ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : چهارشنبه 3 مرداد 1403
چهارشنبه 3 مرداد 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : چهارشنبه 29 شهريور 1391     |     کد : 42973

باسواد شدن در وقت اضافه

تا نروي نمي‌داني در كوچه پس‌كوچه‌هاي فقير شهر در پايتختي كه بعضي از مردمش در رفاهي كم‌نظير زندگي مي‌كنند...

جام جم آنلاين: تا نروي نمي‌داني در كوچه پس‌كوچه‌هاي فقير شهر در پايتختي كه بعضي از مردمش در رفاهي كم‌نظير زندگي مي‌كنند، آدم‌هايي هستند كه براي تغيير سرنوشتشان مي‌جنگند. تا نروي و در يكي از محلات قديمي تهران كه حالا بيشتر محل تجمع اتباع خارجي و ايراني‌هاي مهاجر است، كوچه به كوچه با دلهره از زير دالان‌هاي طاق‌دار نگذري، نمي‌داني مردم محروم و رنج كشيده حتي اگر در پايتخت هم باشند باز دنباله رنجشان را مي‌گيرند و پيش مي‌روند.
تا نروي و در يكي از كلاس‌هاي نهضت سوادآموزي در ساختمان قديمي و دخمه مانند حاضر نشوي نمي‌داني رنج بي‌سوادي تا چه حد عميق است و رنج ديده‌ها براي تسكين درد عقب‌ماندگي‌شان چطور به درس و كتاب چنگ مي‌زنند.

من دخترم، از تبار محروميت

در بافت تهران قديم آنجا كه روزي اعيان و اشراف شهر خانه داشتند و هنوز بقاياي اين اشرافيت را مي‌شود از «دوله»‌ها و «سلطنه»‌ها كه بر نام برخي كوچه‌هاي تنگ باقيمانده فهميد ساختماني كوچك و محقر سرپا ايستاده كه قصدش توانمند كردن زنان اين حوالي است.

هر كدام از زنان داستاني دارند تا به اينجا رسيده‌اند. بعضي از آنها آنقدر جوانند كه بي‌سواد بودن‌شان بعيد به نظر مي‌رسد و بعضي‌هايشان به حدي شكسته‌اند كه پوست زمخت و چروكيده‌شان به سن شناسنامه‌اي‌شان نمي‌آيد.

نام شهرهايي كه از آن آمده‌اند آشناست، اما وقتي روستاي محل تولدشان را به زبان مي‌آورند نامش غريب است. زن جواني كه 15 سال پيش از روستايي در قلب كوه‌هاي زاگرس ايلام به تهران كوچيده است چشماني مصمم دارد، اما وقتي كتاب درسي را از كيفش بيرون مي‌آورد و براي خواندن آماده مي‌شود كوشش زيادي كه براي هجي كردن كلمات مي‌كند از بي‌سوادي عميقش حكايت دارد.

او زني است كه تمام كودكي اش را به دامداري و كشاورزي گذرانده چون در روستاي آنها مرسوم بوده كه دختران همپاي مردان و پسران كار كنند و حتي بيشتر از آنها براي پدر مايه بگذارند تا سربار خانواده خطاب نشوند. در روستاي او اگر كسي به مدرسه مي‌رفته هرگز از جنس مونث نبوده چون به باور مردان اين قوم، درس براي دختري كه وظيفه اش زاييدن و توليد مثل كردن است به آب در هاون كوبيدن مي‌ماند.

ديگران هم داستانشان شبيه اوست. آن يكي، زاده روستايي در لرستان است كه مدرسه ده‌شان معلمي داشت كه بعد از شهادتش در جنگ از رونق افتاد. مردمان روستا بر اين عقيده بودند كه بچه‌ها را نبايد به دست معلم غريبه سپرد و همين شد كه بعد از شهادت او، كلاس درس بچه‌هاي روستا تعطيل شد و چون معلم آشناي ديگري هم داوطلب نشد، او و بچه‌هاي هم سنش از تحصيل بازماندند. حالا اما 20 سال از آن روزها مي‌گذرد و زني كه خودش خانواده‌اي جدا تشكيل داده با اين ‌كه فقر همچنان تلخي‌اش را به او مي‌چشاند، به كلاس‌هاي نهضت مي‌آيد تا شايد سرنوشتش بهتر از اين كه هست، شود.

او با يك لبخند عميق كه دندان‌هاي نامرتبش را نشان مي‌دهد، با ذوق تعريف مي‌كند كه حالا تمام تابلوهاي خيابان‌ها و ساختمان‌ها را مي‌خواند و بدون نياز به ديگران راهش را پيدا مي‌كند، حتي روزنامه هم مي‌خواند و وقتي قبض‌هاي آب و برق مي‌آيد زودتر از همسرش كه او هم مردي بي‌سواد است مبلغ را مي‌خواند و مي‌داند مهلت پرداختشان كي به سر مي‌آيد.

اين زن اما چهره‌اي تكيده دارد. خودش معتقد است يادگار روزهاي كودكي و نوجواني است كه در گرماي كشنده و سرماي استخوان سوز روستا همراه دختران ديگر روي زمين كشاورزي پدر كار مي‌كرد و عصرها از جنگل هيزم مي‌آورد و صبح‌هاي زود آب از سر چشمه.

سرهاي سودا زده

نگاهش روي كتاب چپ و راست مي‌شود، اما حواسش پيش نوزادش است كه در بغل دختري نوجوان روي پله‌هاي بيرون كلاس پيچ و تاب مي‌خورد تا آرام بگيرد. مادر نوزاد، زني اهل يكي از روستاهاي سبزوار است كه به دختران اجازه درس خواندن نمي‌دادند و روزهاي آنها را به جاي سپري شدن با درس و مدرسه با قاليبافي پر مي‌كردند.

نكته: برخي از زنان در كلاس پيشرفت خوبي دارند و زودتر از ديگران خواندن و نوشتن را ياد مي‌گيرند ولي همه آنها سرهاي سودا زده‌اي دارند كه حروف الفبا و اعداد را پس مي‌زند و كاري مي‌كند خيلي زود آموخته‌ها از سرشان بپرد
از روي شناسنامه، 33 ساله است اما چهره‌اش بيش از 33 سال پير شده است. شوهرش در جنوب شهر كارگري روزمزد است و خودش هم با بچه‌هاي قد و نيم قد در خانه‌اي اجاره‌اي در محله‌اي فقيرنشين زندگي مي‌كند. او كتاب نهضت را بسختي مي‌خواند و كلمات را به اشتباه ادا مي‌كند. زن روي هر كلمه‌اي كه تمركز مي‌كند صداي گريه نوزاد رشته افكارش را پاره مي‌كند و چشم‌هاي نگرانش نشان مي‌دهد چقدر دلش شور او را مي‌زند.

زن‌هاي زيادي مثل او به خاطر نوزادان و بچه‌هاي كوچكي كه در خانه دارند قيد درس خواندن را مي‌زنند و به زندگي در تاريكي بي‌سوادي ادامه مي‌دهند، اما زناني نيز هستند كه مشقت آمدن به كلاس‌هاي نهضت همراه با كودكان شيطان‌شان را به جان مي‌خرند تا بلكه هر چه زودتر از رنج بي‌سوادي خلاص شوند.

برخي از آنها در كلاس پيشرفت خوبي دارند و برخي نيز به كمك كودكان باسوادشان زودتر از ديگران خواندن و نوشتن و ضرب و تقسيم كردن را ياد مي‌گيرند؛ ولي همه آنها سرهاي سودا زده‌اي دارند كه حروف الفبا و اعداد را پس مي‌زند و كاري مي‌كند كه خيلي زود آموخته‌ها از سرشان بپرد.

آموزشيار نهضت اينها را مي‌فهمد چون مي‌داند در بين شاگردانش زناني هستند كه مجبورند بچه‌هاي يتيم‌شان را سرپرستي كنند و وقتي از نهضت بيرون مي‌روند بر سر ديگ مربا پزي و لگن بار انداختن ترشي برگردند يا زغال منقل شوهران معتادشان را بگيرانند و شل و شفته‌اي كه اسمش ناهار است را جلوي آنها بگذارند.

با اين حال، زناني كه پايشان به كلاس‌هاي نهضت مي‌رسد خوشبخت‌تر از زناني هستند كه سلطه مردان خانواده هنوز هم آنها را از سوادآموزي محروم مي‌كند و در كوچه پس‌كوچه‌هاي فراموش شده پايتخت، يك بار ديگر به بي‌سواد ماندن محكوم مي‌شوند.

