در ذکر شامگاه عاشورا
شامگاهان، فصل دلتنگي آسمان است براي خورشيدي كه در خاكستر خاطره ها خاموش خفته است.
پرده سياه شب، راهي دلگداز به آواز به شهادت رسيده آفتاب دارد.
موسيقي سياه شب از تار زخمي افق برميخيزد و چنگ در نهانخانه جان هايي ميزند كه ياد آفتاب را بر لبان تشنه خويش ـ لباني نيم سير از بوسه گرم نور ـ چون ترنمي تار و مار، مزمزه ميكنند.
ساز شب در هميشه آسمان، آبستن شوري پر رمز و راز است و در شامگاه عاشورا اين ساز جانگدازترين نغمهها را پيچيده در شولايي بافته از حماسه و فرياد، روانه گوش جان همه فردائيان حق نيوش و تشنگان زلال زمزمههاي سربلند مي كند.
شامگاه عاشورا، آسمان، مزرع سياهي است كه با انفجار حنجره حسين ستاره كوب و سبز مي شود.
حافظه آسمان هيچگاه اينمايه، شراره بي غروب و ستاره بي افول به ياد ندارد. ستارههايي كه بي هراس از چرخش داسهاي دروگر دنائت و ددمنشي، كمان ارغوان تابش خود را تا ابد مي گسترند و هيچ حنجرهاي اين مايه غزل ناب به عرصه ديوان آفتاب، ارزاني نداشته است.
بيت آغازين اين قصيده مردانگي كه واژه واژه اش بوي وفاداري داشت از گلوگاه ماه خيمهگاه حسين، فرزند شجاعت و برادر مردانگي، ابوالفضل دلاور، طلوع كرد و ديگر گروه وفا پيشگان آن را زبان به زبان و حنجره به حنجره پيگرفتند تا پنجرهاي پيش چشمان حسين گشوده شد بر باغ برومندي و بيباكي و مزرع بيبديل و باران خورده بنيهاشم!
شامگاه عاشورا آبستن فريادهاي جنيني مردي است كه زايمانِ آفتابي هر پگاه را تا قيام قيامت معني ومفهومي نمادين مي بخشد.
آن شب، گلوگاه حسين، زخمه بر ساز پر رمز و راز شامگاهان تقدير زد و پرده از حرمخانه رازهاي نفيس بركشيد.
ـ اينك شب است و تاريكي ـ يارانِ من! شب چونان باريكه راه نجاتي، فرو گسترده پيش گامهاي شماست! شب را چون مركبي رهوار زين و لگام زنيد و از اين كانون نزديك خون و اسارت، دور شويد!همه كس را توان و اذن آن هست كه شرم را در پس پشت نقاب شب پنهان كند و جان از اين مهلكه محتوم بدر برد!
حسين سخن ميگفت و ستاره باران گلوي شورشي اش، شب را شرحه شرحه مي كرد:
ياران من! دندان آخته اين گرگها در كمين گلوگاه من است. عصارههاي جهل و چكيدههاي نفاق و فرزندان سياهرويان جگرخوار، سَرِ آن دارند تا بوسهگاه نبي را با دندان دشنههاي برهنه درنوردند! اينان را كين ديرين با من است كه ميراث محمد در دل و فرياد علي بر لب و عشق آن رفيق اعلي در سر دارم!
ياران من! بيعت خويش از شما برداشتم. هر كه خواهد مأذون باشد كه بر شتر شب نشيند و گلوي خويش از سرزنش تيغهاي آخته و زخم زبان نيزههاي جگرسوز در امان دارد! طرف همه اين شب زادگان منم كه رسول آفتابم و سلطه شب پرستان را برنميتابم!
ياران حسين، با لباني خاموش و دلهايي دستخوش امواج عشق و آزادگي شگفت زده و مبهوت، قامت او را در دل شب چون ستوني از نور مي نگرند و در زير طاق ابروانش، كه پلي است براي عبور همه قافلههاي حماسي، دو خورشيد مغموم را نظارهگرند و خاموش، گوش سپردهاند به واژههاي معصومي كه گدازهوار از دهانه آتشفشاني علوي و عِلوي برمي جهند و سر بلندي و عزت و مردانگي را مفهوم مي بخشند.
از كرانه دلهايشان موجي از تحير و دلتنگي مي غلتد و مي غلتد و به فرجام سر به ساحل لبهايشان ميكوبد:
شگفتا! اين حنجره خدايي سخن از جدايي مي گويد؟! (هنوز اول عشق است!)
برادرزادگانش گويي پارههاي دل خويش را آينهوار بر زبان مي تابند و آه مي كشند:
آيا سر خويش گيريم و راه خفّت و دوري از تو پيش گيريم؟! حسين جان! كيست كه نداند زيستن بعد از تو تهمتي بيش به هستي نيست! آنكه از مردن در ركاب تو ـ كه تولدي ديگرگونه است ـ طفره رود، افترايي است بسته به دامان حيات!
بعد از تو زندگي، آينه لحظه لحظه جان دادن و دم به دم غوطه در شرمساري و زردرويي خوردن است!
زبان حال آنكه مجال جاودانه شدن در ركاب تو را از دست فرو نهد، همواره چنين خواهد بود:
سنگ هم به حال من گريه گر كند برجاست
بيتو زندهام يعني مرگ بي اجل دارم!
نه! دور باد از ما دوري از خاندان نبوت!
نه! دور باد از ما نزديكي به دوزخ بيدوست زيستن!
آب با نوشيدن
و حنجره با خروشيدن
و زره با پوشيدن، معني مييابد
و جان ما با فدا شدن
و در ركاب تو كوشيدن!
سر چه باشد كه فداي قدم دوست كنيم
اين متاعي است كه هر بي سر و پايي دارد!
از گلوگاه ياران حسين، ستارههاي لبيك، ترجيعوار طالع ميشد و نه تنها در شامگاه عاشورا كه در عرصه شبانگاهي همه تاريخ، سوسو ميزد.
بيت آغازين اين قصيده مردانگي كه واژه واژه اش بوي وفاداري داشت از گلوگاه ماه خيمهگاه حسين، فرزند شجاعت و برادر مردانگي، ابوالفضل دلاور، طلوع كرد و ديگر گروه وفا پيشگان آن را زبان به زبان و حنجره به حنجره پيگرفتند تا پنجرهاي پيش چشمان حسين گشوده شد بر باغ برومندي و بيباكي و مزرع بيبديل و باران خورده بنيهاشم!
حنجره عباس، علمدار حنجرههاي ديگر شد و پيشاپيش ديگر دهانهاي عاشق، بر خلعت فاخر وفاداري، بوسه بيعت مجدّد زد! خوشا دهاني كه راز نهاني با حسين در ميان نهد! خوشا گلوگاهي كه راهي هميشگي به سراپرده فريادهاي حسيني داشته باشد!
خُنُك آن دلي كه با خنكاي جويباران علوي، رفع عطش كند! مرحبا خوني كه مرواريدوار سر بر پاي هيهاي حسين نهد و در خانقاه نينوا به آهنگِ دف ملائكِ صف كشيده به تماشا، بچرخد و بچرخد و به پاي بوسي قدمگاه فرزند علي-عليه السلام - نائل شود!
زهي جاني كه تن به ذلت زيستن در ننگ هزار رنگ توجيه و بهانهجويي ندهد!
زهي جاني كه خدنگ وار از كمان تن بر جهد و تنگناي خاك در نوردد و در بهشت ديدار فرود آيد!
شامگاه عاشورا، خواب را رخصت ورود به خيمهگاه حسين-عليه السلام - نيست، تپش دلها به رقص عقربههاي قطبنما ميماند. ميلرزد و ميلرزد تا سمت و سوي خانه يار را مييابد و آرام و قرار ميگيرد.
زبان ها طعم نيايش راستين را ـ چونان هميشه ـ ميچشند و نام خدا همچون مشعلي در دل شب، اردوگاه را چراغاني كرده است. چراغان چشمها و لبها همه حكايت از واپسين سخنان عاشق به درگاه معشوق و معبود ميكند.
هيچ سري را سر خوابيدن نيست. گويي منادي غيب از مأمن لاريب در جان تكاتك دستچين شدههاي شهادت، به صداي بلند فرياد ميكند:
جمع باشيد اي حريفان! زانكه وقت خواب نيست
هر كه او امشب بخوابد والله از اصحاب نيست!
و در اردوگاه مقابل آنجا كه تجمع شوم همدستان عمرسعد، نمايشگاهي از شقاوت و جهل را بر ديدگان عرضه ميكند، خواب، خواب عميق، مالك الرقاب است!
چه مايه جدايي است ميان خواب اين جناح با بيداري مرداني كه دلهايشان را به حراست از حريم فرزند پيامبر، شرف جاودانه بخشيدهاند!
ياران زاده سعد سرهاي سنگين از سوداي سود را بر بالشهايي پر از پليدي و پَلَشتي نهادهاند و پس پشت پلكهايشان قافلههاي دنيايي با بارهايي از پنبه و آتش، غرق در طنين زنگولههاي زرين ميگذرند.
عمرسعد كارواندار قافلههاي غفلت، روياهاي دوزخي را رهبري ميكند. روياي عمر سعد بوي تند حكومت ري ميدهد. خود را نشسته بر تخت امارت تماشا ميكند و پيرامونش نگهباناني بيسر با نيزههاي طلايي پاس ميدهند. پيري سپيد موي در دوردست روياي او ظاهر ميشود با انباني بر پشت. او دستي به تاج امارت ميكشد و به پير اشاره ميكند كه پيش آيد.
ياران من! دندان آخته اين گرگها در كمين گلوگاه من است. عصارههاي جهل و چكيدههاي نفاق و فرزندان سياهرويان جگرخوار، سَرِ آن دارند تا بوسهگاه نبي را با دندان دشنههاي برهنه درنوردند! اينان را كين ديرين با من است كه ميراث محمد در دل و فرياد علي بر لب و عشق آن رفيق اعلي در سر دارم!
پير نزديكتر و نزديكتر ميشود تا مقابل ابن سعد قرار ميگيرد. ناگاه كف دست چپ خود را مقابل او ميگيرد. دست پيرمرد به آينهاي بدل ميشود و عمر سعد در آينه، تصوير خوك سياهي را ميبيند. خشمگين شمشير ميكشد تا پيرمرد را از پا درآورد. شمشيرش تكه تكه به زمين ميافتد!
پيرمردانبان را خالي ميكند: اژدهايي به رنگ خاك! عمرسعد از نگهبانان كمك ميطلبد. نگهبانان بي سر، در مقابل او ميايستند و در يك حركت ناگهاني نيزههاي طلايي را در جاي جاي بدن او فرو ميكنند!
عمرسعد نعرهاي ميزند و از خواب ميجهد. قطرات عرق را از پيشاني خود ميسترد و چشم ميدوزد به اردوگاه حسين-عليه السلام -. نوري كه از اردوگاه مقابل ميآيد، چشم او را شديداً ميآزارد و او چشمهاي خود را با دست ميگيرد و دوباره به بستر پناه ميبرد!
خواب، پناهگاه پليدان و پلشتاني است كه به سركوب رساترين و نابترين صدا از سلاله رسول خدا، گسيل شدهاند!
شب، تمام ستارههاي خود را ميگريد و به فرجام قطره اشك درشتي از خون، از گوشه پلك آسمان به بيرون ميلغزد. خورشيد، آغاز دهمين روز از ماه محرم 61 هجري را اعلام ميكند.
عاشورا خود را آماده ميكند تا به دردناكترين شكل در حافظه تاريخ، ابدي شود.
منبع:
بر گرفته از کتاب "طلسم سنگ" از زنده ياد سيد حسن حسيني