مريم منصور: «منا» سرزمين تمناهاي معنوي است؛ تمناهاي بين عاشق و معشوق. آتشي كه در طواف به سبب 7 دور چرخيدن به دور كعبه افروختي به مانند آتش گردان، حال به عشقي مبدل شده بين تو و معشوق. آتش افروخته در جان را به منا ميآوري
«رمي جمره» يعني سنگ به سوي شيطان. پاهايم سنگين است. گويي شيطان به پاهايم چسبيده تا به جمرات نرسم. مسافت چند كيلومتري، به طولانيترين مسافتهاي زندگيم مبدل شده. پنداري شيطان پاهايم را گرفته تا به مبارزه هفتگانهام نرسم. در 2 قسمت خيابان كه منتهي به جمرات ميشود تعداد زيادي از سياهپوستان زير آفتابگيرهاي رنگي نشسته بودند. زير پاهايمان انواع زبالهها كه پودر سفيدرنگي روي آن براي ضدعفوني پاشيده بودند ريخته بود. كثيفي خيابانها و معابر خيلي چشمگير است. سياهي غيرقابل انكاري انگار سايه انداخته.
اشتباهاً به بالاي پل رفته بوديم. هراس از اينكه عملي را اشتباه انجام دهم در وجودم رخنه كرده بود. به سمت زير پل برگشتيم. ستونها و تلي از سنگريزه در مقابلمان نمايان شد. زماني كه در معابر باريك و تودرتوي مابين چادرها كه عرضشان به نيم متر ميرسد راه ميروم و سر از ته تراشيده شده حجاج را ميبينم، ناخودآگاه حس ميكنم در زندان هستم. زنداني كه ما 3 روز را بايد در آن بمانيم.
روزهاي دهم، يازدهم و دوازدهم ذيالحجه، و منا سرزميني است نزديك شهر مكه كه بين 2 رشته كوه قرار دارد و حدفاصل بين مشعرالحرام و مكه است. در اين فرصت 3 روزه بينديشيم به لحظاتي كه شيطان در وجودمان خودنمايي ميكرد. اين فرصتي است تا غبار نشسته بر گوهر وجودمان را به كناري بزنيم تا درخشش آن نورانيتي به روحمان بخشد. زنداني ميانديشد؛ ميانديشد به خطاهايي كه مرتكب شده است؛ ميانديشد به درون خود. خود را در آينه نميبيني تا فرصتي داشته باشي كه خود را در خود ببيني.
مراسم دعا و زيارت عاشورا در داخل چادرها برپاست.وقوف در مشعرالحرام وقوفي است به جهان پر رمز و راز درونمان.اكنون روي پلي ايستادهام كه چشماندازي رويايي دارد؛ زيرپل خيمههاي سفيد تا كيلومترها، و زائرين سفيدپوش همه در حركت به سوي مقصدي مشترك؛مقصدي كه مقصود فرمان داده، مردي آفريقايي كنار پل خوابيده،چشمانداز چادرهاي يك دست سفيد منا كه تا دامنه كوه ها امتداد يافته با پرچمهاي برافراشته كشورها در مناطق مختص به خود.دوباره همان مسير را همراه همه افراد گروهمان طي ميكنيم. امروز آخرين مبارزه را در پيش داريم. حركت به سوي جمرات.همه زائرين بايد در محدوده منا باشند تا «الله اكبر» ظهر. بعد از پرتاب هفتسنگ به هر يك از جمرات، همه در كنار هم ايستاديم. تا زمان اذان ظهر فرا رسد. جاده در من راه ميرود. من در جاده راه ميروم. ميپيمايم مسير را به شادماني در اين جشن عظيم. به سوي مكه همچو سيلي سرازير شديم. جويندهاي در اين سفر بوديم؛ جوياي گوهري گم گشته.
چهرهها راكه مينگرم همه را يكي ميبينم. من همان مرد سياهپوست كناريم هستم. من همان زن اتيوپيايي هستم. همه يكي هستيم. نوريم. نيرويي كه در پاهاي من در جريان است در او هم هست در ديگري هم هست. همگي سرمست از اين همه هست شدن هستيم.
جشن است امروز و هر روز. به ياد مولانا ميافتم. احتياجي نيست كه اينجا باشي يا هر جاي اين دنيا. مهم اين است كه بداني چه هستي، كه هستي. 7 سنگ را در دست آماده كردهام. نيت و بعد پرتاب سنگها، كه تاكيد شده بود حتماً بايد به ستون برخورد كند. ستونها نماد شيطاناند كه ما بار ديگر در اين سفر «الله اكبر» گويان به مبارزه با شيطان برميخيزيم. ميپرستمت يا رب كه چنان در لفافه و با تاكيد با من سخن ميگويي، ميپرستمت يا رب كه چنان تاكيد بر نيروهاي عظيم درونم داري و به من يادآور ميشوي كه چه گوهري در وجود همه ما برگرفته از وجود مقدس خودت به يادگار گذاردهاي. كافي است كه با سنگهاي در دستم شيطان نفسم را و غرور و تكبر درونيم را درهم فرو ريزم. |