داستان جذب

آموزشيار نهضت، يك از جان گذشته است. او به ميل خودش محله‌اي را انتخاب مي‌كند و طبق اطلاعاتي كه در دست دارد در خانه تك‌تك بي‌سوادان آن محل را مي‌زند و راجع به فوايد سوادآموزي برايشان حرف مي‌زند. اگر حرف‌هايش موثر بيفتد كه يك بي‌سواد جذب كلاس او شده و گرنه او بايد خانه‌هاي ديگري را امتحان كند و دوباره ساعت‌ها برايشان حرف بزند و دليل بياورد با اين ‌كه مي‌داند احتمال به در بسته خوردن سنگ او زيادتر از متقاعد شدن بي‌سوادان است.

طبق آمارهاي رسمي در شهر تهران صد هزار بي‌سواد زندگي مي‌كنند كه اگرچه رقم بزرگي است، اما آموزشياران موفق به جذب يك صدم آنها نيز نمي‌شوند. البته محله به محله تهران شرايطش فرق دارد.در بعضي محله‌ها با اين ‌كه سطح فرهنگ پايين است و زنان و مردان بي‌سواد براي باسوادشدن رغبتي نشان نمي‌دهند، اما همان اندك سوادآموزي كه جذب مي‌شود تا با سواد شدن كامل پيش مي‌رود و سبب مي‌شود تا آموزشيار غيررسمي نهضت به دستمزد 450 هزار توماني‌اش كه بابت باسواد كردن هر فرد پرداخت مي‌شود، برسد.

اما در برخي محله‌ها آموزشياري فرقي با جان كندن ندارد. برايمان تعريف مي‌كنند كه در محله هرندي درست پشت چيني‌فروشي‌هاي شوش، پاركي هست كه وقتي آموزشيار مي‌خواهد به كلاس درسش در آن حوالي برسد بايد از روي نعش نيمه جان معتاداني كه روي زمين زنجيره‌اي از آدم‌هاي نشئه درست كرده‌اند بگذرد و روزي كه آنها از نرسيدن مواد خمارند از دست به يقه شدن با آنها نهراسد.

برايمان تعريف مي‌كنند كه كلاس نهضت سوادآموزي محله هرندي مخصوص كودكان كار است كه اگر چه درسن مدرسه‌اند، اما از تحصيل بازمانده‌اند و نان بر سر سفره خانواده مي‌گذارند. شنيديم در اين محل، آموزشياران كه دلشان براي بي‌سوادي كودكان كار مي‌سوزد دور از چشم خانواده‌ها آنها را جذب نهضت مي‌كنند و حتي براي اين‌كه بعضي‌ها را به سوادآموزي ترغيب كنند ميانشان غذا توزيع مي‌كنند تا دلشان نرم شود.

اما كودك كار، محكوم به بي‌سوادي است چون برايمان تعريف مي‌كنند هر روز آموزشياران، مادران و پدراني غضبناك را مي‌بينند كه ناگهان در كلاس درس حاضر مي‌شوند و دست بچه را مي‌كشند و غرولند كنان ناسزايي نثار معلم مي‌كنند كه نان آور آنها را به بيكاري و مفتخوري تشويق مي‌كند.

آموزشياران محله هرندي هر لحظه با كابوس اعتياد نيز مي‌جنگند چون بعيد نيست هر آن معتادي از راه برسد و پشت ميز و نيمكت‌هاي كلاس بنشيند و همانجا سيگاري چاق كند و از شدت نشئگي خودش را لخت كند و با چاقويي كه در دست دارد به سمت سوادآموزان حمله كند.

با اين حال، چرخه سوادآموزي هرچند لنگان لنگان، اما در اين محل و تمام محلات بي‌سواد نشين ادامه دارد ؛ همان طور كه دلهره‌هاي آموزشياران از بابت نشستن بچه‌هاي كم سن و سال (بخصوص پسربچه‌ها) با سوادآموزان سن و سال‌دار پشت يك ميز و نيمكت تمامي ندارد.

مريم خباز / گروه جامعه




نوشته شده در   چهارشنبه 29 شهريور 1391  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode