«مرگ» از آن دست واژههايي است كه طنيني هراسناك در ذهن آدمي دارد و تمام وجود وي را درگير مسئله «بودن يا نبودن» ميسازد.
از اينروست كه او ميداند سرانجامي جز مرگ ندارد و مرگ در هر جا و هر زمان گريبان او را خواهد گرفت، با اين حال اما هيچگاه نميخواهد تسليم آن شود. اين مسئله سبب شده تا گروهي از انديشمندان، عامل بنيادين پيدايي تمدن را مقابله با مرگ بدانند ولي جالب اينجاست كه هر تمدني بهنوبهخود مسئله مرگ را به نوعي ديگر براي انسان طرح كرده است.
ازجمله در تمدن جديد، مرگ به طرز شگفتي انكار شده و انسان بهگونهاي زندگي ميكند كه گويي پاياني براي وي متصور نيست؛ با وجود اين، مرگ هنوز براي انسان معاصر سخت، معماگون و باورنكردني است. مطلب حاضر با توجه به امكانات زندگي انسان معاصر، نگاهي دارد به پديده مرگ و نحوه مواجهه انسان با آن.
«هيچ كس حريف تابوهايش در جامعه نيست»؛ «ما هميشه در مورد مرگ خودمان قهرمانانه ميانديشيم»؛ اين دو جمله فرويد بسيار تامل برانگيزند. در طول تاريخ بشري هيچ تابويي پرنيروتر از مرگ نبوده است. هنوز نيز مرگ مهمترين امري است كه هر كس از انديشيدن به آن پرهيز ميكند تا آنجا كه هر كس بهعنوان سوم شخص درباره مرگ ميانديشد؛ مرگ هميشه «او» است نه «من»، هميشه «آن» است نه «اين»؛ هميشه آن- جا و نه اين- جاست؛ هميشه مجهول است و دور.
در واقع تا زماني كه من هست-ام، نميتوانم به مرگ خود- ام غيراز اين بينديشم، چون من «هست»ام. و مرگ درست نقطه مقابل اين «هستن» است و «من» كه «هست» نميتواند در مورد «نه- بودن» خود بينديشد.
... اين است كه ما هميشه وقتي در مورد مرگ خود ميانديشيم، آن را دور و دراز و مربوط به زمان ِ «نه حالا» ميبينيم. اين است كه مرگ ما حالتي قهرمانانه پيدا ميكند، چرا كه طوري به مرگ ميانديشيم كه انگار «جاودانه»ايم. انگار هرگز نخواهيم مرد. اين فاصلهگذاري از مرگ را با به كار بردن ضماير سوم شخص غايب پر ميكنيم. ما حتي هر پايان ِكوچك را بهعنوان مرگ درك ميكنيم، اين است كه در تمامي فرهنگها، پس از هر خداحافظي واژهاي ابداع شده است تحت عنوان «به اميد ديدار».
همانطور كه هيدگر گفته است، انسان موجوديتي «به سوي» مرگ است. مرگ درست از لحظه تولد ما كار خود را آغازيده و خود را بر پيشاني تكتك لحظات و اعمال ما حك كرده است. همچنين شاگرد ياغي فرويد، اتو رانك، معتقد بود كه نيروي محرك تمدن انساني نه ليبيدو، كه مرگ است. ما «تمدن» را ساختهايم تا در مقابل مرگ ايستادگي كنيم. تمام تمدن بشري لالايي است كه مادر دهر در گوش كودك ِانسان ميخواند تا در مقابل غول مرگ و تاريكي بتوانيم آسوده بخوابيم و زمان را از سر بگذرانيم. مهمترين هدف علم و تكنيك و تمدن جديد بشري آسايش و افزايش «طول» عمر انسان است.
لحظه لحظه زندگي انسان مبارزه با مرگ است. ميخوريم كه نميريم، مينوشيم كه نميريم، ميپوشيم كه نميريم، توليد مثل ميكنيم كه منقرض نشويم، ميخوابيم كه نميريم، كار ميكنيم، درس ميخوانيم، فكر ميكنيم و... كه نميريم. با آنكه ميدانيم كه ميميريم؛ ميدانيم كه اين گهوارهاي كه چند صباح ِ عمر را در آن تاب ميخوريم، به جايي نميرود!
مي دانيم كه روزي مرگ، زندگي ما را خواهد بلعيد اما مانند به مرداب افتادهاي دستوپا ميزنيم. بيهوده چانه ميزنيم و «فراموش» ميكنيم.
فيليپ اريس، شايد معروفترين انديشگر و تاريخ نگار مرگ باشد. او معتقد است كه در جوامع پيشامدرن «مرگ» موجودي مهار شده بود اما در جوامع مدرن «وحشي» شده است. در گذشته چنانكه افلاطون در رساله فايدون از قول سقراط آورده است، «مرگ» هدف زندگي بود؛ حتي كار فيلسوف «آموختن چگونه مردن» بود. مرگ بهعنوان قسمتي از زندگي و حتي مهمترين قسمت آن پذيرفته شده بود. افراد جامعه، پير و جوان و مرد و زن، دست به دست هم ميدادند تا «جايگاه» مرگ را در زندگي مشخص كرده و در «كنار» آن زندگي را معنا بخشند. كودكان در مراسم تدفين شركت جسته و در آن نقش ايفا ميكردند تا مرگ را بشناسند.
