فرديناند دوسوسور(1913-1857) را شايد بتوان مهمترين انديشمند سده بيستم از حيث گستره تاثيرگذاري ناميد.
او كه در ژنو زاده شده بود، در آغاز در دانشگاه «ژنوا» به مطالعه زبانهاي سانسكريت، لاتين و يوناني پرداخت و سپس به لايپزيگ و برلين رفت و مطالعاتش را درباره زبان تكميل كرد. او بعدها به پاريس رفت و درسگفتارهاي خود را درباره زبانهاي باستاني و نو آغاز كرد. وي از سال1906 درسگفتارهاي معروف خويش را كه بعدها توسط شاگردانش به نام «دوره زبانشناسي عمومي» به چاپ رسيد، در دانشگاه ژنوا شروع كرد
با چاپ كتاب «دوره زبانشناسي عمومي» پس از مرگ وي، او به يكي از مهمترين متفكران قرن بيستم نامدار شد. اين كتاب و ديدگاههاي سوسور درباره زبان، تاثير بسزايي بر فلسفه، روانكاوي، انسانشناسي و ديگر علوم انساني بر جاي گذاشت. دقيقا از اين به بعد بود كه رويكردي به نام «ساختارگرايي» در علوم انساني پديد آمد و سوسور را پايهگذار آن دانستند.
مطلب حاضر برگرفت و برگرداني است از مقالهاي درباره سوسور از «ماري كلاژ» كه از پي ميخوانيم.
سوسور به زبان همچون يك سامانه يا ساختار مينگرد. او اين سامانه دلالتي (زبان) را در همه زبانها يكسان ميشمارد. به نظر وي، اين ساختار فرايند معنا را در زبان امكانپذير ميسازد. با اين حال، سوسور چون ديگر ساختارگرايان علاقهاي به محتواي اين ساختار ندارد. او نميخواهد بداند كه ويژگيهاي گفتار يا نوشتار چيست؛ او تنها، به دنبال شناخت الگوي خود ساختار است.
سرشت نشانه زباني
زبان برپايه فرايند نامگذاري استوار شده است. از طريق اين فرايند است كه چيزها با يك نام يا واژه مرتبط ميشوند. از نظر سوسور، اين فرايند، چشمانداز ساده و ابتدايي هر زبان است كه در عين سودمندي، اين نكته را ميرساند كه هر واحد زباني حاوي دو بخش است؛ «مفهوم» و «تصوير آوايي». «تصوير آوايي» نمود فيزيكي ندارد و در حقيقت با آوايي كه از دهان توليد ميشود، متفاوت است؛ در واقع بيشتر اثر روانشناختي آواهاست؛ يعني تاثيري كه آواها در ما برميانگيزند؛ مثل زماني كه ما با خودمان سخن ميگوييم. درست است كه وقتي با خودمان سخن ميگوييم، هيچ آوايي توليد نميكنيم اما از آنچه ميگوييم، ادراكي داريم.
به هرحال، هر نشانه زباني از وحدت مفهوم و تصوير آوايي ساخته شده است. تصور هر يك از اين دو بخش، يكي ديگر را نيز به ذهن ميآورد. سوسور، مفهوم «درخت» را مثال ميآورد. براي اين مفهوم در زبانهاي گوناگون، واژههاي متعددي هست اما وقتي شما به يك زبان خاص سخن ميگوييد تصوير آوايي درخت در آن زبان خودبهخود با مفهوم درخت گره ميخورد. بنابراين، معناي هر نشانهاي در نسبتي كه مابين تصوير آوايي و مفهوم ايجاد شده، يافت ميشود. معناها متعددند اما تنها آن معناهايي كه در چارچوب يك زبان معين بر سر آنها توافق اجتماعي وجود دارد، ميتوانند واقعيت را بنامند.
در يك تعريف ديگر، ميتوان نشانه زباني را آميزهاي از دال و مدلول دانست. سوسور تصوير آوايي را دال و مفهوم را مدلول مينامد. از اين رو يك نشانه زباني كه متشكل از دال و مدلول است، 2 شاخصه اصلي دارد:
1- پيوند ميان دال و مدلول، اختياري و قراردادي است. نه در واژه و نه در شيء، چيزي كه آنها را به هم مرتبط سازد، وجود ندارد. به بيان بهتر هيچ نسبت منطقي، ذاتي و طبيعياي مابين يك تصوير آوايي خاص و يك مفهوم برقرار نيست. براي مثال در زبانهاي گوناگون، براي اشيا واژههاي مختلفي وجود دارد؛ «سگ» را در زبانهاي انگليسي، آلماني، فرانسه و ايتاليايي به ترتيب« dog»، و«hund»، «chien» و «cane» ميگويند.
اين اصل، بر ساختار همه زبانها حكمفرماست و به نوبه خود، جداسازي دال و مدلول و تغيير و ارتباط ميان آنها را ممكن ميسازدبه اين معنا كه يك دال معين ميتواند با بيش از يك مدلول مرتبط شود يا برعكس. همين اصل است كه ابهام و تنوع معنا را در زبان ميسر ميسازد. به هر صورت، از ديدگاه سوسور نشانههاي زباني حاصل توافق اجتماعي است.
