ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : چهارشنبه 3 مرداد 1403
چهارشنبه 3 مرداد 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : چهارشنبه 28 تير 1391     |     کد : 39759

روزگار رفته حكايت

نه عزيز دلم! نه! نمي‌شود كه در غروب تبداري از تابستان 30 سالگي‌مان بخوابيم و در ظهر پاييزي از نخستين روز مدرسه در 7 سالگي بيدار شويم، نمي‌شود كه هر وقت بغضمان گرفت، هر وقت دلمان بيقرار سادگي‌هاي خوش روزهاي دبستان شد، چشم‌هايمان را ببنديم و رو به تخته سياه گچي دبستان، بازشان كنيم.


جام جم آنلاين: نه عزيز دلم! نه! نمي‌شود كه در غروب تبداري از تابستان 30 سالگي‌مان بخوابيم و در ظهر پاييزي از نخستين روز مدرسه در 7 سالگي بيدار شويم، نمي‌شود كه هر وقت بغضمان گرفت، هر وقت دلمان بيقرار سادگي‌هاي خوش روزهاي دبستان شد، چشم‌هايمان را ببنديم و رو به تخته سياه گچي دبستان، بازشان كنيم.

ما در سال‌هاي پس از مدرسه، زياد آموخته‌ايم، اما هيچ‌كدام از آن چيزها، جاي يادگرفته‌هايمان را در روزگار دبستان نگرفته است و من و تو از شنيدن هيچ خبري، به اندازه آن سال‌ها، شگفت‌زده نشده‌ايم.

ببين! انگشت‌هايمان ديگر در كش و قوس‌ها و پيچ‌و تاب خوردن‌هاي حروف نمي‌لرزد، ما ديگر ترتيب الفبا را فراموش نمي‌كنيم و فهميده‌ايم زمين گرد است و دور خودش مي‌چرخد، قصه پريا راست نيست، هيچ گرگي، شنگول و منگول را نخورده است و بزها اسم ندارند، همان‌طور كه گرگ‌ها؛ ستاره نقطه روشن اكليلي در سياهي شب نيست؛ آدم‌ها زبان پرنده‌ها و گربه‌ها را نمي‌فهمند و سيب زميني اگر در تاريكي بماند جوانه مي‌زند و...

ما ديگر بزرگ شده‌ايم و در بيست و چند سالي كه از هفت سالگي‌مان گذشته، دنيايمان بارها و بارها، رنگ به رنگ شده است و حالا، حتي اگر دلمان براي گذشته تنگ شده باشد، بازگشتي نيست.

نه! استثناء ندارد، نفس كشيدن در هواي روزهاي رفته براي تو محال شده، همانطور كه تا امروز براي 57 ميليارد انسان ديگر كه بر كره خاكي زيسته‌اند، ناشدني بوده است.

... اما خاطره‌هايي هم هست كه گاه مي‌آيند، دستمان را مي‌گيرند، مي‌برند، بازيمان مي‌دهند، به خنده مي‌اندازندمان يا محزونمان مي‌كنند؛ خاطره‌هايي كه در نگاه اول شبيه مه، محوند اما گاهي تلنگري كافي است كه مثل گل قاصدكي در باد، تكه تكه شوند و كودكي‌ها را در هواي خيال پخش كنند تا خاطره‌هايي تلخ و شيرين از گذشته جان بگيرند، مثلا خاطرات روزگار مدرسه رفتن ما دهه شصتي‌ها، كه خاص‌ترين دوره تحصيلي را در ايران گذرانديم، دوره‌اي كه بوي جنگ مي‌داد؛ دوره‌اي كه پر بود از خانه‌هاي موشك خورده و بچه‌هاي خفته زير آوار، دوره‌اي كه گرسنگي بود اما دم نمي‌زديم؛ دوره‌اي كه دستمان تنگ بود اما دلمان بزرگ؛ دوره‌اي كه معلم‌هايمان، توي تلويزيون 14 اينچ جا مي‌شدند؛ دوره‌اي كه شعرهايمان را در صداي آژير خطر و سوت ترسناك موشك‌ها، حفظ مي‌كرديم و براي آموختن جمع، حجله‌ها را مي‌شمرديم و براي فهميدن تفريق، پدرها و برادرها را.

ما بچه‌هاي متفاوتي بوديم، بچه‌هايي كه جنگ را پيش از ياد گرفتن حروفش، به چشم ديديم.

... و حالا هنوز هم، گاهي، شنيدن صداي خنده‌اي از پشت ديوار مدرسه‌اي يا ديدن كلمه‌اي يا گوش دادن به زمزمه‌اي يا حتي بوي كاغذهاي كتاب تازه‌اي، همان تلنگري مي‌شود كه غبار زمان را از روي خاطرات رفته كنار مي‌زند تا گذشته از حال پررنگ‌تر شود چون همه دارايي‌مان از گذشته، خاطراتي است كه نمي‌خواهيم به هيچ قيمتي فراموش‌شان كنيم مثلا يادت هست كه:

ـ ما كلاس اولي‌هاي سال 66، فقط از مهر تا دي مدرسه رفتيم. در كتاب‌هاي درسي‌مان، هميشه مردي بود كه در باران مي‌آمد، اما بيرون از كتاب‌ها، از آسمان به جاي باران، بمب مي‌باريد و ما گرچه هنوز آنقدر زندگي را نمي‌شناختيم كه از مردن بترسيم، ديگر به مدرسه نرفتيم و نشستيم جلوي تلويزيون و به معلم‌هايي خيره شديم كه خيال مي‌كرديم تك‌تك‌مان را توي خانه‌هاي كوچكمان مي‌بينند و مشق‌هاي كج و كوله‌مان را يك روز خط مي‌زنند و برايمان صد آفرين مي‌نويسند.

ـ در كتاب‌هاي درسي‌مان، بابا نان و آب مي‌داد، گربه‌اي بالاي يكي از صفحه‌ها داشت با كلافي كاموايي ور مي‌رفت و اصلا به اردك‌هايي كه بايد دورشان خط مي‌كشيديم، كاري نداشت.

گل‌ها و چوب كبريت‌هايي بودند كه بايد مي‌شمرديم‌شان و نيم دايره‌ها و خطوط عمودي و افقي هم بودند كه سرمشق مي‌شدند؛ در كتاب‌هاي ما اما، سرمشقي از مرگ و جنگ نبود و با اين همه گاهي كه جاي يكي از بچه‌ها، پشت نيمكت خالي مي‌شد، قلب‌هاي كوچك‌مان تندتر مي‌زد و يخ مي‌كرديم و خيال گنگي در سرمان چرخ مي‌زد كه نكند او ديگر برنگردد؟ «برنگشتن» براي ما، تنها معني مرگ بود.

ـ بزرگتر كه شديم، معلم‌هايمان از تلويزيون‌ها بيرون آمدند و ما باز پشت نيمكت‌هايمان نشستيم. ديگر بمبي از آسمان نمي‌باريد، اما وقتي ما شعر «باز باران» را مي‌خوانديم، مي‌دانستيم گرچه باراني كه «با ترانه» و «با گوهرهاي فراوان» روي بام خانه‌ها و مدرسه‌مان مي‌خورد، كتاب «كبري» را خيس مي‌كند و همان باراني است كه در كلاس اول، كسي در آن از راه مي‌رسيد و سوژه ديكته‌مان مي‌شد، همان باراني كه روي زمين‌هاي ريزعلي فداكار مي‌باريد و سبز نگه‌شان مي‌داشت تا او دهقان بماند و روزي مسافران قطاري را نجات بدهد و ما هر بار كه «خوشا به حالت اي روستايي» را مي‌خوانديم و از او به خاطر «با صفا» بودن تقدير مي‌كرديم، ياد ريزعلي كه پيراهنش را آتش زده بود هم مي‌افتاديم هرچند مي‌دانستيم توي روستاي ديگري آن طرف دنيا، پسري هست به اسم پطروس كه او هم مثل ريزعلي فداكار است.

ما مشق مي‌نوشتيم و پطروس همچنان انگشتش را در سوراخ سد نگه داشته بود و ما هر بار يادش مي‌افتاديم، انگشت‌هايمان از خيال سردي آب پشت سد، يخ مي‌كرد و بعد از ذهنمان مي‌گذشت كه توي درس پطروس فداكار، سخت‌ترين كلمه «غوك» است كه يعني قورباغه.

ما فداكاري را از پطروس ياد مي‌گرفتيم و خبر نداشتيم پسري كه فقط چند سال از ما بزرگتر بود در جبهه خودش را زير تانك انداخته و مردهايي بي‌پلاك روي مين‌هاي عمل نكرده دراز كشيده بودند تا تنشان پلي براي عبور همرزمانشان شود و ما بي‌ترس از دشمن، درس بخوانيم.

جايي ميان دهكده‌هاي پطروس و ريزعلي، لاك‌پشت گيجي بود كه تكه چوبي را به دندان مي‌گرفت و دو مرغابي او را به آسمان مي‌بردند و ما هميشه دلنگرانش بوديم چون مي‌دانستيم هيچ وقت طاقت نمي‌آورد و هميشه حرف مي‌زند و از آن بالا، همراه دل ما سقوط مي‌كند و مي‌افتد پايين، اطراف همان درختي كه روي آن زاغي با قالب پنيري در منقار روي شاخه‌اي نشسته بود و روباهي خوش سر و‌زبان را مي‌پاييد و زير همان درخت در درس‌هاي بعدي موري بود كه نبايد آزارش مي‌داديم چون «دانه‌كش» بود و جان شيرينش خوش بود و...

