ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : دوشنبه 12 شهريور 1403
دوشنبه 12 شهريور 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : شنبه 27 اسفند 1390     |     کد : 34307

براي عيد، براي ‌آدم‌ها

مردمي هستند كه نرسيده به نوروز قرض بالا مي‌آورند و همين كه بي‌پولي به آنها فشار مي‌آورد، يقه هم را مي‌چسبند ...

آيا حال شما در هنگامه نو شدن، بهاري شده است؟
جام جم آنلاين: مردمي هستند كه نرسيده به نوروز قرض بالا مي‌آورند و همين كه بي‌پولي به آنها فشار مي‌آورد، يقه هم را مي‌چسبند و حريم‌شكني مي‌كنند، مردمي كه از نوشدن سال، فقط رفتن از خانه‌اي به خانه ديگر را ياد گرفته‌اند، مردمي كه نوروز دستمايه‌شان شده است براي فخرفروشي‌شان به ديگران يا پاسخ به كنجكاوي‌هاي‌شان درباره زندگي خصوصي آنها يا سيراب‌كردن عطش‌شان به خريد يا ...

مردمي هستند كه نوروز برايشان فقط عوض‌كردن تقويم و اضافه‌شدن رقمي به عدد سن‌شان است به جاي آن‌كه رسمي باشد براي «الي احسن‌الحال» شدن.

چرا براي نوشتن مطلبي درباره نوروز و آدم‌ها، يونس و سيما و مينا و پژمان و بهروز و رويا و بي‌بي گل و مدير آسايشگاهش را انتخاب كرده‌ام؟ شايد چون اين آدم‌ها، نوروز امسال را خاص‌تر از ديگران جشن مي‌گيرند، شايد چون در زندگي هركدام از آنها، راز يا نكته‌اي هست كه متفاوت‌شان مي‌كند، شايد چون نوروز اين آدم‌ها مصداقي از «حول حالنا الي احسن‌الحال» است.

ما سال‌ها حول حالنا الي ‌احسن‌الحال را در لحظه تحويل سال از خدا تمنا كرده‌ايم اما آن احسن‌الحال كه درباره‌اش حرف مي‌زنيم چيست؟

يونس و سيما

اين دو تا عاشق‌ هستند. هميشه عاشق بوده‌اند و همه اين را مي‌فهمند از آن شيوه دوست‌داشتني كه دست‌هاي يكديگر را وقت راه‌رفتن مي‌فشارند، از آن نگاه‌هاي دلبرانه كه به هم مي‌كنند، از آن عزيزم گفتن‌هاي شيرين‌شان وقت صدا كردن يكديگر و از اين‌كه هميشه طوري احترام هم را نگه مي‌دارند كه انگار هنوز تازه‌عروس و داماد هستند و غريبه‌ها سخت باور مي‌كنند 14 سال از زندگي مشتركشان مي‌گذرد.

دغدغه‌هايشان كم نيست. سيما مي‌داند شايد آن طرف سال، شركت شوهرش ريزش نيرو داشته باشد و يونس هم يكي از نيروهايي باشد كه عذرش را بخواهند، يونس مي‌داند سيما شغلش را به عنوان منشي دكتر دوست ندارد و با شكم برآمده از بارداري، كاركردنش برايش دشوار شده است؛ هر دو مي‌دانند كه فروردين بايد قرارداد اجاره‌نامه خانه را تمديد كنند و احتمالا صاحبخانه كرايه خانه را زياد مي‌كند و ...

سيما مي‌گويد «اينها كه غصه خوردن ندارد، ما همديگر را داريم.» يونس دست سيما را مي‌فشارد: «بعدا به همه اين دلنگراني‌ها مي‌خنديم.»

يونس براي سيما، دو سه مشت گندم مي‌آورد تا زن آنها را با دست‌هاي خودش خيس بدهد براي سبزكردن. سيما ناگهان ساكت مي‌شود و اخم مي‌كند. يونس با نگراني مي‌پرسد «چه شد؟» و لب‌هاي خشك زن آرام باز و بسته مي‌شوند «هيچي، هيچي...» يونس چند لحظه به چشم‌هاي درشت همسرش نگاه مي‌كند، بعد بلند مي‌شود و كاپشنش را تن مي‌كند. مي‌گويد «چرا نگفتي دلت هوس سمنو كرده؟» سيما از ذوق با صداي بلند مي‌خندد و از ذهنش مي‌گذرد كه يونس چطور در اين 14 سال، هميشه فكرهاي او را فقط با نگاه‌كردن به چشم‌هايش خوانده است؟

رويا و بهروز

بهروز امروز وقت برگشتن از آسايشگاه به خانه يك سفره سبز خريده است. فاطمه، دخترش در اتاق، با مداد شمعي‌هايش سرگرم است و گاهي نقاشي كج و كوله‌اي را كه كشيده به بهروز نشان مي‌دهد. سفره را كه مي‌بيند مي‌پرسد «بابايي اين سفره عيده؟» بهروز مي‌گويد «آره فرشته من اما اين واسه دوست‌هاي من توي آسايشگاهه،‌ واسه خودمون نيست.» رويا از آشپزخانه مي‌آيد بيرون. حرف‌هاي بهروز را شنيده است. با بغض زمزمه مي‌كند «تو سال پيش هم وقت تحويل سال شيفت بودي امسال هم شيفتي؟ اين آسايشگاه، پرستاري به جز تو ندارد؟»

بهروز سرش را پايين مي‌اندازد و نمي‌گويد كه خودش داوطلب شده است لحظه تحويل سال را كنار جانبازان اعصاب و روان باشد. نمي‌گويد سعيد، همان جانبازي كه چند بار وقتي موج او را گرفته حتي بهروز را هم به ديوار كوبيده و سيلي زده، ديروز به او التماس كرده و حتي دست بهروز را بوسيده است و با گريه گفته «تو مي‌داني ما عيدها خيلي تنها مي‌شويم، كسي ملاقاتمان نمي‌آيد، پيش‌مان بمان»؛ نمي‌گويد مصطفي، جانباز 41 ساله‌اي كه تا امروز 2 بار از آسايشگاه فرار كرده، خيال مي‌كند هنوز جنگ است و اگر بهروز نباشد آنقدر رفقايش را در حال جان‌دادن مي‌بيند كه از خود بي‌خود مي‌شود و سر مي‌كوبد به ديوار و سفره هفت‌سين را به هم مي‌زند.

نكته: «الي احسن‌الحال» شدن فقط در صورتي امكان‌پذير است كه خودمان هم براي تغيير زندگي و شرايط‌مان تلاشي كنيم
بهروز خيلي چيزها را به رويا نگفته است مثلا اين‌كه هفته پيش موج يكي از جانبازها را برد و بهروز وقتي مي‌خواست آرامش كند و دست‌هايش را محكم گرفت تا خودزني نكند، همراه او بي‌اختيار و بي‌امان اشك ريخت و بارها و بارها تكرار كرد «حاجي من اينجام! من اينجام! من اينجام !» بهروز حتي به رويا نگفته است كه خودش هم جبهه‌اي بوده و بعضي از بيماران آسايشگاهي را كه حالا پرستارش شده است، مي‌شناسد. رو مي‌كند به رويا و مي‌گويد: «سال من بدون آنها نو نمي‌شود رويا جان... من‌ به آنها احتياج دارم.»

مينا و پژمان

آنها هيچ‌وقت نوروز را جشن نگرفته‌اند. از همان روز اول زندگي مشترك هر دو با هم به تفاهم رسيدند كه رسم و رسوم گذشتگان را ناديده بگيرند. 3 سال از ازدواج‌شان گذشته و آنها همه سال تحويل‌ها را بي‌خيال گذرانده و وانمود كرده‌اند اتفاق مهمي نيفتاده است مثلا سال تحويل قبل هر دو پاي اينترنت مشغول چت كردن با رفقاي‌شان در خارج از كشور بودند و سال پيش از آن، سرشان به تماشاي فيلمي سينمايي گرم بود.

