بلكه مى‏گويد پنج پنج تا مى‏شود بيست و پنج تا، يعنى ذهن تجريد مى‏كند و چون تجريد مى‏كند قادر بر تفكر و قادر بر شناسايى است.اگر ذهن قدرت تجريد نمى‏داشت نمى‏توانست تفكر كند.

اين است كه براى شناسايى، ابزار حس شرط لازم است ولى شرط كافى نيست، يك نيرو و قوه ديگرى هم هست، اسم آن قوه را هر چه مى‏خواهيد بگذاريد: قوه فكر، قوه تفكر، قوه انديشه، قوه عاقله، آن قوه‏اى كه تجريد مى‏كند، آن قوه‏اى كه تعميم مى‏دهد، آن قوه‏اى كه تجزيه و تركيب مى‏كند، آن قوه‏اى كه حتى كليات را تجزيه و تركيب مى‏كند، ما به آن «قوه عاقله» مى‏گوييم، شما مى‏خواهى اسم ديگرى روى آن بگذارى بگذار (گفت من آش را مى‏پزم، تو اسمش را هر چه مى‏خواهى بگذار) .

بنا بر اين حس يكى از ابزارهاست، آن قوه ديگرى كه اسمش عقل، انديشه، فكر، فاكره يا هر نام ديگرى است، ابزار ديگرى است، اين هر دو براى شناختن ضرورت دارد و ما از اينها بى‏نياز نيستيم.

نظر قرآن درباره ابزار شناخت قرآن در باب شناخت چه نظريه‏اى دارد (1) ؟ قرآن به چه ابزارى براى شناخت معتقد است؟ آيا حس را ابزار شناخت مى‏شناسد؟ آيا عقل را ابزار شناخت مى‏شناسد؟ آيا هم حس و هم عقل، هر دو را براى شناخت لازم مى‏داند؟ آيا به ابزار ديگرى هم غير از حس و عقل قائل است و اگر قائل است آيا موضوع آن شناختها با موضوع اين شناخت يكى است؟

قرآن در يكى از آياتش (2) در سوره مباركه نحل به صراحت مطلبى را بيان مى‏كند كه نظرش در مورد ابزار شناخت معلوم مى‏شود.در سوره مباركه نحل مى‏فرمايد: «و الله اخرجكم من بطون امهاتكم لا تعلمون شيئا» (3) اوست خدايى كه شما را از شكمهاى مادرانتان بيرون آورد در حالى كه شما هيچ چيز نمى‏دانستيد، يعنى از نظر شناخت هيچ چيز را نمى‏شناختيد، بى‏شناخت بوديد (4) الآن بحث فطرت را نمى‏خواهم طرح كنم.بحث فطرت مثل بحث شناخت چندين جلسه وقت از ما مى‏گيرد .همين قدر عرض مى‏كنم كه اين آيه منافاتى با مسئله فطرت ندارد) «و جعل لكم السمع و الابصار» و براى شما گوش و چشمها و ديده‏ها قرار داد.

مى‏دانيد كه در ميان حواس انسان، آن حواسى كه بيش از همه در شناسايى تأثير دارد، چشم و گوش است.لامسه و ذائقه و شامه هر كدام مى‏شناسد ولى چند قلم كوچك را.بوعلى معيار خوبى به دست مى‏دهد، مى‏گويد: شما لغتهايى كه مربوط به مشمومات است پيدا كنيد، لغتهاى مربوط به مذوقات و چشيدنيها را پيدا كنيد، لغات مربوط به ملموسات را هم پيدا كنيد، بعد لغات مربوط به مبصرات و مسموعات را پيدا كنيد، مى‏بينيد در باب مبصرات و مسموعات هزاران لغت است، بلكه اغلب محسوسات ما محسوسات بصرى و سمعى است.