از اين حيث زبان امري اجتماعي تلقي ميشود. اينكه اين توافق (اجتماعي) چگونه صورت ميگيرد، براي سوسور اهميتي نداشت. او تنها بر تحليل همزماني زبان به عنوان يك ساختار يا سامانه تاكيد داشت؛ به اين معنا كه در يك تحليل زباني بايد هر زبان را در مقطع كنونياش، بدون توجه به گذشته و آيندهاش در نظر آورد. از اينرو، سوسور خط خود را از مطالعات زبانياي كه تا آن روز با عنوان زبانشناسي تاريخي يا تطبيقي رواج داشت، جدا كرد. او شيوه بررسي و تحليل خود را همزماني- در تقابل با تحليل درزماني- توصيف كرد.
2- دومين ويژگي نشانه آن است كه دال تنها در زمان خطي جريان دارد؛ به اين معنا كه 2 واژه را در يك زمان واحد نميتوان ادا كرد. ما ناچار به اداي واژگان در زنجيره خطي زمان هستيم. اين مسئله، دستاورد مهمي بود؛ زيرا نشان داد كه زبان- به ويژه زبان گفتاري- در يك توالي خطي جريان دارد. در واقع همه عناصر يك توالي، زنجيرهاي را شكل ميدهند. مثال اين مسئله «جمله» است. در جمله واژهها در يك زمان خطي و به طور متوالي در كنار هم قرار ميگيرند؛ زيرا همه با يكديگر پيوند دارند.
ارزش زباني
از ديدگاه سوسور «تفكر» تودهاي بيشكل است كه توسط زبان، نظم پيدا ميكند. او انديشه را مقدم بر زبان نميداند؛ زبان است كه به انديشهها شكل ميدهد و آنها را قابل بيان ميكند. به عبارت ديگر بدون زبان، تفكري شكل نميپذيرد. اين ايده سوسوري زمينهاي فراهم كرد براي انديشههاي بعدي ساختارگرايان مبني بر اينكه زبان هر فهم و تفسيري از واقعيت جهان و انسان را ميسر ميسازد. سوسور نشانه زباني را هم امري مادي (مثل آواها) و هم امري ذهني(مثل ايدهها و انديشهها) تلقي ميكرد. او با اين منظر ميخواست بر اين نكته كه زبان جوهر و شيء نيست، بلكه يك صورت، ساختار و سامانه است، تاكيد كند. به نظر وي تفكر و آوا(صدا) حكم پشت و روي يك تكه كاغذ را دارند؛ همانگونه كه پشت و روي كاغذ، از هم تفكيكناپذيرند، تفكر و آوا نيز يك كل واحد را شكل ميدهند.
پيرو اين مسئله، سوسور مابين «زبان» (langue) – در مقام يك سامانه – و «گفتار» (parole) – در مقام واحدهاي فردي و مشخصي از زبان- تمايز قائل ميشود. براي مثال، يك بار ميتوان «فارسي» را به عنوان يك سامانه كلان زباني در نظر آورد و بار ديگر نيز ميتوان در مقام «گفتار» آن را به اجزاي خردتري چون گفتار فارسي محاورهاي، گفتار فارسي رسمي، گويشهاي محلي فارسي مثل اصفهاني، گفتار فارسي روزنامهاي و... تقسيم كرد. شايان ذكر است كه سرشت اختياري نشانه توضيح ميدهد كه چرا زبان در مقام يك سامانه از روابط اجتماعي ناشي ميشود. اين سامانه زباني، جامعه را به تنظيم روابط ميان تصويرهاي آوايي مشخص و مفاهيم معين (يا همان گفتار) قادر ميسازد.
در واقع هيچ فردي نميتواند ارزشهاي خاصي را در تركيب دال و مدلول به كار گيرد. به بيان بهتر هر فردي شايد بتواند زبان خصوصياي براي خود بيافريند اما اين زبان براي ديگران قابل فهم نيست. در جايي ميتوان از فهم اجتماعي زبان سخن گفت كه بين دال و مدلول توافقي اجتماعي در كار باشد. از اينرو برخلاف فيلسوفان قرن 18 مثل ژان ژاك روسو كه به چگونگي پيدايي اين توافق علاقهمند بودند، سوسور به ريشههاي تاريخي آن توجه نداشت؛ او تنها ميخواست بداند كه اين توافق چگونه رخ ميدهد.
بنابراين ارزش زباني را ميتوان معنايي دانست كه اجتماع به نشانهها(ي زباني) تخصيص ميدهد. از اين نظر، ارزشهاي زباني، محدود به نشانههايي هستند كه در چارچوب يك جامعه معين به كار گرفته ميشوند. به عبارت بهتر، ارزش زباني، محصول سامانه يا ساختار (زبان) است، نه ناشي از روابط دال و مدلول فردي(گفتار)؛ از همينجا، سوسور بين ارزش و دلالت تفاوت قائل ميشود. دلالت همان معنايي است كه از روابط ثابت ميان دال و مدلول حاصل ميشود، حال آنكه ارزش روابط مابين نشانههاي زباني گوناگون در يك سامانه دلالتي است؛ سوسور در جايي نوشته است: «زبان سامانهاي است متشكل از عبارتهاي وابسته به يكديگر كه ارزش هر يك از آنها فقط از حضور همزمان ديگر عبارتها ناشي ميشود».
از ديد سوسور، ارزش زباني از 2نوع مقايسه ميان عناصر در سامانه زباني پديد ميآيد؛ يك مقايسه، براساس جابهجايي عناصر و نشانههاي زباني مشابه با يكديگر است و مقايسه ديگر (براساس) جابهجايي عناصر زباني غيرمشابه صورت ميگيرد. براي مثال واژه «ميز» اگر بهتنهايي در نظر گرفته شود، ارتباط محدود و مشخص با مدلول خودش پيدا ميكند اما وقتي به عنوان جزء و بخشي از سامانه يا ساختار (زباني) در نظر آورده شود، به دالي بدل ميشود كه روابط بيشماري با دالهاي ديگر در آن (سامانه) دارد.
از اين نكته، سوسور به كشف مهم ديگري نايل ميشود. به نظر وي، تفاوت يا تمايز، بنياديترين رابطهاي است كه ميان دالها در سامانه زباني، ايجاد ارزش ميكند. به بيان روشنتر، يك دال مثل «تير» در ساختار زبان فارسي معنايش را از نسبت با مدلول مشخصي به دست نميآورد بلكه معناي آن (تير) حاصل تفاوتاش با واژههايي چون «پير»، «سير»، «دير»،«مير»، «شير» و «قير» است. در واقع واژه تير از آن جهت معنادار است كه «پير»، «سير»، «دير»، «مير»، «شير» و «قير» نيست. بنابراين، معنا و ارزش هر واحد و نشانه زباني از تفاوت ميان آن (نشانه و واحد) با واحدها و نشانههاي ديگر زباني حاصل ميآيد.
روابط جانشيني و همنشيني
از آنچه تاكنون گفته شد، ميتوان نتيجه گرفت كه سوسور به چگونگي روابط ميان واحدها يا نشانهها در يك ساختار زباني اهميت ميداد. همانگونه كه توضيح داده شد، او در اين زمينه قائل به نسبت تفاوت ميان واحدهاي زباني بود. با اين حال، او به اين بسنده نكرد و در نظر داشت تا قواعدي را كه اين واحدهاي زباني را به يكديگر مرتبط ميسازند، بشناسد.
به نظر وي، مهمترين نوع رابطه ميان واحدهاي زباني در يك سامانه دلالتي مثل زبان، رابطه همنشيني است. پيشتر اشاره شد كه از ديد سوسور نشانههاي زباني در يك توالي زماني قرار ميگيرند و هيچ دو نشانهاي را نميتوان يافت كه در يك زمان واحد ادا شوند. اين به آن معناست كه نشانهها در يك رابطه خطي قرار دارند. اين رابطه خطي همان محور يا رابطه همنشيني است. براي مثال، رابطهاي كه بين نشانههاي زباني(«رضا»، «اصفهان» و «رفت») در جمله فارسي«رضا به اصفهان رفت» وجود دارد، رابطهاي همنشيني است. محور همنشيني اهميت بسزايي در توليد گفتار و نوشتار دارد.
با اين حال، سوسور از رابطه ديگري در زبان سخن ميگويد كه بيرون از ساختار خطي(زبان) وجود دارد. اين رابطه كه از آن به محور جانشيني زبان تعبير ميشود، واحدها و نشانههاي زبانياي را در بر ميگيرد كه در ذهن و حافظه ما جاي دارند و قابليت جابهجايي يا جايگزيني با نشانههاي زباني موجود در يك متن را دارند.
اگر به همان مثال «رضا به اصفهان رفت» بازگرديم، براساس محور يا رابطه جانشيني ميتوان گفت كه واژههاي «رضا»، «اصفهان» و «رفت» ميتوانند از متن حذف شوند و واژههاي ديگري جاي آنها را بگيرند؛ مثل «حسن»، «حسين»، «هديه» و... به جاي «رضا» و «شيراز»، «گرگان»، «باغ وحش»، «آلمان»، «خانه» و... به جاي «اصفهان». در واقع خاصيت يا رابطه همنشيني در زبان به ورود واژههاي جديد به زبان مدد ميرساند. از آن سوي، رابطه جانشيني الگوهاي تثبيتشدهاي را كه توسط رابطه همنشيني در زبان شكل پذيرفتهاند، ميشكند و به بيانها و تعبيرهاي استعاري راه ميدهد. محمدرضا ارشاد
همشهري آنلاين