حدود 2300 سال پیش ارسطو اولین تعریف را از انسان ارائه داد: انسان موجودی است ناطق!
و به نظر می رسد بعد از گذشت بیش از دوهزاره، این تعریف همچنان جامع ترین توصیف انسان هاست.
ما از زمانی که توانسته ایم بر سر اصوات و صداهایی که می سازیم تفاهم یابیم و معنایی واحد از میانشان پیدا کنیم، حرف زدن را آغاز کردهایم و در گذر تاریخ هر روز، واژه های نو پروردهایم و نامی جدید برای جزییترین اشیاء پیرامون مان پیدا کردهایم و گسترده تر کردهایم تفاهم نامه اصواتمان را.
حق هم داشتهایم ، حیوان ناطقی" که ما باشیم" شاید بتواند، مانند بقیه حیوانات از پس ابراز نیازهای جسمی و غریزیاش، با زبان اشاره و اصوات ابتدایی بر بیاید، اما ابراز حالات و احوالات عارض بر عضو صنوبری شکل درون سینه و مدارهای پیچیده ی درون جمجمه به این آسانیها نیست. این احساسات و عواطف، برخلاف ظاهر ظریف و رقیقشان پس از بیان شدن، قوتی غریب و خانهمان برانداز در درون انسان دارند، آنقدر به درو دیوار این سینه زبان بسته میکوبند که یا صاحب خانه، مجبور میشود صوت و کلام جدیدی پیدا کند برای توصیف و بیرون کردنشان یا بالاخانه را کلاً اجاره دهد به این اشباح بی نام.
و حالا ترس از دیوانگی بوده یا لذت بیان عواطف و افکار یا درک دیگران یا.... بالاخره منجر به بسط و گسترش کلام و استفاده بیوقفه و روزافزون از شکل مسموع و مکتوب آن تا همین امروز شده است. حالا دیگر زبانها دستور و مقررارت و معیار دارند، جمعیت زیادی بر مبنای همین زبان دانی و توصیف به کمال ِتخیلات و تصوراتشان مشهور و ماندگار شدهاند، انسانها آنقدر مسلط به مفاهیم اصواتشان شدهاند که به سراغ زبان جوامع و قوم های دیگر رفته اند و آن ها را می آموزند. حرف زدن، حرف خوب زدن و خوب حرف زدن ارزش شده است، معیار زندگی خوب "فهمیدن حرف یکدیگر" تعیین شده و میزان نزدیکی آدمها "حجم درد و دل هایشان".
اما به نظر میرسد، از وقتی که رنسانس شده "به تاریخ خاور میانهای "و زندگیها روی غلتک ِ موتور و ماشین افتاده، قدری باید در قوانین و مقررات "زبانی" نیز مانند باقی معیارها و ارزشهای جامعه، تجدید نظر کرد.
نه اینکه انسان عوض شده باشد ها! نه! اما ظاهرا پالانهای مدرن رُلی پیدا کردهاند در زندگی انسان و باید در دو دو تاهای بشر به حسابشان آورد.
تا 40-50 سال پیش که بیشتر مادربزرگ ها و پدربزرگهای ما، کشاورز و دامدار و قالی باف ...بودند، درو کردن و دوشیدن و از آن طرف نقش خواندن و گره زدن آنقدر بود که مجال ندهد به زبان که تکان بخورد و به حرفها که جاری شوند. هیچ کدام اینها هم که نبود یک زن جوان بود و نیم دو جین بچه ی قد و نیمقد که لابد اگر نفسی برای بالاآمدن مادر میگذاشتند ، باید شکر میکرد، چه برسد به حرف زدن با کسی. هیچ کدام اینها هم که نبود پیرمرد و زنی بودند، چشم سفید شده به راه، در انتظار یک ورق"خط نوشته" از نورچشمیهایشان که سرازیر شهرها شده بودند.
در آن روزگار، وقتی که غروب مردها در میدان ده یا قهوه خانه جمع میشدند،چیزی داشتند برای گفتن و زنها کنار در خانهها، نصف حرفهایشان نگفته میاند وقتی مرد خانه از راه میرسید و به سرفه ای ساخته گی، ختم جلسه میکرد. مادری که بچههایش را خوابانده بود، آهسته و تندتند با شوهر چند کلام اختلاط میکرد و دختر از راه دور آمده چند روزی میهمان درد و دلهای مادر بود.
حرف زدن، حکم غذای چرب و لذیذ را داشت، کم پیش میامد که دل سیری از عزایش در آورند و وقتی هم که فرصتی دست میداد، لذت سبک شدن و حرف زدن تا مدتها زیر زبانشان میماند.
اما این روزها که بسته ی غذای چرب و لذیذ اول پشت و رو میشود و میزان"کالری در صد گرم" اش مورد بررسی قرار میگیرد، این روزها که دیگر "یک پرده گوشت" معیار زیبایی که هیچ، علامت زشتی و ترشیده گی و حتی گاهی فقر به حساب میآید،عجیب است هنوز فکری به حال تعداد کلمات "مورد نیاز" در روز برای سلامت باقی ماندن ،نشده است و بدتر هر روز وسائلی برای راحت تر کردن و ارزان تر کردن "حرف زدن" به دست همه میرسد.
میشود یک لحظه هم در فضاهای مجازی،احساس تنهایی و بی همزبانی نکرد....دائم تعریف کرد ، غیبت کرد، پشت سر دیگران صفحه گذاشت ، میشود بدون وقت گذاشتن و خواندن، نظر داد و سخنرانی و مصاحبه کرد. میشود حرف زد. اما بالاخره کلمات جایی کم میآیند.