گروه مطالعات زنان پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي بيست و نهم آبانماه، نشستي با عنوان «پستمدرنيسم و روانشناسي زنان» را با دعوت از پروفسور نصير قائمي، استاد روانپزشكي دانشگاه تافت بوستون برگزار كرد. پروفسور قائميدر رشته فلسفه نيز تا مقطع كارشناسي ارشد در دانشگاه تافت تحصيل كرده و سپس به تدريس نيز پرداخته است.
به گفته دكتر قائمي، 2 نظر مختلف درباره روانشناسي و بيولوژي زنان وجود دارد. در نظر نخست فرق زيادي بين زن و مرد وجود ندارد و اگر فرقي نيز وجود داشته باشد اساسي نيست. اين نظر، نظر معمول است و در اين مكتب كه توسط فرويد ايجاد شده پردازش رواني در مرد و زن يكسان پنداشته ميشود. به عنوان مثال اريكسون با توجه به نزديكياش به دختر فرويد در آثارش فرقي براي مرد و زن قائل نيست. در دهه 70، گروهي از روانشناسان متخصص زنان كه خود فمينيست بودند به فكر بازنگري در يكسان پنداري زن و مرد در انديشههاي فرويد افتادند.
به بيان دكتر قائمي تئوري آنان بر پايه تئوري فرويد بنا نهاده شده و چون بيشتر آثار فرويد مربوط به تجربههاي خود اوست بيشتر از نقطه نظر مردانه نگاشته ميشد. بنابراين از نظر او پسر بايد در اين سن از مادر جدا شود و شروع به شبيه شدن به پدرش كند. اما به نظر گروهي كه معتقد به فرق بين دختر و پسر بودند، اگر از ديد دخترانه بنگريم، دختر نبايد به اين شكل از مادر جدا شود و شبيهسازياش بايد با مادر صورت بگيرد و اين خود تفاوتي مهم بين مرد و زن خواهد بود. به همين دليل از طرف گروه دوم عنوان ميشود كه زنان از حالات بين فردي و شخصي قويتري برخوردار ميشوند. زيرا هرگز از مهمترين شخص آغاز زندگي جدا نشدهاند اما مردان به علت اين جدايي از حالت مستقلتري برخوردار ميشوند. از نظر مولف اختلالات خلق و خوي، زنان شخصيت خود را در رابطه با همسر، فاميل و ديگران ديده و درمييابند در صورتي كه مردان ميتوانند كاملا جدا و مجرد از همه باشند.
از نقطه نظر زيستشناسانه نيز به گفته پروفسور قائمي، مهمترين مساله بيولوژي همدردي و همفكري و هماحساسي است كه در زن بيشتر از مرد اتفاق ميافتد. در اين بيولوژي، هورمون آكسيتوسين نقش محوري ايفا ميكند كه هورمون اجتماعي بودن است كه در زن ميتواند بيشتر باشد. مساله ديگر اين است كه همدردي در افسردگان بيشتر است و زنان بيشتر از مردان افسردگي دارند. از نظر استاد دانشگاه تافت در زمينه تفاوت اعصاب آيينهاي مرد و زن نيز ميتوان تحقيق كرد و به فرق بيولوژيك مرد و زن رسيد. به گفته اين مدرس فلسفه، پرداختن به پستمدرنيسم نيز از جهت تفاوت مرد و زن ميتواند اهميت داشته باشد، زيرا بحث درباره اين تفاوت بيشتر يك بحث فلسفي است.
پستمدرنيسم
تعبير پستمدرنيسم به معناهاي مختلف به كار ميرود و نميتوان گفت همه از اين عبارت يك مراد دارند، اما تا حدي ميتوان با بررسي تاريخي به تعريف واحدي رسيد. از نظر زماني، از سال 1900 به اين سو عصر پستمدرن ناميده ميشود. در دورههاي تاريخي پيش از آن، در دوره كلاسيك، اديان مختلفي وجود دارند كه با وجود عقل و فلسفه مركزيت فرهنگي ندارند، اما در دوره پيشامدرن، دينهاي بزرگي چون مسيحيت و اسلام و تعاليم ديني براي اجتماع كافي مينمود و نياز زيادي به عقل و فلسفه و علم احساس نميشد، اما در دوره مدرن كه با روشنگري و رنسانس همراه است تا حدي دوره كلاسيك برگشته و علم و عقل لازم دانسته شده و دين ناكافي دانسته ميشود كه طرز تفكر فيلسوفان بزرگي چون دكارت، كانت، هگل، لاك و هيوم بر اين مبناست و همين زمينه انقلاب فرانسه و آمريكا نيز بود. همراه با اين انقلابها، سرمايهداري نيز به وجود آمد و غرب از نظر اقتصادي دچار جهشي شد كه از نظر سياسي، دموكراسي و از نظر فلسفي تفكرات جديد و از نظر علمي پيشرفتهاي زيادي چون داروينيسم را به بار آورد.
از نظر غرب اين پيشرفت همين گونه ادامه مييافت تا به جايي برسد كه به رفاه و صلح هميشگي منجر شود حتي منتقداني چون ماركس نيز به ايده پيشرفت باور داشتند و تنها به طبقه حاكم و برتر اعتراض داشتند. در قرن نوزدهم، انتقادهاي مهمي از اين ايده مطرح شد كه نخستين آنها، مربوط به رمانتيكها بود. از نظر آنان در اعتقاد به عقل و پيشرفت و علم، احساسات جايي ندارد و اين ايده؛ «احساسات و عواطف» را نميفهمد و فراموش كرده است و شعر و ادبيات از اين رو مهم است كه به اين بخش از دست رفته در «پروژه روشنگري» ميپردازد. در فلسفه نيز «كهيركگارد» انتقادات شديدي به اين ايده داشت و هگل را كه معتقد بود با عقل تمام تاريخ را ميتوان فهميد و تاريخ، پيشرفت انسان است را به باد انتقاد گرفت. اما با وجود اين انتقادات، تا قرن بيستم انديشههايش طرفداران زيادي نداشت. نيچه نيز در اواخر قرن نوزدهم، بسيار شديدتر از كهيركگارد به پروژه عقل و پيشرفت علم مدرن حمله كرد كه در زمان او و پس از مرگش نيز انديشههايش خريداري نداشت، اما پس از شروع جنگ جهاني اول بسياري فهميدند كه 100سال پيشرفت و صلحگويي خاتمه يافته است و 20 سال پيش از نيچه و60 سال پيش از كهيركگارد از وقوع آن خبر داده بود. اين جنگ اين شك را به وجود آورد كه شايد پروژه مدرنيته و روشنگري سراسر پيشرفت نباشد، اما جنگ جهاني دوم اين شك را به يقين تبديل كرد، زيرا از پيشرفتهترين كشور آن زمان از لحاظ علم و فلسفه و اقتصاد آغاز شد. بنابراين از نظر بسياري اين تنها يك جنگ نبود، بلكه نمايانگر اشكالات و نقاط تاريك علم و فلسفه بود.به گفته دكتر نصير قائمي ازجمله اعمال بسيار تكاندهنده اين بود كه پس از به قدرت رسيدن هيتلر در آلمان اولين كار، كشتن بيماران رواني و عقبماندگان بود كه پس از آن به يهوديان و كمونيستها تعميم يافت. بين اين دو جنگ، اگزيستانسياليسم به وجود آمد كه در آلمان ياسپرس و هايدگر مهمترين اين انديشمندان بودند.
اگزيستانسياليستها با اينكه به محدوديت مدرنيسم قائل بوده و عقل و علم را كافي نميدانستند، اما پستمدرن نبودند. پستمدرنيستهايي چون فوكو معتقد بودند روانپزشكي رشتهاي است كه با بيماريهاي واقعي روبه رو نيست، بلكه رشتهاي است كه قدرت اجتماع را به فرد تحميل كرده و در او نهادينه ميكند در صورتي كه فرد در واقع بيمار نيست. از نظر پستمدرنيسم، تنها واقعيت «زبان» است. از نظر پستمدرنيسم زبان سمبل است، اما فقط سمبل خودش است. بنابراين فرقي بين تعبير و متن وجود ندارد و تمام كتب فقط تعبيرند و فاقد متن خواهند بود و چيزي جدا از فرد وجود ندارد و فقط فهم و ايدههاي فرد است كه وجود دارد و حتي علميترين علوم چون فيزيك نيز خيالي است و تنها ايدههايي هستند كه به فهم ما از جهان و خود كمك كرده و خود وجود جدا و واقعي ندارند. از نظر پستمدرنيستها ايده پيشرفتي وجود ندارد. آنها همه عقايد را رد كرده و تمام منبع معرفتي چون علم و دين و فلسفه را از نظر معرفتي يكسان ميدانند. بنابراين اگر به طور مثال از ساختارگرايي اجتماعي پستمدرن به روانشناسي برگرديم وقتي واقعيت بيولوژيك وجود ندارد و تفاوتهاي نژادي، اجتماعي است ديگر پرداختن به تفاوتهاي بيولوژيك مرد و زن جايي ندارد. بنابراين بيماري يك امر زيستشناسانه نبوده و امري اجتماعي است. علت پيشرفت پستمدرنيسم در آمريكا ارتباط آن با پراگماتيسم است.
مهدي امامبخش / جام جم