يكى از بحثهاى مربوط به شناخت، بحث «منابع شناخت» است كه با بحث «ابزار شناخت» قرابت و نزديكى دارد و متمم آن است.بحث ديگرى داريم به نام «درجات و مراحل شناخت» كه اين بحث هم با اين دو بحث خيلى نزديكى دارد.به طور كلى همه بحثها با يكديگر مرتبط است گو اينكه بعضى با بعض ديگر قرابت بيشترى دارد.شايد بهتر بود كه ما پيش از بحث ابزار شناخت، بحث منابع شناخت را مطرح مىكرديم، يعنى از نظر فنى بهتر بود و الا نتيجتا فرق نمىكند.اگر به اصطلاح بخواهيم فنى بحث كنيم، اينچنين بايد بگوييم كه پس از اينكه ثابت شد كه انسان در ابتداى تولد هيچ شناختى ندارد (1) اخرجكم من بطون امهاتكم لا تعلمون شيئا) ولى امكان به دست آوردن شناخت را دارد كه در گذشته درباره آن بحث شد قهرا اين سؤال مطرح مىشود كه انسان از كجا و چه منبعى و چه منشأى، و با چه ابزار يا ابزارهايى، شناخت ممكن را كسب مىكند؟ اين است كه مىگوييم بهتر بود اول از منابع مىگفتيم.
طبيعت، منبعى براى شناخت يكى از منابع شناخت، طبيعت است.طبيعت يعنى عالم جسمانى، عالم زمان و مكان، عالم حركت، همين عالمى كه در آن زيست مىكنيم و با حواس خودمان با آن در ارتباط هستيم.كمتر مكتبى است كه طبيعت را به عنوان يك منبع شناخت قبول نداشته باشد، ولى هم در قديم و هم در حال حاضر علمايى بوده و هستند كه طبيعت را منبع شناخت نمىدانند .افلاطون طبيعت را منبع شناخت نمىداند، چون رابطه انسان با طبيعت از طريق حواس است و جزئى است و او جزئى را حقيقت نمىداند.او منبع شناخت را در واقع همان عقل مىداند با نوعى استدلال، كه خود افلاطون اين متد و روش را «ديالكتيك» مىنامد.
شايد تعجب كنيد كه حتى دكارت كه يكى از دو فيلسوفى (2) است كه علم را در مسير جديد انداختند، با اينكه يك فيلسوف طبيعت گراست و با اينكه يك مردى است كه بشر را دعوت به مطالعه طبيعت كرده است (3) ، براى طبيعت از نظر منبع شناخت بودن و براى حواس از نظر ابزار شناخت بودن ارزشى قائل نيست.مىگويد طبيعت را بايد مطالعه كرد و از طريق حواس هم بايد مطالعه كرد ولى اين ما را به حقيقتى نمىرساند، علمى به ما مىدهد كه به كار ما مىخورد بدون اينكه بتوانيم مطمئن باشيم كه آن چيزى كه ما مىشناسيم همان طور است كه ما مىشناسيم، ارزش عملى دارد نه ارزش نظرى و شناختى (4) .
ولى اينها در ميان صاحبنظران جهان كم هستند، اكثر صاحبنظران، طبيعت را منبعى براى شناخت مىدانند.
حال آيا علم جديد كه انسان مىبيند از نظر فنى و صنعتى و تكنولوژى اينقدر پيشرفت كرده است، از نظر شناخت به معنى واقعى آن هم همين طور است؟ يعنى جهان را، واقعيت و عين را آنچنان كه هست به ما ارائه مىدهد؟ يا همان حرف دكارت درست است:
به ما قدرت و توانايى مىدهد، ارزش عملى براى ما دارد بدون اينكه ما بتوانيم مطمئن باشيم كه علم امروز بشر، واقعيت را همان طور كه هست نشان مىدهد.برتراند راسل (5) كتابى دارد به نام «جهان بينى علمى» .او در اين كتاب (كه بحثهاى خيلى جالبى هم كرده است) تحت عنوان «خصلت روشهاى علمى» يا «محدوديتهاى روشهاى علمى» كه در واقع خدشه كردن در ارزش نظرى و شناختى روشهاى علمى است با كمال صراحت اين مطلب را مىگويد كه شگفت اين است كه روز به روز بر ارزش عملى علم امروز افزوده مىشود و اين علم بيشتر به بشر قدرت و توانايى و تسلط بر طبيعت مىبخشد، ولى همچنين روز به روز از ارزش نظرى و ارزش شناختى و اينكه جهان آنچنان است كه اين علم نشان مىدهد كاسته مىشود، به طورى كه بديهى ترين مسائل كه براى علماى گذشته و براى مردم عادى يك امر مسلم بوده است، از نظر يك فيزيكدان امرى مشكوك است.مىگويد اگر از من با زبان علمى بپرسى اين جهان واقعيت چيست؟ و آيا نظامى هست؟ نمىدانم، نقطههايى اجمالا هست، يك حوادث پراكنده در عالم هست، نه نظامى و نه ضرورتى و نه اساسى و اصلى.
مىگويد علم امروز هيچ چيز را نمىتواند ثابت كند، بايد آنها را به صورت يك امور مفروض قبول كند.
ولى با اينكه فيلسوفان مادى مثل خود راسل اين اساس فكر فلسفى او را متزلزل مىكنند ولى عرض كردم كه چون فيلسوف آزاد فكرى است و افكارش ديكتهاى نيست، چيزى را كه مىفهمد و درك مىكند مىگويد و لو اينكه بر خلاف اساس فكر و مكتب خودش باشد.ما فعلا وارد اين بحث كه چرا علم امروز ارزش نظرى و شناختى خود را از دست مىدهد و ريشه قضيه چيست، نمىشويم، چون خودمان اين مطلب را قبول نداريم.
فعلا فرض بر اين است كه طبيعت يكى از منابع شناخت است.البته اگر شناخت را به معنى اعم بگيريم يعنى آن شناختى كه به ما قدرت و توانايى عملى مىدهد يا شناختى كه واقعيت را آنچنان كه هست به ما ارائه مىدهد، ديگر شك و ترديدى در آن نيست.ماترياليستها چه ماترياليستهاى آزاد و چه ماترياليستهاى به اصطلاح وابسته به يك سياست و غير آزاد عجالتا اين را پذيرفتهاند.
عقل و دل دو منبع ديگر شناخت منبع ديگر كه محل بحث است و ما هم راجع به آن بحث خواهيم كرد همان نيروى عقل و خرد انسان است.طبيعت به عنوان يك منبع بيرونى براى شناخت مورد قبول است، آيا انسان منبع درونى هم براى شناخت دارد يا نه؟ كه همان مسئله عقل، فطريات عقلى و مستقلات عقليه است.مكتبهايى مىگويند چنين منبعى داريم و مكتبهايى آن را نفى مىكنند.بعضى از مكتبها به عقل مستقل از حس قائلند و بعضى مكتبهاى ديگر به عقل مستقل از حس قائل نيستند، كه اين در بحثهاى آينده ما آشكار مىشود.
منبع سوم همان بود كه در جلسه گذشته به عنوان «قلب» و «دل» ذكر كرديم.نبايد تعبير «ابزار» مىكرديم، بايد تعبير «منبع» مىكرديم.مسلما هيچ مكتب مادى اين منبع را قبول ندارد و به رسميت نمىشناسد، زيرا اگر ما دل را منبع بدانيم در حالى كه انسان در ابتدا كه متولد مىشود هيچ چيز نمىداند و در دل او چيزى وجود ندارد و قبول كنيم كه به دل پارهاى الهامات مىشود (كه وحى درجه كامل آن است) اين مساوى با قبول كردن جهانى ماوراء جهان ماده و طبيعت است، چون طبيعت آن نوع الهامات را نمىتواند به انسان بكند، سنخ الهام، سنخ ماورائى است.
آنگاه بايد بحث «ابزار شناخت» را به اين شكل طرح كنيم: يكى از ابزار حواس است، ولى حواس، ابزارى براى منبع طبيعت است.با اين ابزار است كه انسان شناخت را از طبيعت مىگيرد.ابزار دوم شناخت، استدلال منطقى، استدلال عقلى، آنچه كه منطق آن را «قياس» يا «برهان» مىنامد مىباشد كه يك نوع عمل است كه ذهن انسان آن را انجام مىدهد.ابزار دوم زمانى معتبر است كه ما عقل را به عنوان يك منبع بشناسيم.كسانى كه منبع را منحصر به طبيعت مىدانند و ابزار را منحصر به حواس، منبع عقل را انكار مىكنند و قهرا ارزش ابزار قياس و برهان را نيز انكار مىكنند.تا به منبع عقل اعتراف نداشته باشيم نمىتوانيم به ابزار قياس و برهان اتكا كنيم، يعنى آن را به عنوان يك ابزار شناخت بشناسيم.
گفتيم منبع سوم، قلب يا دل است كه عرض كرديم ابزار آن را بايد عمل تزكيه نفس بدانيم .اگر بخواهيم با تعبير فنى درست تعبير كنيم (تعبير اين جلسه ما از تعبير گذشته بهتر و مطابقتر است) قلب و دل انسان منبعى است كه با ابزارى به نام «تزكيه نفس» مىتوان از آن استفاده كرد.ما عجالتا نمىخواهيم از نظر علمى و از نظر فلسفى وارد اين بحث شويم كه آيا دل براى انسان يك منبع شناخت هست يا نيست و آيا تزكيه نفس براى انسان يك ابزار شناخت هست يا نيست و آيا از نظر علم امروز مسلم است كه دل، منبع شناخت و تزكيه نفس، ابزار آن است؟ چنانكه گفتيم، در ميان علماى امروز علمايى كه مادى فكر مىكنند اين منبع و اين ابزار را قبول ندارند و علمايى كه الهى فكر مىكنند به اين منبع و اين ابزار، فوق العاده ايمان دارند.مثلا همان برگسون كه نام برديم از اين قبيل است، ويليام جيمز (6) فيلسوف معروف آمريكايى و عده بسيار زياد ديگر به اين منبع و به اين ابزار اعتقاد و ايمان دارند.
نظر قرآن در مورد منبع «دل» عمده مسئله اين است كه من مىخواهم نظريه قرآن را در اين مورد روشن كنم.بعضى از دوستان سؤالاتى مطرح كردند كه احساس كردم ترديد دارند كه اصلا آيا قرآن اين منبع و ابزار را به رسميت مىشناسد يا اساسا قرآن فقط و فقط اقبال به طبيعت كرده و اينها يك افكارى بوده است كه قبل از قرآن در ميان مردم رايج بوده و اهميت قرآن به اين است كه افكار و انديشههاى بشر را از توجه به اين به اصطلاح «درون گرايىها» و به يك اصطلاح بسيار غلط «ذهنيت گرايىها» منصرف كرده و او را عينيتگرا و طبيعتگرا كرده است.ديگر كم كم حتى ابائى هم نيست كه اسمش را مثلا اوهام، ذهنيت، خرافات، نامعقول و امثال اينها بگذارند.نه، اينطور نيست.قرآن نه در يك يا دو آيه و نه در ده آيه، بلكه در دهها آيه خودش بشر را متوجه مطالعه عالم مىكند، متوجه مطالعه تاريخ و نظامات اجتماعى مىكند، متوجه مطالعه نفس و درون خودش به عنوان يك شىء از اشياء طبيعت مىكند، و در اين بحثى نيست، ولى اين به معناى روى گرداندن از هر چه معنويت و هر چه درونى و باطنى است نيست.قرآن به ظاهر توجه كرده است بدون آنكه از باطن اعراض كرده باشد.اين حرف كه توجه قرآن فقط به ظاهر و محسوس و طبيعت است بسيار غلط است اگر ما آن را به صورت اعراض قرآن از ماوراء الطبيعه و باطن و غيب و معنويت تلقى كنيم.
قبلا فقط به يك آيه از آيات قرآن در اين موضوع تمسك كردم و آن آيه «و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا» بود.بعضى از دوستان پرسيدند كه چرا ما جهاد در اين آيه را به معناى مجاهده درونى بگيريم؟ عرض كردم اصلا در قرآن مجاهده درونى از مجاهده بيرونى حساب جدايى ندارد، نه اينكه يك سرى كارها كارهاى بيرونى باشد و يك سرى كارهاى درونى، اين به دنياى بيرون تعلق داشته باشد و آن به دنياى درون، و به اين ترتيب انسان بايد يا برون گرا باشد يا درون گرا! اساسا ارزش قرآن به اين است كه ايندو را از يكديگر جدا نمىكند.
يك آيه برايتان مىخوانم، به نكتهاش توجه بفرماييد: «و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اجره على الله» (7) هر كس از خانه خودش بيرون بيايد در حالى كه به سوى خدا و رسولش هجرت كرده است و در خلال هجرتش مرگ او را فرا رسد، اجر او با خداست، يعنى چنين مهاجرى مجاهد است و خداى متعال ضامن اوست.
اين آيه كدام هجرت را مىگويد؟ تعبير قرآن عجيب است! مبدأ را وقتى نگاه مىكنيم مىبينيم خانه فرد است كه يك مبدأ مادى است (و من يخرج من بيته) .اگر ما يك مسافرت داشته باشيم كه مبدئش مادى است، منتهايش هم بايد مادى باشد.اين معنا ندارد كه مثلا كسى بگويد من از مشهد حركت كردم، بعد به منزل مراقبه رسيدم، بايد بگويد مثلا به نيشابور رسيدم.سفر معنوى مبدئش معنوى است، منتهايش هم معنوى، و سفر مادى مبدئش مادى است، منتهايش هم مادى .ولى تعبير اعجاز آميز و قرآن اين است كه مىگويد «هر كس از خانهاش به سوى خدا حركت كند» (مبدئش مادى است، منتهايش معنوى) .مىخواهد بگويد چنين كسى هجرتش در آن واحد دو هجرت است، هم مادى است و هم معنوى.قرآن يكى را به تنهايى نگفته است.قرآن هجرتى را كه مادى محض باشد طرد مىكند.مثلا ابوذر از قبيله غفار از مكه حركت كرده و منتهايش مدينه است، ولى در همان حال كه خانه مادى را رها كرده، نفسانيات و خود خواهيها و پستيها را دور مىريزد، بت پرستيها را با انواعش دور مىريزد، در حالى كه دارد قدم به قدم به مدينه نزديك مىشود، قدم به قدم به سوى خدا بالا مىرود، اگر از اين خانه چهار فرسخ حركت كرده، معادل و يا بيشتر از آن به طرف خدا بالا رفته است، يعنى در آن واحد دو هجرت را با هم انجام داده است.ببينيم پيغمبر اكرم (ص) در همين حال چه تعبيرى مىكند.
پيغمبر اكرم راجع به كسانى كه از مكه به مدينه هجرت كردند (خواست حساب افراد را تصفيه كند و تكليف را روشن نمايد) فرمود: كسانى كه هجرت كردهاند هجرتشان دو گونه است: يكى به سوى خدا و رسول هجرت كرده است، يعنى از نظر معنوى هدفش خدا و رسول است: «من كان هجرته الى الله و رسوله فهجرته الى الله و رسوله» هر كس كه به اين قصد و به اين سو (از نظر معنوى) از شهر خودش خارج شده، به همان سو هم منتهى مىشود «و من كان هجرته الى مال يصيبه ام امرأة يصيبها فهجرته الى ما هاجر اليه» (8) اما آن آدمى كه به طمع حركت كرده، و فكر كرده كه يك جمعيت تازهاى به وجود آمده است و اين جمعيت آينده خوبى خواهد داشت، فردا صاحب مال و ثروت خواهند شد و به اين وسيله به زنهاى زيبا مىتوان رسيد با مهاجرين آمده اما معنويتش اين است از ما نيست، اين از خانهاش به سوى ثروت حركت كرده است، به همان سو هم خواهد رفت و غير از اين چيزى نيست .
پس اينطور نيست كه بگوييم آيا قرآن عرفان را قبول دارد يا نه؟ آيا احساس عرفان را قبول دارد يا قبول ندارد، و وقتى از قرآن بپرسيم عرفان يعنى چه، بگويد عرفان يعنى اينكه انسان از جامعهاش كنار بكشد، برود در دامنه كوه، چله بنشيند و به كار مردم كارى نداشته باشد .قرآن اين را نمىگويد.آن چيزى كه قرآن آن را «عرفان» مىنامد همان چيزى است كه على (ع) داشت.
نمونه يكى بودن مجاهده درونى و بيرونى كفار قريش شهر مدينه را محاصره كردهاند.مسلمانان در بدترين شرايط نظامى قرار گرفتهاند و در قسمت شمال مدينه كه كوه نيست به شكل يك نيمدايره خندق كندهاند.دشمن آن طرف خندق و مسلمانان اين طرف خندق هستند.ده هزار نفر سرباز مسلح آمدهاند و مدينه را در محاصره گرفتهاند.يك سوار يل و فوق العاده، باريكهاى را پيدا مىكند و به اسب خودش نهيب مىزند و از اين طرف خندق به آن طرف مىآيد و جلوى مسلمانان شروع به «هل من مبارز» گفتن مىكند.كسى جوابش را نمىدهد.مىگويد: «و لقد بححت من النداء بجمعكم هل من مبارز» احدى از جا بلند نمىشود جز يك جوان بيست و پنج ساله، مىگويد: يا رسول الله! من مىخواهم با او مبارزه كنم.مىفرمايد: نه، تو بنشين (براى اينكه ديگران وضعشان خوب روشن شود) .دفعه دوم باز غير از على كسى بلند نمىشود.دفعه سوم پيامبر به على اجازه مىدهد (چقدر از نظر اجتماعى و از نظر نظامى اهميت دارد) .مىرود و دشمن را به خاك مىاندازد.چقدر براى على افتخار است! حالا ما خيال مىكنيم كه على به افتخاراتش فكر مىكند.يك حادثه پيش مىآيد كه مىبينيم على (ع) در همان حال در حال سير و سلوك الى الله است، همه را فراموش كرده و متوجه خداست، مراقب است كه يك ذره غير خدا در قلبش راه پيدا نكند، يعنى در حال سلوك عرفانى است.اين است عرفان اسلام.سر دشمن را مىخواهد براى خدا ببرد.او به صورت على (ع) تف مىكند.چون بشر است اندكى احساس ناراحتى مىكند.زود از جايش بلند مىشود، چند قدم راه مىرود و بعد مىآيد.دشمن مىگويد چرا اينطور كردى؟ اگر مىخواستى مرا بكشى چرا همان اول نكشتى؟ مىفرمايد: تو به صورت من تف كردى و من ناراحت شدم، ترسيدم خللى در نيت من رسوخ پيدا كند و در جهاد عرفانى من كوچكترين خدشه و خللى وارد شود.
پس اينها دو عالم جدا از يكديگر نيستند كه ما يا اين طرف را بچسبيم يا آن طرف را، يك روز به اين طرف بچسبيم و طرف ديگر را كنار بزنيم و روز ديگر عكسش را انجام دهيم و مدام بگوييم اين حرفها دروغ است، اينها ذهنيت گرايى است، اينها درون گرايى است، اسلام عينيت گراست، اسلام طبيعت گراست، پيامبر آمده كه بشر را از درونگرايى متوجه برون گرايى كند ! نه، اينطور نيست، درون گرايى و برون گرايى اسلام دوش به دوش يكديگر و جدايى ناپذيرند .آن «درون گرايى» كه متوجه برون نباشد از نظر اسلام درونگرايى نيست، عرفان نيست، معنويت نيست، هجرت به سوى خدا نيست.همچنين اسلام آن فعاليت عملى بيرونى را كه متوجه درون نباشد و شخص بگويد اينها را ديگر رها كن، اينها ذهنيت است، مسائل مهمى نيست، بايد به عينيت بچسبيم نه جهاد مىداند، نه عمل صالح و نه مهاجرت، و هيچكدام از اين اسمها را روى يك فعاليت علمى نمىگذارد اگر از معنويت تهى باشد.
قرآن و جدا نبودن درونگرايى و برونگرايى اسلام صريح مىگويد: «ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا» (9) تقوا داشته باشيد، مىبينيد مايه تميز در دل شما پيدا مىشود، پاك باشيد، خودتان را منزله نگه داريد، خداى متعال به دل شما نور مىپاشد، مايه تميز دادن حق از باطل به شما مىدهد .
در آيه ديگر مىفرمايد: «و الذين اهتدوا زادهم هدى» (10) كسانى كه مهتدى هستند خدا بر هدايتشان مىافزايد.تو يك قدم به سوى خدا بردار خدا يك قدم بزرگتر به سوى تو بر مىدارد (زادهم هدى) .
ببينيد قرآن راجع به اصحاب كهف (11) چطور حرف مىزند و چگونه معنويت و به اصطلاح ماديت يا برون و درون را يكى قرار مىدهد : «نحن نقص عليك نبأهم بالحق انهم فتية امنوا بربهم و زدناهم هدى و ربطنا على قلوبهم اذ قاموا فقالوا ربنا رب السموات و الارض لن ندعو من دونه الها لقد قلنا اذا شططا» (12) اى پيامبر! براى تو داستان اينها را كه حقيقت است افسانه نيست بيان مىكنيم: اينها جوانمردانى بودند كه به پروردگار خود ايمان آوردند و تسليم پروردگارشان شدند، ما هم بر هدايت معنوى آنها افزوديم، آنها يك قدم به سوى ما برداشتند و ما دو قدم به سوى آنها برداشتيم: يكى اينكه به آنها روشنى بخشيديم و ديگر آنكه به آنان قوت قلب عطا كرديم (كه قرآن در بعضى موارد از آن تعبير به «انزال سكينه» مىكند: «فانزل الله سكينته عليه و ايده بجنود لم تروها» (13) و در جاى ديگر مىفرمايد: «ثم انزل الله سكينته على رسوله و على المؤمنين» (14) كه راجع به همه مؤمنين بيان مىكند) .اينها در يك نظام شرك آميز و شرك آلود قرار گرفته بودند و بر عليه اين نظام قيام و طغيان كردند، ما هم به حكم ايمان و عقيدهاى كه داشتند بر بصيرت و قوت قلب و شجاعتشان و بر حماسه و سطوت روحى آنها افزوديم، چرا؟ پاداش كارهايشان بود كه به آنها داديم، در همين دنيا پاداش داديم «و قالوا ربنا رب السموات و الارض» پروردگار ما، آن پروردگارى كه بايد در مقابلش تسليم شويم، آن نيرويى كه فقط بايد در برابر او خاضع شويم جز پروردگار آسمانها و زمين نيست و جز او به پروردگارى ايمان و اذعان نداريم، اگر غير از خداى عالم معبود ديگرى براى خود اتخاذ كنيم خيلى اشتباه كردهايم و به راه غلط رفتهايم.اين، توأم بودن ايندو با يكديگر است.
بشر غالبا در حالت افراط يا تفريط است و در نقطه وسط كمتر مىايستد.قرنها غرق در موجهاى درونگرايى بوديم و اعراض از بيرون گرايى مىكرديم، و من حس مىكنم كه باز كم كم متوجه بيرون گرايى مىشويم و در حال اعراض از درون هستيم، آن هم به عنوان اينكه در اسلام چنين مسائلى مطرح نيست.
توصيف على (ع) از «عارف» جوانان ما به حق و به طور شايسته به نهج البلاغه احترام مىگزارند .نهج البلاغه چگونه كتابى است؟ از نظر شما كتابى درونگراست يا بيرون گرا؟ خودتان مىدانيد كه نهج البلاغه تا چه حد بيرون گراست، اما جنبههاى درون گرايى نهج البلاغه را مىدانيد يا نه؟ عالىترين و دقيقترين و ظريفترين درون گرايىها در همين نهج البلاغه است: «قد احيى عقله و امات نفسه حتى دق جليله و لطف غليظه و برق له لا مع كثير البرق فابان له الطريق و سلك به السبيل و تدافعته الابواب الى باب السلامة و دار الاقامة» (15) .يك مرد عارف و تزكيه شده را توصيف مىكند: عقل خودش را زنده كرد، نفس امارهاش را ميراند، غلظتهاى وجودش را رقيق كرد، چه غلظتهاى جسمانى و چه غلظتهاى روحانى (آدمى كه يك عمر خورده و خوابيده و چربى در بدنش جمع شده هيچوقت آدم نمىشود)، اين غلظتها را از بين برد، با يك رياضت معنوى خودش را پاك كرد، آلودگيها را كه در اثر ترفها و تنعمها در وجودش پيدا شده بود زدود، همه غلظتهايى را كه در روحش بود از بين برد و بدنش را نازك كرد (دق جليله و لطف غليظه) تا آنجا كه يك برق از درونش جهيد (و برق له لا مع كثير البرق) برق جهيد و راه را برايش روشن كرد، بعد، از يك در وارد شد، او را از اين در به آن در بردند و از آن در به در ديگر، تا به آن محل نهايى رسيد، آنجا كه بارگاه الهى و بارگاه ربوبى است.
اكنون نمىخواهم اينها را شرح كنم.باور كنيد كه در طول هزار و سيصد سال عرفان و اين همه عرفاى بزرگى كه ما داشتهايم كه در دنيا عرفاى اسلام نظير ندارند يك عارف نتوانسته جملاتى نظير اين سه سطر نهج البلاغه بياورد.
اين همان على ميدان جنگ است، اين همان على است كه از شمشيرش در ميدان جنگ خون مىچكد، اين همان على است كه شبها بيدار است و به در خانه آن يتيم و آن بيوه زن مىرود، همان على است كه وقتى چشمش به يك يتيم مىافتد اصلا تاب ندارد، همان كسى است كه در همان زمان دربارهاش گفتهاند هم گريان گريان است و هم خندان خندان، در ميدان جنگ وقتى با دشمن روبرو مىشود چهرهاش باز مىشود و مىخندد، و در محراب عبادت با خداى خودش راز و نياز مىكند و مىگريد.مگر نهج البلاغه نيست كه مىگويد:
ان الله سبحانه و تعالى جعل الذكر جلاء للقلوب تسمع به بعد الوقرة و تبصر به بعد العشوة و تنقاد به بعد المعاندة و ما برح لله عزت الاؤه فى البرهة بعد البرهة و فى ازمان الفترات عباد ناجاهم فى فكرهم و كلمهم فى ذات عقولهم (16) .
جملههاى عجيبى است.نمىخواهم درباره اين موضوع زياد بحث كنم، همين قدر مىخواستم كه بدانيد نظر قرآن اين است، اسلام حرفش اين است، پيغمبر (ص) و على (ع) حرفشان اين است .
در آيات قرآن و كلمات پيامبر اكرم (ص) و ائمه اطهار در اين زمينه اينقدر مطلب هست كه الى ما شاء الله.شيعه و سنى بالاتفاق اين موضوع را روايت كردهاند كه پيغمبر فرمود: «من اخلص لله اربعين صباحا جرت ينابيع الحكمة من قلبه على لسانه» (17) اگر بشر بتواند چهل صباح خود را خالص از هر انگيزهاى جز خدا كند، درونش فقط با خدا زندگى كند و بس، و با هيچ چيز ديگر جز خدا نباشد برونش با عالم و طبيعت است، با جامعه و انسانها است ولى در درون خودش با شكم و شهوت و مقام زندگى نكند و هيچ انگيزهاى جز خدا نداشته باشد چشمههايى از حكمت از قلبش به زبانش جارى مىشود.بعد ببينيد در ادبيات اسلامى چه فارسى و چه عربى راجع به همين جمله پيامبر چه شعرها و جملهها به وجود آمده است، مانند شعر معروف حافظ كه حديث پيغمبر را با زبان تغزل مىگويد:
سحرگه رهروى در سرزمينى همى گفت اين معما با قرينى
كه اى صوفى شراب آنگه شود صاف كه در شيشه بماند اربعينى
نه حافظ را حضور درس خلوت نه دانشمند را علم اليقينى
پس اسلام جزء گروهى است كه منبع «دل» و ابزارش را كه «تزكيه نفس» است به رسميت مىشناسد .
تاريخ، منبع ديگر شناخت يك منبع ديگر كه مخصوصا امروز به آن اهميت مىدهند و قرآن نيز به آن اهميت زيادى داده است «تاريخ» است، يعنى از نظر قرآن غير از طبيعت و عقل و دل، يك منبع ديگر هم براى شناخت وجود دارد كه آن عبارت از تاريخ است (18) .
قرآن تاريخ را به عنوان يك منبع شناخت عرضه مىدارد.ممكن است شما بگوييد كه طبيعت را كه گفتيد، تاريخ هم در آن هست.درست است كه تاريخ به يك اعتبار جزء طبيعت است ولى تاريخ يعنى جامعه انسانى در حال حركت و جريان.طبيعت را دو نوع مىشود مطالعه كرد، جامعه را هم به دو شكل مىتوان مطالعه كرد.زمانى ما جامعه را در حال ثبات مطالعه مىكنيم.مثلا كسى كه مىخواهد اطلاعات جامعه شناسى درباره جامعه ما داشته باشد جامعه امروز ايران را از جنبههاى مختلف مطالعه مىكند و اطلاعاتى در اختيار افراد مىگذارد.اين يك مطالعه جامعه شناسى است.ولى يكوقت جامعه امروز را در ارتباط با گذشته و گذشته را با گذشته خودش يعنى حاضر را با گذشته و آينده مجموعا يك واحد در حال جريان در نظر مىگيريم، بعد مىخواهيم بدانيم قانون اين جريان چه قانونى است.فرق «فلسفه تاريخ» با «جامعه شناسى» اين است كه جامعه شناسى، قانون موجود جامعه را بيان مىكند ولى فلسفه تاريخ، قانون تحولات جامعه را بيان مىكند، اينجاست كه عامل زمان در كار مىآيد.
قرآن به طور صريح و قاطع تاريخ را براى مطالعه عرضه مىدارد.پس تاريخ هم خودش يك منبع براى شناخت است.در اين زمينه ما در قرآن آياتى داريم، مانند: «قل سيروا فى الارض» (19) برويد در زمين گردش كنيد. «افلم يسيروا فى الارض» (20) چرا اينها در زمين گردش نمىكنند؟ يعنى برويد آثار تاريخى را مطالعه كنيد (21) و بعد ببينيد كه زندگى و جامعه بشر چه تحولات تاريخى پيدا كرده است.
باز على (ع) در وصيتى كه در نهج البلاغه به امام حسن (ع) مىكند جمله بزرگى دارد كه به انسان ايمان بيشترى مىبخشد.على (ع) كه از نسل اول اسلام است به امام حسن (ع) دستور مىدهد: پسرم! احوال امم و ملل و تواريخ را به دقت مطالعه كن و از آنها درس بياموز! بعد چنين تعبيرى دارد: «اى بنى انى و ان لم اكن عمرت عمر من كان قبلى فقد نظرت فى اعمالهم و فكرت فى اخبارهم و سرت فى اثارهم حتى عدت كاحدهم، بل كانى بما انتهى الى من امورهم قد عمرت مع اولهم الى اخرهم» (22) پسركم! اگر چه عمر محدودى دارم و با امتهاى گذشته نبودهام كه از نزديك وضع و حال آنها را مطالعه كرده باشم، اما در آثارشان سير كردم و در اخبارشان فكر كردم تا آنجا كه مانند يكى از خود آنها شدم، آنچنان شدهام كه گويى با همه آن جوامع از نزديك زندگى كردهام .بعد مىگويد نه، بالاتر از اين، چون اگر كسى در جامعهاى با مردمى زندگى كند فقط از احوال همان مردم آگاه مىشود ولى من مثل آدمى هستم كه از اول دنيا تا آخر دنيا با همه جامعهها بوده و با همه آنها زندگى كرده است، پس تاريخ را مطالعه كن، در اخبار ملتها و در تحولاتى كه براى جامعهها پيش آمده فكر كن تا مانند چشمى باشى كه از اول دنيا تا آخر دنيا را مطالعه و مشاهده كرده است.اين است كه از نظر قرآن و روايات خود تاريخ منبعى براى شناخت است.
فلسفه تاريخ در قرآن اين مسئله كه قرآن دعوت مىكند كه بشر تاريخ را مطالعه كند بسيارى از نظريات قرآن درباره فلسفه تاريخ را روشن مىكند:
اگر حوادث تاريخى عالم گزاف و تصادف باشد، مطالعه تاريخ گذشته، با امروز هيچ ربطى پيدا نمىكند، چون قضايا بر اثر تصادفات است.قرآن اصل تصادف را انكار مىكند، اصل سنن را قبول مىكند و به آن تصريح مىنمايد.
اگر تاريخ، سنن داشته باشد ولى سنن آن خارج از اختيار بشر باشد و بشر نتواند در آن سنتها نقشى داشته باشد امرى جبرى محض باشد و انسان هيچ گونه تأثيرى در مسير تحول تاريخ نداشته باشد باز درس گرفتن و آموختن از تاريخ معنى ندارد، زيرا تحول تاريخ يك امر جبرى است كه صورت مىگيرد، من چه بخواهم و چه نخواهم، اراده كنم يا اراده نكنم، هيچ تأثيرى ندارد، مثل گردش زمين به دور خورشيد يا گردش زمين به دور خودش (كه لا اقل عجالتا براى ما چنين چيزى است) .زمين يك گردش سالانه به دور خورشيد دارد، من چه بخواهم و چه نخواهم، اين، قانون و سنتى خارج از اختيار من است.دانستن آن براى من هيچ فايدهاى ندارد چون من نمىتوانم آن را پس و پيش كنم يا الگويش را بسازم.
پس معلوم مىشود كه انسان در تحولات تاريخ نقشى دارد و مىتواند نقشى داشته باشد .
اگر عوامل مؤثر در تاريخ عوامل سوء باشد، عوامل فساد باشد، مثلا تنها عامل مؤثر در تاريخ زور باشد و عامل ديگرى غير از آن نقشى در تاريخ نداشته باشد، يا يگانه عامل مؤثر در تاريخ زر و پول و اقتصاد باشد و هيچ عامل ديگرى نقش نداشته باشد، در اين صورت تاريخ معلم بشر است اما معلم بسيار بدى، چرا؟ چون به انسان مىگويد هيچ چيز در تاريخ نقش ندارد جز شهوت و زن و پول و زر، پس بهتر است انسان اصلا تاريخ را مطالعه نكند، چون اگر مطالعه كند و به راز تاريخ دست يابد به سخنى كه برخى مىگويند مىرسد كه «حق هيچ وقت نقشى در عالم نداشته و نمىتواند هم نقشى داشته باشد، اصلا زور به تمام معنى اخلاقى است، اخلاق يعنى زور و زور يعنى اخلاق و نقشها همه در زور خلاصه مىشود و غير از اين چيزى در عالم نيست» .
اما اگر تاريخ تصادف نباشد، سنت باشد، اگر سنت تاريخ جبرى محض نباشد، انسان در آن نقش داشته باشد، و اگر آن عاملهاى انسانى كه نقش دارند منحصرا عامل فساد نباشد، بلكه بيشتر عامل صلاح باشد، عامل تقوا و پاكى باشد، عامل حق و ايمان باشد، در اين صورت تاريخ معلم است و معلم خوب.
اينكه قرآن درس تاريخ مىگويد مبتنى بر قبول تمام اينهاست.از نظر قرآن صلاح در تاريخ نقش دارد، تقوا و اخلاص در تاريخ نقش دارد، بلكه نقش نهايى و پيروزى نهايى هميشه از آن حق است و اين تصريح قرآن مجيد است: «كتب الله لاغلبن آنا و رسلى» (23) قانون قطعى الهى است كه پيروزى نهايى از آن من يعنى قانون من، خدا كه نمىآيد وارد ميدان شود و پيامبران من است. «و ان جندنا لهم الغالبون» (24) باز معنايش همين است.
پس، از نظر قرآن يكى ديگر از منابع شناخت، تاريخ است كه قبول كردن اين منبع مبتنى بر اين فرضها و شرطهاست.در جلسه بعد ان شاء الله راجع به «مراحل و درجات شناخت» كه با دو مبحث گذشته ما (منابع شناخت و ابزار شناخت) پيوستگى زيادى دارد بحث مىكنيم.
پىنوشتها:
1. نه تنها از نظر قرآن، از ساير ديدگاهها هم به استثناى نظريه معروف افلاطونى كه قبلا عرض كردم و قسمتى از نظريات دكارتى انسان در آغاز تولد چيزى نمىداند مگر بالقوه (مسئله فطرت كه در قرآن هست با اين مسئله منافات ندارد، ان شاء الله بتوانم آن بحث را هم مطرح كنم) .
2. دكارت و بيكن
3. زمانى كه دكارت افكارش را منتشر مىكرد مردى به سراغش رفت و به او گفت: تو اين افكار تازه را از كجا و از چه كتابى به دست آوردهاى؟ من مىخواهم كتابخانه تو را ببينم.دكارت او را به باغچهاى كه پشت دفترش قرار داشت و در آن گوسالهاى را تشريح كرده بود برد، گوساله را به او نشان داد و گفت: اين است كتابخانه من!
4. برگسون هم براى حواس و حتى براى قوه استدلال و تعقل و قياس، ارزش عملى قائل است، ارزش نظرى قائل نيست.
5. راسل با اينكه يك فيلسوف ماترياليست است و با اينكه متأسفانه يك خصلت روحى دارد كه شأن يك فيلسوف دانشمند نيست، يعنى وقار يك دانشمند و فيلسوف در او نيست (در نوشتههايش با هر كس كه طرف مىشود حرفهايش را با طنز و مسخرگى و دلقك بازى بيان مىكند) ولى شك نداريم كه مرد دانشمند و رياضىدانى است، مردى است كه در منطق جديد و منطق رياضى شأن فوق العادهاى دارد، يكى از فيلسوفان بزرگ دنياست و چون يك فيلسوف ماترياليستى كه وابسته به يك حزب يا سياست باشد نيست كه افكارش جنبه ديكته شدن داشته باشد و مجبور باشد مطابق مصالح حزبى و سياسى و مصالح آن كشورى كه وابسته به آن است به صورت قالبى، دستورى و تلقينى حرف بزند، تا حد زيادى مرد آزاد فكرى است و گاهى نظرياتى بر خلاف فلسفه خودش مىگويد .
6. William James در كتاب دين و روان كه كتاب خوبى است در اين باره سخن گفته است.
7. نساء/100.آيه در مورد مهاجرينى است كه از مكه به عزم رفتن به مدينه بيرون آمده بودند .
8. وسائل الشيعه، كتاب جهاد.
9. انفال/ .29
10. محمد/ .17
11. قرآن از اصحاب كهف به «جوانمردان» تعبير مىكند (انهم فتية) .
12. كهف/13 و .14
13. توبه/ .40
14. توبه/ .26
15. نهج البلاغه عبده، خطبه .218
16. نهج البلاغه، خطبه .220
17. بحار الانوار، ج 70/ص 242، با اندكى اختلاف.
18. بايد از اقبال لاهورى تقدير كرد كه در كتاب احياى فكر دينى بيش از هر كس ديگر متوجه اين مسأله شده است.البته اصل مسأله را ديگران هم گفتهاند ولى من مسئله «تاريخ به عنوان يكى از منابع شناخت» را اول بار در كتاب اقبال ديدهام.
19. انعام/11، نمل/69، عنكبوت/20 و روم/ .42
20. غافر/82 و محمد/ .10
21. اين «گردش در زمين» براى مطالعه طبيعت نيست (البته آنجايى كه با اين تعبير آمده است)، آنجا كه با تعبير «سير در زمين» آمده است براى مطالعه تاريخ است.
22. نهج البلاغه، نامه .31
23. مجادله/ .21
24. الصافات/ .173
شهيد مرتضى مطهرى
|
|
|
|
|
|
نوشته شده
در
يکشنبه 25 فروردين 1387
توسط
مدیر پرتال
|
PDF
چاپ
بازگشت
|
|
|