بهار صدای زندگی است در گذر زمین و گرد زمان؛ بوی خوش نو شدگی و آغاز است. آغازی برای شدن؛ شدنی از سوی زنده بودن به سوی زندگی. بهار موعد تحول است و بازخوانی فلسفه زندگی.
هیچ پرسشی در طول تاریخ پرسش به اندازه این پرسش که «فلسفه خلقت یا آفرینش چیست» شنریزه های متنوع پاسخ را جذب خصلت آهن ربایی خویش نکرده است. اگر ابعاد و جوانب این پرسش کم و بیش باستانی را با دقت حفاری حفارها از آن نوع که باستان شناسان بی هیچ توقع ستایشی در حفر شکاف چشمها و فواصل دندانها و استخوانهای فک و جمجمه مردگان هزاران سال پیش به کار میبندند، تمیز و خالی از خاکهای زائد و مزاحم کنیم، خواهیم دید که مراد از آفرینش و خلقت در اینجا اصولاً زندگی است. بنابراین هرکس میگوید فلسفه خلقت آفرینش چیست، مقصودش این است که فلسفه زندگی چیست. این نیز به روشنی پیداست که مقصود از زندگی، زندگی انسان است؛ تنها موجودی که قادر است علاوه بر تلفظ واژه زندگی، درباره آن فکر کرده و نکرده پرسش به عمل بیاورد. اما اگر بتوان برای خلقت زمین و کوه و دشت و دریا و حتی گلهای بیخار فلسفهای در نظر گرفت، این فلسفه صرفاً به این دلیل واضح که نه قادر است گرهی از کار خود زندگی بگشاید نه گرهی از کار انسان که در جستجوی فلسفه زندگی، تا مرز نفی نفس فلسفهها پیش میرود، در کوتاهترین زمان به وادی خاموش فراموشی خواهد پیوست.
به هر روی، فلسفه خلقت یا شکل حفاری شدهاش «فلسفه زندگی انسان» پرسشی کلان و پرکرانه است، آنقدر کلان و پهناور که بعید به نظر میرسد بتوان جملهای را به عنوان پاسخ برایش نهایی کرد، اگر اساساً پاسخی به این پهنا و کرانه قابل تصور باشد. اینجاست که اصل مسئله و مسئله اصلی کنار میرود و موضوعی تازه سر از خاک بیرون میآورد که در عبارتی کوتاه عبارت است از: حقیقت پرسشهای مستغنی از پاسخ، یا پرسشهای فراتر از پاسخ؛ پرسشهایی که در فریبی آشکار و نمایان پاسخ طلب میکنند، پاسخها را درمییابند و حتی میپذیرند اما در برابر آنها مقتدرانه سر تسلیم فرود نمیآورند و در عملی بی ارتباط با چشمبندی، از آنها بسیار فراتر میروند.
سخن از پرسشهایی است که حالت گریز ندارند. از پاسخ نمیگریزند اما عملاً نه آنها پاسخی را به رسمیت میشناسند نه پاسخی از پس خاموش کردن آتش نهفته در ذات که زیر خاکستر گداخته بنیاد آنها مستور است برمیآید. چیزی که با عرف و منطق اهل فلسفه در تعبیری جدید برچسب این اسم تازه را میتوانیم رویش بچسبانیم: سؤالهای همیشه سؤال یا پرسشهای همیشگی. فراموش نکنیم که یکی از مزیتهای بیبدیل فلسفه در طول تاریخ تفکر، همین خصلت گشوده بودن دستهای فیلسوفان در استعمال تعابیر جدید و استخدام عناوین جدید برای مقصودهای قدیمی است.
بیشک پرسش از فلسفه خلقت یا فلسفه زندگی از این نوع پرسشهاست. سؤالی همچنان سؤال که هرگز بی پاسخ نمیماند اما در عین حال پاسخ هم نمییابد و بیآنکه حتی یک پاسخ و جواب را از خیل پاسخهای خویش رد و نفیبلد کند، هر جوابی را در کوتاهترین زمان ممکن به آسانی در خودش مستهلک میسازد، درست از آن نوع که کودکان بیش فعال محکمترین و مقاومترین لباسها را در جست و خیزهای لحظه به لحظه شان . نمیخواهم بگویم پرسش «فلسفه زندگی» همان کودک بیش فعالی است که علاوه بر استحاله و استهلاک اعصاب مادر و پدر، روزی یک دست لباس محکم و مقاوم را تا مرز نابودی محض پیش میبرد. هرگز چنین قصدی ندارم اما میتوان با تمسک به عبارتی عامیانه ابراز داشت: پرسش از زندگی، همان سؤال خستگیناپذیری است که جواب را غال میگذارد و در میرود، پاسخ هرچه که باشد و هراندازه هم که در بافتی عمیق تار و پودش قوی و استوار بهم پیوسته باشد. این خصلت اجتنابناپذیر این پرسش است، همچنان که گریختن از روی دیوار مدرسه و پاره پاره کردن روزانه لباسها خصلت کودکی بیش فعال و مدرسه گریز.
اما چنین نیست که همه فلسفهها در برابر این کودک بیش فعال تن به انفعال بیپاسخی بدهند یا تنها به چند پاسخ مشخص و معدود بسنده کنند. فلسفهها که بی شمارند به فراخور خویش هرکدام پاسخی نورانی به این پرسش عطا میکنند هرچند که به نظر میرسد شبیه گذاشتن ظرفی خالی از آب و غذا جلوی حیوان زبان بستهای است که حتی شهامت پس زدن آن را ندارد.
در این میان، عرفانها و مکتبهای معنوی بشری در قالب آموزههایی رهاییبخش و کتابهایی آرامبخش، در عملی به غایت هوشمندانه ترجیح میدهند در مقام طراح پرسش از فلسفه زندگی قرار بگیرند و در گذر زمانها و غائله روزگاران همچنان علاوه بر باقی ماندن در مقام طراح این ورقه امتحانی ابدی، بیشتر در مقام آموزگاری تصحیح کننده برگه باشند تا حل کننده مجهول آن.
در این میان چیزی که هواداران سینه چاک بسیار دارد پاسخهای تک کلمهای به پرسش مهیب فلسفه زندگی است؛ پاسخهای سادهای که عباراتی مثل: «فلسفه خلقت عشق است» یا «فلسفه زندگی ایمان است» یا «فلسفه حیات زیبایی است»، «یا بخشش است»، «یا تکامل است» و امثال آن که شمارششان دفترهایی پربرگ را پر میکند میکوشند باری را از دوش انسان برمیدارند تا در مسیری سنگلاخ آسودهتر گام بردارد. تنها اشکال این پاسخهای بلیغ و قاطعانه این است که متاسفانه در برابر واقعیتهای زندگی فاقد دوام کافی بوده و مثل یخ فوری آب میشوند و مثل گل زود پژمرده میشوند. دیده شده که در بسیاری از موارد، این جملههای زیبای دوست داشتنی درست یک یا چند روز پس از ابراز شدنشان، حتی از قانع کردن کسانی که این پاسخها را به نیابت از جواب تسلیم پرسش یا پرسشگر میکنند، عاجز میمانند چه برسد به دیگران.
در نهایت در ایستگاه پایانی این ماجرا، انسان میماند و پرسش همچنان و همیشه فلسفه خلقت؛ تا عاقبت بتوان در عبارتی که مرز جدی آن اصیلتر از حالت شوخیاش است چنین گفت: پاسخ این پرسش را که فلسفه زندگی چیست، تنها خداوند متعال میداند و بس!
پس از همه اینها، شاید فلسفه خلقت و آفرینش، آفرینش و خلقت فلسفهای باشد که پس از قرنهای متمادی بتواند اثبات کند اینجا وادی یگانهای است که پاسخ نه تنها مطلوبیت ندارد بلکه موضوعیت هم ندارد؛ وادیی که تنها و تنها پرسش مطلوب است و بس!
روزی که چنین فلسفهای خلق شود و رسمیت خودش را به جهان اعلام کند، خواهیم دانست که پرسش از فلسفه خلقت نه تنها در جستوجوی پاسخ نیست بلکه خود پاسخ است؛ پاسخ جوشان و گدازانی که علامت زنده بودن شور زندگی و روح انسان محسوب میشود.
بدین ترتیب، روزی که لبهای زندگی از این پرسش بلاجواب بینیاز از جواب خالی شود و به تکرار این سؤال عملاً بیهوده گشوده نشود، آن روز، آری درست همان روز، انسان در میان همهمه قلب تپنده خویش شاهد مرگ خود خواهد بود و مرگ را در خویشتن خویش به نظاره خواهد نشست حتی اگر روش ویژهای برای سوگواری این مرگ عجیب اختراع نکرده باشد. اما تا آن روز که تا امروز نرسیده است میتوان با نحوهای از اطمینان این عبارت را با ملایمتی که در خود نهفته است واقعی پنداشت و جدی گرفت که: زنده باد زندگی و زنده باد فلسفه زندگی حتی اگر ندانیم که چیست.
به قلم کریم فیضی
خبر گزاری ایکنا