پژمان اما امسال حال و هواي ديگري دارد؛ خودش هم نمي‌داند چرا؛ شايد چون ديروز پسركي را ديده همراه مادرش كه تنگ بلوري با دو تا ماهي دستش بوده است و ناگهان دلش براي كودكي‌اش تنگ شده يا شايد چون روي تراس همسايه روبه‌رويي دو تا سيني پر از عدس و گندم سبز شده ديده يا چون از كوچه كه رد مي‌شده بوي سبزي‌پلو ماهي مي‌آمده يا ...

مينا را كه صدا مي‌كند همزمان صفحه چتي تازه روي نمايشگر رايانه‌اش باز مي‌شود و زن بي‌آن‌كه سر برگرداند مي‌گويد «جان؟» پژمان زمزمه مي‌كند «مينا! بيا امسال سفره هفت‌سين بيندازيم. شب سال نو هم سبزي‌پلو ماهي بخوريم.» مينا دست از تايپ‌كردن مي‌كشد از جا بلند مي‌شود. لبخندي روي لب‌هايش مي‌نشيند: «اگر خواستي ماهي قرمز بگيري دو تا بگير... سركه و سمنو هم نداريم ... توي خانه مادربزرگم هميشه يك گلدان سنبل هم سر سفره بود ... اشكالي ندارد ما هم بگذاريم؟» پژمان با بغض سر تكان مي‌دهد: «چه اشكالي دارد نازنينم؟!»

بي‌بي گل و مدير آسايشگاه

بي‌بي گل را يك روز مسوول آسايشگاه سالمندان با بقچه‌اي در دستش پشت در آسايشگاه پيدا كرد كه زير لب «تا بهار دلنشين ...» را زمزمه مي‌كرد و اشك‌هايش چارقدش را خيس كرده بود. بي‌بي هرگز نگفت از كجا آمده، نشاني‌اش چه بوده يا بچه‌هايش كجا هستند و مسوول مركز هم وقتي چشم‌هاي پف كرده از اشكش را ديد ديگر چيزي نپرسيد و فقط گفت «به مركز ما خوش آمديد.»

مدير آسايشگاه به بي‌بي گل نگفت كه آسايشگاه خصوصي است و او بايد پول بپردازد بلكه با مالك مركز توافق كرد خودش بي‌آن‌كه پيرزن بفهمد هزينه او را بدهد.

در آسايشگاه سالمنداني كه ماه‌هاست خانه بي‌بي شده از همين حالا سفره هفت‌سين را روي يكي از ميزهاي سالن چيده‌اند. ديروز وقتي مدير آسايشگاه پشت به ديگران رو به سفره هفت‌سين نشسته بود و با سرانگشت‌هايش نوك گندم‌هاي تازه سبز شده را نوازش مي‌كرد به بي‌بي كه داشت تنگ ماهي‌ها را دستمال مي‌كشيد گفت «بي‌بي گل يك آرزويت را بگو» بي‌بي از بالاي عينك نگاهش كرد: «آرزوي من اينه كه تو پسرم باشي. آرزوي تو چيه؟» مدير خنديد و بلند شد. سرش را پايين انداخت و با مكث گفت «ممنون» و آنقدر از خجالت سرخ شد كه نتوانست آرزويش را بگويد.

امروز صبح مدير وقتي داشت روي كارت‌پستال‌هايي كه براي سالمندان مركز خريده تبريك سال نو مي‌نوشت، براي بي‌بي گل نوشت. «سال نو مبارك. آرزوي مرا پرسيدي؟ من در همه سال‌هاي كودكي‌ام در پرورشگاه، از خدا، مادر مي‌خواستم و ديروز او آرزويم را برآورده كرد.»

مريم يوشي‌زاده ‌/‌ گروه جامعه


نوشته شده در   شنبه 27 اسفند 1390  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode