
توی محل جدیدمان اولینبار من بودم که بازی هفتسنگ را به بچهها یاد دادم.

مافین غمزده روی علفها نشسته بود که صدایی شنید. مولی و وولی خواهر و برادر سیاهپوست بودند.

پنجرهی اتاقم را باز میکنم. خنکی صبح به صورتم میخورد. نفس عمیقی میکشم. با صدای کوبیدهشدن در اتاق به دیوار سرم را برمیگردانم. زهره در چارچوب ایستاده.