اما مدرنيته اوليه با بيرون راندن مرگ از عرصه زندگي روزمره و حيات اجتماعي و مصادره تجربه مرگ در بيمارستانها و قبرستانها و حذف آن از اماكن عمومي و راندن آن به خارج از شهر و به بيابانها و... سعي داشته تا در «مقابل» مرگ ايستاده و آن را به دست «فراموشي» بسپارد. همين بيرون راندن فرزند از خانه (به كوچه)، همين برداشتن مهارهاي اجتماعي و مراسم مربوط به مرگ و راهندادن و دور كردن كودكان از مرده و جسد و... باعث شده كه مرگ «وحشي» شود؛ باعث شده است تا بدين حد ترسناك و عبوس جلوه كند. بودريار عبارتي بسيار برانگيزاننده در اين خصوص دارد كه نشانگر فرايند تاريخي بيرون راندن و
بيرون گذاشتن مرگ از دايره زندگي است. او به شكلي سمبليك گفته است «ما در گذشته مردهها را ميخورديم، امروز بالا ميآوريم».
عدمپذيرش مرگ، و به قول بايمن گم كردن خود در «اكنون»هاي جدا از هم و خُرد و نديدن عاقبت و سرانجام زندگي، باعث شده است كه هر فرد مدرن چنان كه در زندگي تنهاست، در مرگ خويش هم تنها بوده و با بزرگترين و قطعيترين رخداد زندگي خود، يعني مرگ، «تنها» مواجه شود يا اينكه در حضور پرستاري (عموما جواني) جان سپارد كه هيچ از مرگ نميداند و با ديدن علائم آن، چنان وحشت زده ميشود كه بيمار را بيش از پيش به اضطراب مياندازد. همين امر، چنانكه تحقيقات فراواني نشان دادهاند، ريشه بسياري از روان نژنديهاي دنياي معاصر است.
تسلاها و پناهگاههايي كه در مقابل مرگ داشتيم چه بود؟ ادامه حيات در جهان «ديگر»؟ ادامه حيات در نسلهاي «ديگر»؟ در آثار قلمي و هنري باقي گذاشته از خود در زمانهاي «ديگر»؟ در جهانها و طبيعتها و موجودات «ديگر»؟ اما امروز همه اين ديگرها معنا و مفهوم خود را از دست دادهاند و «من» جاي آنها را گرفته است. بنابراين وقتي خود «من» نيستم ميخواهم جهان نباشد. انسان ِعقلاني امروز به جهان ديگر معتقد نيست؛ مرگ برايش در اين جهان «پايان» كار است. بنابراين بهطور طبيعي ميكوشد تا به واسطه گسترش پزشكي جديد تا آنجا كه ممكن است و به هر قيمتي كه هست «طول»عمر خود را افزايش دهد. فردگرايي كه ديگر دلبستگي به مقولهاي بيروني به نام «جامعه» ندارد، خود را در فرزندانش جاودان نميتواند دانست. انسان سكولار امروز براي آثار هنري و قلمي خود ارزش معنوياي قائل نيست كه بتوانند بعد از خالقش ادامه حياتش باشند.
در نهايت انسان بيگانه با طبيعت و فرد داراي عقل ابزاري كه خود را ديگر قسمتي از طبيعت نميداند و طبيعت را فقط منبعي قلمداد ميكند كه بايد مورد استفاده انسان قرار گيرد، ديگر طبيعت را «آرامگاه» خود نميتواند يافت. ديگر فكر نميكند كه با خاك شدن و محوشدن در طبيعت، همچون دانهاي كه در زمستان ميميرد در بهار سر بر خواهد آورد.
انسان جدا شده از خدا، از جامعه، از طبيعت و از هر نوع عنصري غيراز «من»، در مواجهه با مرگ، يعني دشمني (دش+من) كه خود با دستان خود ساخته است، «تنها» ميميرد. تمام زندگي او مبارزه و سنگرسازي در مقابل اين دشمن بوده است و در عين حال هميشه در حال فراموشكردن اين موجوديت آزاردهنده بوده و بنابراين به هنگام مرگ كمترين شناخت واقعي از آن نخواهد داشت. پس مرگ بهعنوان امري مبهم و مرموز بر او و زندگياش پيروز ميشود. مرگ وحشي و افسار گسيخته زندگي او را در مينوردد و حتي انديشيدن به اين «پايان تلخ»، هر چند بخواهند فراموشش كنند، زندگي را به كام او زهر خواهد كرد.
همشهري انلاين- مرتضي كريمي