قرآن هم اينجا آن دو حاسه مهم را ذكر كرده، بعد از اينكه مى‏گويد شما آمديد به اين دنيا در حالى كه هيچ چيز نمى‏دانستيد، مى‏گويد: «و جعل لكم السمع و الابصار» به شما چشم و گوش داد، حواس داد، يعنى ابزار دانستن داد، نمى‏دانستيد، نمى‏شناختيد، اين ابزار را داد كه بشناسيد «و الافئدة لعلكم تشكرون» .آيا قرآن فقط به حواس قناعت كرد؟ نه، پشت سرش آن چيزى را ذكر مى‏كند كه در اصطلاح قرآن به آن «لب» و يا «حجر» گفته مى‏شود (و هر زبانى حق دارد هر لغتى را به جاى آن به كار ببرد)، آن چيزى كه مركز تفكر است.گاهى مى‏گويد افرادى دل ندارند (معلوم است كه منظور اين قلب طبى و گوشتى نيست) . «و خدا براى شما دلها قرار داد» بعد از چشم و گوش، دل (5) را ذكر مى‏كند، يعنى همان قوه‏اى كه تجزيه و تركيب مى‏كند، تعميم مى‏دهد، تجريد مى‏كند، قوه‏اى كه نقش بسيار اساسى در شناخت دارد.

لغت «شكر» در قرآن «لعلكم تشكرون» اين خيلى مهم است: باشد كه شما سپاسگزارى كنيد.يعنى چه؟ ممكن است بگوييد يعنى «خدايا شكرت كه به ما چشم و گوش دادى» .نه، اتفاقا يكى از لغات قرآن كه شناختن آن خيلى لازم است لغت «شكر» است.اصلا لغت «شكر» معنايش تقدير است، يعنى قدردانى كردن، شكر يعنى قدردانى.به همين دليل به خدا «شكور» گفته مى‏شود.چرا به خدا «شكور» مى‏گويند؟ آيا يعنى خدا خودش را شكر مى‏كند؟ ! اين كه غلط است و معنا ندارد، يا مثلا به بندگانش مى‏گويد من از شما تشكر مى‏كنم؟ ! خير، خدا را به حكم اينكه تقدير و قدردانى مى‏كند، «لا يضيع اجر المحسنين» (6) ، ارزش شناسى مى‏كند «شكور» مى‏گويند، يعنى اعمال نيك و بد، عمل صالح و فاجر را در يك ميزان نمى‏گذارد: «ام نجعل الذين امنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين فى الارض ام نجعل المتقين كالفجار» (7) آيا ما چنين هستيم كه هر دو را يك جور حساب كنيم؟ «هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون» (8) آيا كسانى كه مى‏دانند با كسانى كه نمى‏دانند مساوى هستند؟ نه، چنين چيزى نيست.از اين جهت كه خدا فضيلت و كوشش و حركت بشر را، حس نيت و خلوص بشر را قدردانى مى‏كند به خدا «شكور» مى‏گويند. بنده شكور يعنى چه؟ يعنى بنده‏اى كه خدا نعمتى را به او داده است و او آن نعمت را تقدير مى‏كند.تقدير نعمت يعنى چه؟ قدر نعمت را بشناسد يعنى چه؟ اين مسئله‏اى است كه از قديم مطرح بوده و همه اينطور تعريف كرده‏اند و تعريفش هم خيلى روشن است، يعنى آن نعمت را در مسيرى كه براى آن آفريده شده است به كار برد. «شكر» يعنى به كار بردن نعمت حق در مسيرى كه خداى متعال آن نعمت را براى آن آفريده است.شكر نعمت دست، گفتن «الهى شكر» نيست، الهى شكر خبر از شكر است نه خود شكر، مثل اينكه «استغفر الله ربى و اتوب اليه» صيغه توبه است نه خود توبه.برخى ميان صيغه توبه و خود توبه اشتباه مى‏كنند.توبه يعنى پشيمانى شديد از گناه، تصميم اكيد بر تكرار نكردن گناه و بازگشت به سوى حقيقت.اين، يك لفظ بيانگرى دارد كه مى‏گوييم: «استغفر الله ربى و اتوب اليه» ، ولى خود اين كه توبه نيست.من اگر يك تسبيح دستم بگيرم، نه صد بار بلكه هزار بار اين جمله را بگويم در حالى كه پشيمان از گناه نيستم و تصميم به اينكه ديگر گناه نكنم ندارم و اگر باز هم گناه پيش بيايد انجام مى‏دهم، اين صد هزار بار گفتن، توبه نيست، اين نگفتنش بهتر از گفتنش است، اين صيغه توبه است نه خود توبه. «الهى شكر» صيغه شكر است نه خود شكر.خود شكر يعنى حركت كردن، عمل، كردن، به كار انداختن نعمت در مسيرى كه خدا اين نعمت را براى آن مسير آفريده است.دست را خدا براى چه آفريده است؟ پا را براى چه آفريده؟ مغز را براى چه آفريده؟ گوش را براى چه آفريده؟ عقل را براى چه آفريده؟ به كار انداختن همه اينها در مسير خود، شكر است.پس شكر سمع و بصر چيست؟ «قل انظروا ماذا فى السموات و الارض» (9) شكر چشم، مطالعه عالم است، شكر گوش، حقايق را شنيدن، شكر دل، فكر كردن، انديشه كردن، تجزيه و تحليل كردن، تجريد كردن، تعميم دادن و استدلال كردن است.

پس معنى آيه چه شد؟ «و الله اخرجكم من بطون امهاتكم لا تعلمون شيئا» (10) بشر! مسير خودت را بدان، خدا تو را در اين مسير حركت داده است، يعنى اينها نظام الهى است، سنت و مشيت الهى است، مظاهر اراده اوست كه تو آمدى، وقتى كه آمدى هيچ چيز نمى‏دانستى، به تو چشم داد، به تو گوش داد، به تو دل داد، براى اينكه شكر كنى، براى اينكه اينها را به كار اندازى، يعنى براى اينكه بشناسى، براى اينكه چشم و گوش و دل را براى شناخت به كار بيندازى.اين چشم و گوش تو، لامسه و ذائقه تو، ابزار شناخت است.هر حس ظاهر و باطنى كه دارى ابزار شناخت است.آن فكر و لب و قلب تو، عقل و انديشه و حجر تو، سر و خفى و اخفاى تو، همه اينها ابزار شناخت است.خدا اينها را آفريده براى اينكه جهان را بشناسى، بنا بر اين قرآن اين دو ابزار را صريحا به رسميت مى‏شناسد.پس تا اينجا ما از نظر قرآن به دو وسيله شناخت قائل هستيم.البته قرآن به ابزار ديگرى هم قائل است كه عرض خواهم كرد .

در اينجا نظريه‏هاى ديگرى است كه بايد با آنها آشنا شويم.شايد شناخت شناسى را در كتابهاى فلسفى مثل كتابهاى «كليات فلسفه» خوانده باشيد.برخى مثل افلاطون فقط عقل را ابزار شناخت مى‏دانند و بس (11) .بعضى براى عقل ارزش زيادى قائل نيستند، ابزار شناخت را فقط حواس، و نقش عقل (12) را بسيار ضعيف مى‏دانند، مى‏گويند هر چه نقش هست مربوط به حس است، مثل فيلسوفان حسى اروپايى كه چنين نظريه‏اى دارند.هيوم (13) در رأس آنها قرار دارد.جان لاك (14) انگليسى از رؤساى حسيون است.هابز (15) نيز از حسيون است.

يكى ديگر از ابزارها كه به يك معنا همان ابزار حس است و به يك معناى ديگر بايد حسابش را جدا كرد عمل است.تا وقتى كه ما سر و كارمان فقط با حس محض باشد و پاى عمل در كار نباشد اسمش «استقراء» است (از نظر منطقى «استقراء» مى‏گويند)، وقتى پاى عمل نيز در ميان بيايد كه پاى عقل هم بيشتر در كار مى‏آيد اسمش «آزمون» يا «تجربه» و يا «آزمايش» است .

يكى از اشتباهات بسيار بزرگ كه در ميان فيلسوفان اروپايى وجود دارد، تفكيك نكردن ميان استقراء و تجربه است، در صورتى كه فيلسوفان ما ايندو را از يكديگر تفكيك مى‏كنند و بايد هم تفكيك شود.استقراء اعتبار ظنى و گمانى دارد ولى تجربه اعتبار يقينى و برهانى دارد .اين است كه عرض مى‏كنيم از نظر ديگر، عمل را بايد جدا از حواس بگيريم، چون فرق است ميان احساس ساده (كه استقراء است) با احساسى كه توأم با يك نوع عمل باشد (كه تجربه است) و آن عمل ما چيزى نظير عمل عقلى است، چنانكه در عقل تجزيه و تركيب مى‏كنيم، در خارج تجزيه و تركيب مى‏كنيم، جدول بندى‏ها مى‏كنيم، كم و زياد مى‏كنيم، كه اينها هم براى ما مفيد است.

ابزار دل (تزكيه نفس)

يكى ديگر از آن ابزارها ابزار دل است (16) ، دل به اصطلاح عرفانى نه اصطلاح قرآنى.قرآن هم گاهى به اين معنا اطلاق مى‏كند، ولى اين اصطلاح خاص، اصطلاح عرفاست.آيا دل يك ابزار شناخت است؟ آيا مى‏شود انسان نه از راه حس و عقل، بلكه از راه دل بشناسد؟ راه دل يعنى راه تزكيه نفس، راه تزكيه قلب.آيا از اين راه مى‏شود شناخت؟ عده‏اى از علماى جديد مانند پاسكال (17) رياضى دان معروف، ويليام جيمز (18) روان شناس و فيلسوف معروف آمريكايى، الكسيس كارل (19) و برگسون (20) دل را ابزار شناخت مى‏دانند .برگسون بيش از همه اينها معتقد است كه انسان فقط يك ابزار شناخت دارد و آن دل است، براى حواس و براى عقل نقشى قائل نيست.دكارت مثل افلاطون عقل را ابزار شناخت مى‏داند، حس را ابزار شناخت نمى‏داند، مى‏گويد حس به درد عمل مى‏خورد، به درد زندگى مى‏خورد، مثل اتومبيل است براى انسان، به درد كار مى‏خورد، ولى با حسن هيچ چيز را نمى‏شود شناخت.شناخت فقط و فقط با عقل است.برگسون هر چه را دكارت در باب حواس گفته است در باب عقل هم به كار مى‏برد، مى‏گويد اشتباه كردى كه مى‏گويى عقل ابزار شناختن است، نه، خدا همين طور كه حس را ابزار زندگى قرار داده نه براى شناختن، عقل را هم وسيله ديگرى براى زندگى روزمره قرار داده است، عقل هم وسيله شناخت نيست، آنچه كه وسيله شناخت است احساس عرفانى است، آنچه كه عرفا آن را «دل» مى‏نامند.

تمثيل مولوى مى‏دانيد كه چنين نظريه‏اى در ميان عرفا بسيار رايج بوده است.جنگ ميان فلاسفه و عرفا (پاى استدلاليان چوبين بود پاى چوبين سخت بى‏تمكين بود، كه ملا مى‏گويد) همين است.ملاى رومى مثلهاى خيلى شيرين و زيبايى براى اين مطلب آورده است، از جمله مى‏گويد : يك وقتى يك مسابقه بين المللى نقاشى در دنيا برقرار بود.چينى‏ها مدعى بودند كه نقاشى و تمدن ما بالاتر است و رومى‏ها معتقد بودند كه نقاشى و تمدن ما بالاتر است.قرار شد در يك سالن بزرگى چينى‏ها در يك طرف و رومى‏ها در طرف ديگر، هر دو يك صحنه را نقاشى كنند، بعد داورها نقاشيها را با يكديگر تطبيق دهند و قضاوت كنند.پرده‏اى هم ميان آنها كشيدند كه كار يكديگر را نبينند.مدتها طول كشيد، چينى‏ها به نقاشى مشغول بودند، اما رومى‏ها به جاى اينكه نقاشى كنند رفتند يك آينه بسيار صاف عالى را در ديوار مقابل تعبيه كردند و اين آينه را تا توانستند صاف كردند و صيقل دادند به طورى كه كوچك‏ترين اثر غبار و لكه‏اى در آن نبود.بالأخره روز مسابقه فرا رسيد.در يك لحظه معين قرار شد پرده عقب برود و دو نقاشى را با هم مقايسه كنند.داورها هر دو را ديدند و گفتند نقاشى رومى‏ها بهتر است (اين مثلى است كه آورده‏اند، تاريخ نيست، افسانه است) .

عارف به فيلسوف مى‏گويد:

آقاى فيلسوف! من با پاك كردن قلب خودم، با صاف كردن قلب خودم، با پاكيزه كردن نفس خودم، جهان را بهتر از تو منعكس مى‏كنم.تو مى‏گويى فلسفه «صيرورة الانسان عالما عقليا مضاهيا للعالم العينى» (21) ، تو مى‏گويى «هو العلم بحقائق الأشياء على ما هى عليه» (22) ، تو برو جان بكن، هر چه مى‏خواهى از اين تلاشها بكن، من خودم را در مقابل عالم صاف مى‏كنم، آئينه‏اى مى‏شوم در مقابل عالم، هيچ نقشى در خودم رسم نمى‏كنم، تو برو اين ضابطه و آن قاعده را بخوان و در خودت نقش ببند، من در خودم هيچ نقشى نمى‏بندم ولى خود را پاك مى‏كنم، آنوقت جهان در من نقش مى‏بندد و جهان را مى‏بينم .

بوعلى كه يك فيلسوف است و پرى به اين حرفهاى عرفانى اهميت نمى‏دهد، وقتى به يك حرفى مى‏رسد كه نمى‏شود يك برهان نظير برهانهاى رياضى و فلسفى خيلى خشك بر آن اقامه كرد، مى‏گويد رهايش كن، اين حرف مثل حرفهاى عارفهاست، مثل حرفهاى صوفيهاست.عارف وقتى به حرف فيلسوف مى‏رسد مى‏گويد رهايش كن، او در عالم خيال خودش سردرگم است، او مثل كرم ابريشمى است كه دائم دور خودش تنيده و در خانه خيال خودش خفه شده و خودش خبر ندارد.اين مى‏گويد آن را رها كن، و آن مى‏گويد اين را رها كن، گو اينكه بوعلى در آخر عمر تمايلاتى به عرفان پيدا كرد و «مقامات العارفين» را كه جزء آخرين آثارش مى‏باشد نوشت و به يك مقدار مسائل عرفانى اعتراف كرد.

قرآن چه مى‏گويد؟ قرآن نه اين را مى‏گويد و نه آن را.قرآن نمى‏گويد فقط حس و عقل، دل هيچ، و همچنين نمى‏گويد كه همه‏اش دل، و عقل هيچ، چون قلمروهاى اينها را از يكديگر جدا مى‏داند.قلمروها و موضوعات فرق مى‏كند.براى اينكه خودت را بشناسى، مى‏گويد تزكيه نفس كن.هيچ روان شناس و روانكاوى نمى‏تواند به اعماق ضمير انسان آن مقدار آشنا شود كه تزكيه و تصفيه نفس، انسان را به خودش آشنا مى‏كند.با تزكيه و تصفيه نفس، يك سلسله حكمتهاى الهى، راه را و سلوك را به انسان نشان مى‏دهد و غبارها را از جلوى چشم انسان بر مى‏گيرد :

حقيقت، سرايى است آراسته‏ هوى و هوس گرد برخاسته‏

بينى كه هر جا كه برخاست گرد نبيند نظر گرچه بيناست مرد

قرآن نمى‏گويد اگر مى‏خواهى طب ياد بگيرى تزكيه نفس كن طب در دلت نقش مى‏بندد.اين، حرف مفت است.درس طب را بايد خواند، بايد رفت روى بيماريها مطالعه كرد، بايد آزمايش كرد.اگر رياضيات مى‏خواهى ياد بگيرى بايد درسش را بخوانى، طبيعت را مى‏خواهى بشناسى، همين طور :

«قل انظروا ماذا فى السموات و الارض (23)

ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولى الالباب (اولى الالباب، در اينجا يعنى صاحبان فكرها) الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم و يتفكرون فى خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا (24) .

قلمروى هر كدام از ديگرى جداست.حسابها را با هم مخلوط نكنيد، نه تو منكر او باش و نه او منكر تو باشد، قلمروى حس و عقل محدود است، قلمروى دل هم محدود است، اين يك حساب دارد و آن حساب ديگرى.همين قرآنى كه اينجا مى‏گويد: «و الله اخرجكم من بطون امهاتكم لا تعلمون شيئا و جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة لعلكم تشكرون» (25) و اينچنين با خشونت يك فيلسوف دعوت به شناخت از راه حس و عقل مى‏كند، در جاى ديگر با لطافت بيان يك عارف و بيشتر مى‏فرمايد: «و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين» (26) آنان كه در راه ما مجاهده كنند، خود را پاك كنند، خلوص نيت داشته باشند، اخلاص بورزند، از يك راههاى غيبى هدايتشان مى‏كنيم، نور به آنها مى‏دهيم، حكمت به آنها مى‏دهيم تا حقايق زندگى را خوب درك كنند و بفهمند، تا فكرشان بازتر، عقلشان روشن‏تر و چشمشان بازتر شود، و نيز مى‏فرمايد: «و الشمس و ضحيها، و القمر اذا تليها، و النهار اذا جليها، و الليل اذا يغشيها، و السماء و ما بنيها، و الارض و ما طحيها، و نفس و ما سويها، فالهمها فجورها و تقويها، قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها» (27) اول طبيعت را ذكر مى‏كند: سوگند به تابش صبحگاه خورشيد، سوگند به ماه چون پيروى آفتاب كند، سوگند به روز چون خورشيد را جلا دهد، سوگند به شب آنگاه كه جهان را فرا مى‏گيرد، سوگند به آسمان و آنكه آن را بنا كرد، سوگند به زمين و آنكه آن را گسترد، سوگند به نفس و جان انسان، سوگند به اعتدال روح انسان (چه زيبا مى‏گويد قرآن! به خدا انسان اشكش جارى مى‏شود از زيبايى و لطف اين آيات)، قسم به جان انسان، قسم به اعتدال جان انسان، به اين اعتدال خلقت، كه فجور و تقواى نفس را به او الهام كرد (28) .بعد مى‏گويد: «قد افلح من زكيها» رستگار شد آنكه نفس خودش را پاك كرد.اى آقاى عالم ! اى آقاى فيلسوف! ضعفهاى خودت را بايد برطرف كنى.اينكه من در لابراتوار هستم كافى نيست، بايد آدم بود.اگر مى‏خواهى شناخت داشته باشى، شرط شناخت صحيح داشتن آدم بودن است.آدم باش، برو در لابراتوار، آدم باش برو سر كلاس، آدم باش و فكر كن، آدم باش و تدريس كن، آدم باش و سر كلاس استاد بنشين. «قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها» رستگار شد آن كسى كه جان عزيزش را (كه من به آن قسم خوردم) تزكيه كرد، بدبخت و بيچاره شد كسى كه در او تدسيس كرد. «دسيها» (29) از ماده «دس» است، دس يعنى تحريف كردن، قلم بردن، مثل اينكه كسى‏ در متن اصلى و صحيح يك مؤلف، غلط وارد كند، يا در يك سند تنظيم شده قلم ببرد، يا اينكه كسى يك كتاب بنويسد و ديگرى مطلبى بر آن بيفزايد يا چيزى را از آن حذف كند و مسائلى را بگويد كه روح مؤلف به كلى از آن بى‏خبر باشد، مثل كتابهاى شعرى ما، معلوم نيست كه حافظ بيچاره شعرهاى اولى كه گفته چه بوده است.هر كسى كه خواسته شعرى بگويد ديده كه اگر به نام خودش باشد احدى گوش نمى‏كند، برداشته يك «حافظا» آخرش گذاشته و در ديوان‏ حافظ خودش نوشته است.با چه زحمتى بايد به دست آورد كه حافظ اصلى كيست و الحاقيها كدام است.خيام در همه عمرش شاعر نبوده، يعنى حرفه‏اش شعر نبوده ولى ذوق شعرى خيلى عالى و بالايى داشته است، مرد حكيمى است، مرد رياضى دانى است، مرد موحدى است و اهل توحيد است، به يك واسطه شاگرد بوعلى است و هميشه از خود و بوعلى به عنوان «من و معلمم» ياد مى‏كند.اين همه شعرهاى پوچ از خيام نقل مى‏كند در حالى كه‏ او در رد اين مسائل همينها كه راجع به فلسفه خلقت، تكليف و فلسفه حرمت و غيره در شعرهايش هست رساله دارد كه شورويها و مصريها چاپ كرده‏اند . مى‏گويند در همه عمرش فقط شانزده رباعى گفته است.مرد با ذوقى بوده و گاهى شعر مى‏گفته (مثل بوعلى كه گاهى شعر مى‏گفته) .شاعر هم وقتى ذوق شعرى‏اش گل مى‏كند يا سر به سر اين مى‏گذارد يا سر به سر آن.بالأخره شعر است، زبان شعر غير از زبان حكمت است، غير از زبان علم است.حال ببينيد در اين رباعيات كه به نام خيام است چه حرفها كه وجود ندارد.اين را مى‏گويند «دس» ، مى‏گويند «تحريف» .قرآن چه زيبا تعريف كرده است! مى‏گويد: اى انسان ! تو يك كتابى، در اين كتاب حرف غلط ننويس، يعنى درست بنويس، هر جا كه شناخت تو صحيح است بنويس‏، هر حرف غلطى بر لوح نفس خودت ثبت كنى به اين كتاب خيانت كرده‏اى، هر چه لغو و چرند و مزخرف ياد بگيرى كه نه به درد دنيايت مى‏خورد و نه به درد آخرتت به اين كتاب خيانت كرده‏اى‏ و قد خاب من دسيها.قرآن مى‏گويد حيف اين جان تو نيست كه شعرهاى فروغ فرخزاد را در فكر خودت راه بدهى؟ قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها هر دروغى كه در ذهنت بيايد و هر خلافى كه فكرش را بكنى، به اين كتاب خيانت كرده‏اى.اى انسان! خيانت نكن، به جان خودت سوگند، به اعتدال روح خودت سوگند كه رستگارى تو در پاك نگهداشتن اين جان، و بدبختى تو در آلوده كردن آن است.

پس قرآن اين ابزار را هم مثل آن دو ابزارى‏ كه قبلا عرض كرديم به رسميت مى‏شناسد اما هرگز مثل يك صوفى، مثل يك عارف (البته همه عرفا اينطور نيستند، بعضى از آنها خيلى اهل فكر و علم هستند)، مثل بعضى از آنها كه در دنياى هند وجود داشته‏اند نمى‏گويد دنبال علم نرو، برو دنبال تزكيه نفس، قرآن مى‏گويد دنبال علم برو، دنبال عمل هم برو، دنبال علم برو، دنبال تقوا هم برو، ايندو را از يكديگر تفكيك نكن.تقواى محض يعنى تعطيل كردن چشم، تعطيل كردن گوش، تعطيل كردن فكر، پس براى چه خدا اينها را خلق كرد؟ ! كافى بود دل را به آن معنا كه تو مى‏گويى خلق مى‏كرد، ديگر چشم و گوش و عقل و حواس و فكر را خلق نمى‏كرد.تحقير علم نه، تحقير پاكى و اخلاص و تزكيه نفس هم نه.

مسئله بعدى ما مسئله درجات شناخت است.ما شناخت سطحى داريم و شناخت عمقى.شناخت عمقى يك درجه خيلى ساده‏اش شناخت سطحى است، درجه بالاتر از آن كه آن را به يك تعبير «عمقى» هم مى‏گويند شناخت علمى است، درجه ديگر، شناخت فلسفى است.آيا شناخت علمى مجزا از شناخت فلسفى داريم يا نداريم، خودش مسئله ديگرى است.درجات شناخت و مسائل ديگرى را ان شاء الله در جلسات آينده عرض خواهم كرد. ا


نوشته شده در   شنبه 15 تير 1387  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode