حسين فتاحي
انتشارات سوره مهر، 1388
شابك: 0-552-506-964-978
قيمت: 2900 تومان
داستاننويسان كشور ما از همان زمان وقوع انقلاب اسلامي و سالهاي بعد از آن، براي خلق آثار داستاني مرتبط با موضوع انقلاب اسلامي همواره تلاش كردهاند كه نمونههاي متعددي در اين زمينه اكنون در آرشيو داستاني انقلاب موجود است: از جمله اين آثار ميتوان به رمان «كودك و توفان» نوشته حسين فتاحي، داستاننويس معاصر اشاره كرد كه اكنون چاپ دوم آن توسط انتشارات سوره مهر در تهران منتشر شده است.
اين كتاب كاري از دفتر كودك و نوجوان مركز آفرينشهاي ادبي حوزه هنري است و يك رمان اجتماعي براي مخاطب نوجوان محسوب ميشود.
موضوع داستان مربوط به رويدادهاي ماههاي بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و مكان وقوع حوادث داستان هم بخشهايي از شهر تهران است. شخصيت اصلي داستان نوجواني به نام كامبيز است كه پدرش در سالهاي قبل از پيروزي انقلاب اسلامي سرهنگ خلبان بوده و بعد از پيروزي انقلاب بازخريد شده است.
ماجراهاي اصلي داستان از جايي شروع ميشود كه كامبيز به رفتارهاي پدرش مشكوك و با كنجكاوي متوجه ميشود پدرش و گروهي از افسران حكومت شاه كه پيروزي انقلاب اسلامي ملت مسلمان ايران را هنوز باور نكردهاند، به فكر انجام يك كودتا عليه انقلاب نوپاي ملت ايران هستند.
او اين موضوع را با يكي از معلمهاي خود درميان ميگذارد و در ادامه ماجراهاي جالب و مختلفي به وقوع ميپيوندند كه سرانجام شكل نهايي رمان را تشكيل ميدهد. نويسنده رمان را در 10 بخش مجزا اما بهم پيوسته ارائه كرده و براي هر يك از بخشها عناوين جداگانهاي انتخاب كرده است.
بخش اول با عنوان «جاي خالي مادر در خانه» به اختلاف نظر پدر و مادر راوي كامبيز در خصوص وقوع انقلاب اسلامي اختصاص يافته كه مادر به دليل اينكه پدر نميخواهد واقعيتهاي وقوع انقلاب اسلامي را بپذيرد، با او جر و بحث و آخر سر خانه را ترك ميكند:
«... مادرم در حالي كه صداي گريهاش بلندتر شده بود گفت: پدر چطور بگويم؟ ديگر جانم به لبم رسيده، همه حرفهايي كه شما ميزنيد، درست؛ اما هنوز نميدانيد سر و كار من با چه كسي است! دو سال آزگار شب و روز نداشتم. همهاش ناراحتي، همهاش نگراني و اضطراب! خودتان كه در جريان بوديد. از وقتي كه انقلاب شد و مردم ريختند توي خيابانها و حكومت نظامي اعلام شد، جهانگيري همهاش خودشيريني ميكرد و سعي ميكرد خوش خدمتي كند. حالا هم كه آن مردكه دزد نوكر در رفته، اينها كاسه داغتر از آش شدهاند و دستبردار نيستند. ميخواهند جلو چهل ميليون آدم بايستند و كار دست خودشان بدهند. جهانگيري همهاش چسبيده به راديو، و برنامه راديوهاي خارج را گوش ميكند. هر روز منتظر است كه به قول خودش شاهنشاه از خارج برگردد. تازه با اين كارهايش هم ساختم؛ اما امروز صبح چيزي ديدم كه زهرهام تركيد...»
در بخش دوم- ميهماني عجيب و ميهمانان عجيبتر! هم راوي شاهد حضور دوستان پدرش در خانه خودشان است كه همگي آنها مانند پدرش از افسران حكومت شاه هستند و نميخواهند واقعيتهاي جامعه اسلامي ايران در بعد از پيروزي انقلاب اسلامي را بپذيرند:
«... زنگ در تند و تند به صدا درميآمد و مهمانها يكي يكي و با فاصله چند دقيقه به داخل ميآمدند، با خنده و شادي به يكديگر سلام نظامي ميدادند و احوالپرسي ميكردند. بعد هم همه لباسهاي نظاميشان را پوشيدند.
هر نفر با خود ساكي آورده بود كه لباس نظامياش را داخل آن گذاشته بود. وارد كه ميشدند،اول به اتاق پدر ميرفتند و لباسهايشان را عوض ميكردند و بعد به داخل هال ميآمدند. از آمدن آخرين نفر، نيمساعتي ميگذشت. ده- دوازده نفري كه آمده بودند، به حالت انتظار، روي مبلها نشسته بودند و دو نفر و سه نفر با هم حرف ميزدند. ناگهان با بلند شدن صداي زنگ، همه از جا پريدند و به حالت احترام ايستادند. پدر با خوشحالي گفت: آقايان، فكر ميكنم خودشان باشند؛ تيمسار...»
«در كلاس درس رياضي» عنوان بخش سوم كتاب است كه در آن، راوي به كلافگي خود در برخورد با اتفاقات پيرامونش اشاره ميكند و اين كه همين مسئله باعث شده در امتحان درس رياضي مشكل پيدا كند.
ماجراهاي بخش چهارم كتاب «دستور ترور سرگرد اميري» باز هم در خانه پدر راوي اتفاق ميافتد؛ به دليل اينكه يكي از افسران حاضر نشده با بقيه گروه همكاري كند، دستور قتل او از طرف سرگروه- سپهبد محقق- صادر ميشود:
«... باز هم جلسه با حرفهاي تيمسار شروع شد:
همه افرادي كه در جلسه شب قبل حضور داشتند، حاضرند؟
پدرم بلند شد و با حالت خبردار ايستاد و گفت: قربان، سرگرد خلبان اميري تلفن كردند و گفتند به عرض برسانم كه ايشان مايل به شركت در اين عمليات نيستند.
تيمسار كه تازه پيپاش را روشن كرده بود و به آن پك ميزد، اخمهايش را در هم كشيد و چند چين درشت به پيشانياش انداخت و گفت: چي گفتيد سرهنگ؟! مايل به شركت در اين عمليات نيستند؟!
پدرم، همانطور كه خبردار ايستاده بود، گفت: بله تيمسار!
تيمسار، دودهاي داخل سينهاش را بيرون داد و گفت: كه اينطور! پس سرگرد اميري جا زدهاند!!...»
در ادامه همچنين در بخش پنجم كتاب با عنوان «شتهها» راوي درخانه پدربزرگ است كه شتههاي روي درختان سيب را ميبيند و در يك همسانسازي ذهني، نقشه خصمانه سپهبد محقق و اطرافيانش را با عملكرد شتههاي درخت سيب مقايسه ميكند كه هر دو به منزله آفتي مضر محسوب ميشوند.
در اين بخش انقلاب اسلامي بهدرخت نوپاي تشبيه شده كه حضور افرادي مانند سپهبد محقق و اطرافيانش چون شتههايي به ميوههاي نورس آن آسيب ميرسانند.
عنوان بخش بعدي «ضبط صوت كوچك» است. در اين بخش راوي با همكاري آقاي حيدري معلم او در مدرسه ضبط صوت كوچكي تهيه و صحبتهاي ميهمانان پدرش را كه دارند، نقشه كودتا را در خانه آنها طراحي ميكنند، ضبط ميكند تا بعدها سندي عليه آنها در دادگاه موجود باشد:
«... آقاي حيدري لبخندي زد و گفت: انگار زياد حاشيه رفتم خوب، باشد... نقشهام را ميگويد. بعد، از داخل كيفش چيزي شبيه به يك راديو كوچك بيرون آورد و به نشان داد و گفت: اين يك ضبط صوت بسيار قوي است. ظاهرش مثل يك راديوست؛ ولي ضبط صوتي است كه ميتواند از فاصله بيست-سي متري صداها را به خوبي ضبط كند.
از داخل كيفش يك نوار كوچك هم بيرون آورد و داخل ضبط صوت جا داد و گفت: اين هم نوارش! تو ميتواني از داخل اتاق خودت، پا از پشت پنجره يا هر جاي ديگري اينكار را بكني...»
«مأموريت ويژهاي براي پدر» عنوان بخش هفتم كتاب است كه در آن، راوي باز هم شاهد برگزاري جلسه ديگري در خانهشان است كه اين بار براي پدر او مأموريت ويژهاي از طرف سپهبد محقق تعيين ميشود: «تيمسار، چند مأموريت ديگر هم به بقيه افسران واگذار كرد و برايشان توضيحات لازم را داد. ديگر جلسه داشت تمام ميشد كه پدرم بلند شد و گفت: قربان انگار بنده را فراموش كردهايد؟!
تيمسار خنديد و گفت: نخير سرهنگ! حالا نوبت شماست. ليست تجهيزاتي را كه لازم داريد، بدهيد.
پدرم بلند شد و ورقه كاغذي را كه جلو رويش بود، برداشت و گفت: بفرمائيد قربان.
تيمسار گفت: لطفاً بلند بخوانيد تا بقيه افسران هم مطلع باشند.
پدرم، ورقه كاغذ را جلو چشمانش گرفت و گفت: آنطور كه ما محاسبه كردهايم براي مأموريت ويژه ما، پنجاه قبضه مسلسل سنگين، پنج مسلسل متوسط، بيست مسلسل سبك، ده كلت با صدا خفهكن...»
عنوان بخش هشتم كتاب «آمدن خانعمو و برگشتن مادر به خانه» انتخاب شده كه ماجراهاي آن كمك ميكند تا حدودي پدر به پذيرفتن واقعيتهاي پيرامونش نزديك شود. همچنين در بخش «آخرين جلسه كودتاگران» ماجراهاي رمان به سمت نقطه اوج حوادث پيش ميرود كه در بخش آخر (دستگيري كودتاگران) اين ماجراي هيجانانگيز به سرانجام خود نزديك و سپس با دستگيري كودتاگران به پايان ميرسد.
نويسنده در قسمتي از بخش نهم چنين آورده است:
«... وقتي منوچهر از ما دور شد، آقاي حيدري پرسيد: خوب چه خبر؟
گفتم: ديشب مهمان داشتيم و تيمسار و بقيه نتوانستند به خانه ما بيايند!
آقاي حيدري تعجب كرد و گفت: با اين حساب تو هم نتوانستي از ضبط صوت استفاده كني!
گفتم: بله، همينطور است!
آقاي حيدري گفت: مهم نيست! ما به اندازه كافي از آنها اطلاعات داريم.
فكر ميكنم بتوانيم محل جلسه بعدشان را پيدا كنيم؛ تو نگران نباش!
از حرف آقاي حيدري تعجب كردم؛ چهطور ميتواند از مجل جلسه بعدشان باخبر شود؟
آقاي حيدري كه نگراني مرا ديد، گفت: جهانگيري، گفتم كه نگران نباش! در حال حاضر ما اطلاعات كافي از تمام برنامههاي آنها داريم، به علاوه فكر ميكنم بتوانيم خبرهاي داغ را از افراد ديگر هم بدست آوريم...»
ماجراها و حوادث اين داستان شايد براي نوجوانان امروزي تازگي داشته باشد، اما براي كساني كه در روزها و ماههاي بعد از پيروزي انقلاب اسلامي شاهد تحركات پراكنده بازماندههاي حكومت شاه بودند، رويدادهاي آشنايي هستند كه اغلب آنها به نوعي شاهد وقوع آنها بودهاند و خواندن اين داستان ميتواند خاطرات آنها را بعد از حدود سه دهه زنده كند. هر چند اين داستان براي گروه سني نوجوانان نوشته و ممكن است در برنامه مطالعه بزرگسالان قرار نگيرد. با اين حال، رمان كودك و توفان اداي ديني به روزهاي خاطرهانگيز ايام پيروزي انقلاب اسلامي ايران است كه براي هر يك از خوانندگان آن، ميتواند احساسبرانگيز باشد.