كوكب خانمي هم بود كه هميشه دستش بند آشپزي بود و در خانه‌اش رو به همه باز بود و طوري در عكسش مي‌خنديد كه انگار هيچ غمي توي دنيا نيست، اما توي ده‌شان حسنكي زندگي مي‌كرد كه يكبار دير به خانه مي‌آمد و همه حيوانات سراغش را مي‌گرفتند به جز پرستوها كه داشتند در درس ديگري «به لانه» باز مي‌گشتند.

همان وقت كه كتاب‌ها را مي‌خوانديم و گاهي توي جاميزي، مي‌گذاشتيمشان و يادمان مي‌رفت به خانه ببريمشان، ناخن‌هايمان را به مبصر نشان مي‌داديم كه مبادا بلند باشند، كفش‌هايمان را نشان مي‌داديم كه مبادا كثيف باشد، ليوان‌هاي آبخوريمان را نشان مي‌داديم كه مبادا يادمان رفته باشد بياوريمشان... گاهي آنقدر خوب بوديم كه در صف‌هاي منظم مي‌رفتيم سينما يا پارك يا شهر بازي و گاهي آنقدر بد بوديم كه اسممان مي‌رفت پاي تخته و ضربدر مي‌خورد.

دلخوشي‌هايمان آن روزها زياد بود؛ ستاره‌هاي طلايي گوشه دفترچه مشقمان، بيست‌هايي كه صد آفرين كنارشان مي‌نشست، گل‌هايي كه با خودكار قرمز روي خطوط آبي دفترمان نقاشي مي‌شدند و كتاب يا جعبه مداد‌رنگي 12‌رنگ كه سر صف جايزه مي‌گرفتيم.

ما خاطرات مشترك زيادي در گذشته داريم كه ديگر هرگز در حال يا آينده تكرار نمي‌شود. ما ديگر اندازه لباس‌هاي 7 سالگي‌مان نمي‌شويم و حتي اگر برگشتي باشد، دنيا آنقدر پيچيده و شلوغ شده است كه ديگر تجربه كردنشان محال است.

خاطره‌هايي هست كه بدون آنها ما و بقيه هم نسل‌هايمان پوچ مي‌شويم، رازها، ديده‌ها، طعم‌ها، بوهايي هست كه ديگر تكرار نمي‌شود؛ رازهايي مثل اين كه تراشه‌هاي مداد گلي‌مان را لاي صفحه‌هاي كتاب فارسي‌مان قايم كرده‌ايم يا مداد و پاك‌كن جوهريمان را گم كرده‌ايم؛ ديده‌هايي مثل نخستين باركه جوانه زدن دانه‌هاي لوبيا پيچيده در لفاف كاغذ خشك‌كن را تماشا كرديم و باورمان شد كتاب علوم راست مي‌گويد؛ طعم‌هايي مثل مزه خوش آب شيرهاي گوشه حياط مدرسه كه يكي از بچه‌ها نگهبانشان بود تا كسي خارج از ساعت تفريح از آنها آب نخورد يا طعم پيراشكي‌هاي چرب بوفه يا ساندويچ‌هايش با نان ساندويچ‌هاي خام و سفيد، بوهايي مثل بوي كتاب‌هاي كاهي دست نخورده اول سال، بوي پيك شادي كه بايد در تعطيلات رنگش مي‌كرديم يا بوي سيبي كه آن را با همكلاسي‌مان قسمت مي‌كرديم و فارغ از همه غم‌هاي دنيا گاز مي‌زديمش. مي‌داني، ما خاطره‌هاي مشترك زيادي داريم كه بدون آنها زندگي‌مان ملال‌انگيز مي‌شود چون يگانه و بي‌بازگشتند و هرگز اتفاق نيفتاده است كه كسي بتواند در غروب تبداري از تابستان 30 سالگي‌مان بخوابد و در ظهر پاييزي از نخستين روز مدرسه در 7 سالگي بيدار شود يا هر وقت بغضش گرفت و دلش بيقرار سادگي‌هاي خوش روزهاي كودكي‌اش شد، چشم‌هايش را ببندد و رو به تخته سياه گچي دبستان، بازش كند، چون...

مريم يوشي‌زاده / جام جم


نوشته شده در   چهارشنبه 28 تير 1391  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode