ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : سه شنبه 2 مرداد 1403
سه شنبه 2 مرداد 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : شنبه 3 مهر 1389     |     کد : 9716

خوب، بد، زشت روزهاي مدرسه

وقتي مادرم مقنعه سرمه‌اي ضخيم را با كلاه كوچك كركي زيرش،‌روي سرم كشيد و با حوصله موهايم را زير مقنعه پنهان كرد، تمام دست‌ها تا روي زانوهايم زير مقنعه پنهان شد.

 وقتي مادرم مقنعه سرمه‌اي ضخيم را با كلاه كوچك كركي زيرش،‌روي سرم كشيد و با حوصله موهايم را زير مقنعه پنهان كرد، تمام دست‌ها تا روي زانوهايم زير مقنعه پنهان شد. مانتوي بلند و شلواري كه روي مچ چند تا چين‌خورده بود و كيف چرمي مربع شكل قهوه‌اي، تمام خاطره من از روزهاي اول مدرسه است. اما امروز، دختربچه‌هاي 7 ـ 6 ساله با مانتوهاي كوتاه آبي و صورتي و مقنعه‌هاي سفيد و نارنجي و كيف‌هاي كوله رنگي با آن روزها فاصله دارند .
شما از روزهاي مدرسه چه تصاويري در ذهن داريد، شما كه سال‌ها از آن روزها فاصله گرفته‌ايد. اين روزها بازار پيامك و ايميل‌هايي كه خاطرات آن روزها را از مدرسه يادآوري مي‌كند، داغ است و شايد بهانه‌اي براي زنده كردن تصويرهاي ذهني ما از مدرسه كه آرام در حال محو شدن است.

روز اول مادرم، من را فراموش كرد
عليرضا كلاهي، 45 ساله است و پدر 3 فرزند. خاطره روشني از سي و چند سال قبل كه به مدرسه رفت ندارد، اما مي‌گويد: روز اول مدرسه ساعت 12 تعطيل شديم، اما هر چه منتظر ماندم، كسي دنبالم نيامد. آنقدر جلوي در مدرسه منتظر ماندم كه دور و اطرافم خالي شد و باباي مدرسه در آهني را محكم بست.يك دفعه زدم زير گريه و با صداي بلند شروع به گريه كردم. يك عده عابر و چند مغازه‌دار دورم را گرفتند و هر كسي چيزي مي‌گفت كه يك دفعه صداي آشنايي از بين جمعيت سراسيمه جلو آمد و گفت: علي‌... عليرضا گريه نكن مامان! توي اون لحظه انگار دنيا را به من داده بودند. بعد مادرم تعريف كرد كه يادش رفته دنبالم بيايد و مثل هميشه فكر مي‌كرده، در كوچه مشغول بازي هستم، هنوز هم اين خاطره را براي مادرم تعريف مي‌كنم و مي‌خنديم.

مسير رفت و برگشت 2 كيلومتر
غلامي، نزديك 50 سال دارد و بازنشسته ارتش است. در گيلان بزرگ شده و از روزهاي دبستان خود خاطرات زيادي دارد، مي‌گويد: يك گالش (چكمه)‌ بلند با 3 تا جوراب پشمي مي‌پوشيديم تا در زمستان پايمان يخ نكند. از خانه تا مدرسه و برگشت بيشتر از 2 كيلومتر راه بود و مجبور بوديم با برادرم و پسر همسايه‌مان اين مسير را پياده برويم، هر چند وقت كه ماشيني دلش مي‌سوخت، سوارمان مي‌كرد. يك روز زمستاني كه برف مي‌باريد چند سگ ولگرد دنبال‌مان كردند و من كه از بقيه كوچك‌تر بودم، جا ماندم و زمين خوردم.
هر كس از روزهاي مدرسه خاطره‌اي دارد كه چه‌بسا تا آخر عمر در ذهن مي‌ماند. خاطره مدرسه چه سفيد يا سياه، هميشه شيرين است
هرچند برادرم با سنگ، سگ‌ها را دور كرد، اما از سر تا پا گل‌آلود شده بودم و با همان وضع به مدرسه رسيدم و تا ظهر در كلاس از سرما مي‌لرزيدم. او مي‌گويد: ما با اين دشواري مدرسه مي‌رفتيم و به ياد ندارم مادرم يك روز من را به زور از خواب بيدار كرده باشد، اما حالا نوه‌هايم با اتومبيل پدرشان به مدرسه مي‌روند، كولر و بخاري و همه چيز مهياست، باز هم دير از خواب بيدار مي‌شوند، حال درس خواندن ندارند و هر روز يك بهانه براي فرار از درس و مدرسه دارند.

مدادهاي خوشمزه!
«هميشه سر مداد سياه و قرمزم در دهانم بود. يك مداد سالم نداشتم، آنقدر سر مدادها را گاز مي‌زدم كه دهانم سياه يا قرمز مي‌شد.» اين جملات را عارف 30 ساله مي‌گويد و تعريف مي‌كند: «روزهاي اول ماه مهر بود كه ظهر به خانه آمدم، هنوز وارد كوچه باريك محله‌مان نشده بودم كه ديدم چند تا از بچه‌ها در حال بازي فوتبال هستند. من هم به جمع آنها وارد شدم و يكي دو ساعتي مشغول بودم كه يكدفعه ديدم، مادرم از دور صدايم مي‌زند و به طرف من مي‌آيد: «بچه كجايي دلم هزار راه رفت؟» يك نگاهي به سرتا پايم انداختم ديدم شلوار مشكي مدرسه‌ام خاكي شده و يكي از زانوهاي شلوارم كمي پاره شده بود. از آن بدتر هر چه دنبال كيف مدرسه‌ام گشتم، پيدا نكردم. كيفم را گوشه ديوار گذاشته بودم و كسي آن را برداشته بود، خلاصه تا يك هفته تنبيه شدم؛ نه كيف داشتم نه مداد و دفتر و نه هيچ‌چيز ديگر...».

خانم اجازه فشارمون افتاده!
«چهارم ابتدايي، سر جلسه امتحان رياضي با 2 تا از همكلاسي‌هايم تقلب كرديم، اما خاطره اين تقلب براي هميشه در ذهن ما 3 نفر مانده است.» خانم سادات 37ساله است و مادر 2 فرزند كه هميشه فرزندانش را از تقلب هنگام امتحان منع مي‌كند، اما مي‌گويد: «سر جلسه امتحان رياضي بوديم كه جواب 2 تا سوال‌ها را نمي‌دانستم با دست به همكلاسي‌ام نشان دادم كه جواب سوال 3 و 5 را به من برساند. آن موقع صندلي امتحان، صندلي‌هاي تك‌نفره آهني و قراضه‌اي بود كه هميشه يك پايه‌اش لق مي‌زد. هر چه سرك كشيدم نمي‌توانستم از دست كسي بنويسم. تا اين كه تا مراقب امتحان برگشت يك كاغذ مچاله شده به سمتم آمد و نتوانستم آن را بگيرم. افتاد در يك متري كنار صندلي. مانده بودم چطور آن كاغذ مچاله شده تقلب را بردارم. هر چه دستم را دراز كردم نرسيد. مراقب به آخر سالن نزديك مي‌شد تا چند ثانيه ديگر برمي‌گشت و من را مي‌ديد، آنقدر براي برداشتن كاغذ تقلب كش آمدم كه يك دفعه صندلي واژگون شد و با صداي بلند به زمين خوردم. در كمترين زمان كاغذ را برداشتم و مراقب به ستم دويد و گفت: «هيچ معلومه داري چكار مي‌كني؟» من هم كه كاغذ مچاله را زير مقنعه‌ام پنهان كردم، گفتم: «خانم اجازه صبحانه نخورديم، فشارمون افتاده!» او متوجه تقلبم نشد و با چند تا آب‌نبات همه‌چيز تمام شد ولي من توانستم در آن درس با هر جان كندني نمره قبولي بگيرم، اما حالا مي‌گويم اين نمره‌ها به كسي وفا نمي‌كند!».

از زغال‌اخته‌هاي غيربهداشتي تا جيم شدن از كلاس
خاطره آلوچه‌ها و زغال‌اخته‌هاي خوش‌ آب و رنگ در بسته‌هاي نايلوني كوچك براي بسياري از ما آشناست. محمد سوري، 38 ساله از آن روزها چنين مي‌گويد: «دم در مدرسه ما پيرمردي با چرخ طوافي مي‌ايستاد و روي چرخش پر از آلبالوخشكه، آلوچه، زغال‌اخته، پسته و... از بسته‌اي يك تا 5 ريال بود. هر روز 2 بسته زغال‌اخته و آلوچه مي‌خريديم. با اين كه مادرم گفته بود از اين آت‌ آشغال‌ها نخورم، اما تا لحظه‌اي كه به پشت در خانه برسم تمام نايلون را مي‌ليسيدم و لب و لوچه‌ام را پاك مي‌كردم تا كسي متوجه نشود».
محمد يكي از بهترين لحظه‌هاي مدرسه را زماني مي‌داند كه مربي تربيتي يا آقاي ناظم در كلاس را مي‌زد و اعلام مي‌كرد كه زنگ بعد به مناسبتي مثل جشن يا عزا، مدرسه برنامه دارد و كلاس تشكيل نمي‌شود. با اعلام اين خبر يك دفعه كلاس از شدت شادي بچه‌ها منفجر مي‌شد. حالا براي بچه‌ها فرقي نداشت كه مراسم زيارت عاشورا باشد يا جشن 22 بهمن.»
روزي كه فلك شدم
«زمان ما پسرها را فلك مي‌كردند، من هم پاي ثابت كساني بودم كه هر هفته يك بار فلك مي‌شدند، به خصوص اين كه زمان ما، وقتي آقاي ناظم حسابي عصباني مي‌شد يك سطل يخ هم مي‌آورد و اول به بچه‌ها مي‌گفت پاهايشان را در ظرف يخ بگذرند و بعد فلك مي‌كرد. اين كار درد فلك را چند برابر مي‌كرد.»
صارمي 46 ساله با اين خاطره، تعريف مي‌كند: «چند سال پيش كه پسرم را در كلاس دوم راهنمايي ثبت‌نام كردم، براي كاري روانه اداره آموزش و پرورش منطقه شدم. چهره آشنايي چند ثانيه ميخكوبم كرد. پيرمردي فرتوت از پله‌هاي اداره بالا مي‌رفت، همان آقاي...، ناظم مدرسه ما بود كه وقتي از كنارش رد شدم گفتم: «آقا... نزن... تو رو خدا. درد داره!»
يك دفعه برگشت و بهم خيره شد، از پشت عينك ته استكاني‌اش چشم‌هايش جمع شد و لبخندي زد و گفت: قيافه‌ات آشناست. او را در آغوش گرفتم و احوالش را جويا شدم، جالب است كه بگويم، از همان دستي كه چوب فلك را به كف پاي ما بچه‌ها مي‌كوبيد، عذاب مي‌كشد، چون آرتروز دست و گردن گرفته بود، كار خدا را مي‌بينيد؟!»
اما آقاي نوري، دبير رياضي بازنشسته هم از خاطراتي مي‌گويد كه طبق آن بيش از هزار دانش‌آموز را فلك كرده است. او مي‌گويد: اين كار بيشتر از بچه‌ها براي خودم عذاب‌آور بود، ولي پاي بچه‌ها كه قرمز مي‌شد و نمي‌توانستند راه بروند، بيشتر ناراحت مي‌شدم. اما واقعا چاره‌اي جز سر به راه كردن آنها با چوب و فلك نبود، كه اگر اين كار را نمي‌كرديم، اصلا درس نمي‌‌خواندند.
آقاي نوري ـ كه دوست دارد هنوز او را با همين نام صدا بزنيم ـ تعريف مي‌كند: «يك روز پسر 17 ـ 16 ساله‌اي را فلك كردم به خاطر اين كه تكاليف رياضيات را انجام نداده بود، پسر مقاومي بود و حين تنبيه مثل خيلي از بچه‌ها، گريه نكرد. وقتي 20 ضربه‌اش را خورد، لنگ‌لنگان رفت و سر جايش نشست و ديگر به صورتم نگاه نكرد. شب وقتي با خانواده براي خريد رفته بودم، ديدم همان پسر با پاي لنگ‌لنگان مشغول پاك كردن شيشه ماشين‌ها سر چهارراه‌هاست، يك بسته آدامس هم دستش بود و مي‌فروخت. اين خاطره هنوز هم آزارم مي‌دهد، از آن زمان به خودم لعنت مي‌فرستم كه چرا اين بچه‌ را فلك كردم.»
خاطرات مدرسه چه براي دانش‌آموزان و چه معلمان شيرين است، مهم نيست چند ساله باشيد هر كس به تناسب سن و سالش خاطره‌اي دارد، چه مادربزرگي كه با آقا معلمش كه آن زمان جوان 20 ساله و او دختر 14 ساله بود، ازدواج كرد و چه پسربچه 8 ساله‌اي كه تنها دنيايش، خانم معلم كلاس اول است كه هنوز دوست دارد در كلاس‌بندي امسال، شاگرد او باشد، هريك خاطره‌اي دارند كه چه‌بسا تا آخر عمر در ذهنشان مي‌ماند، خاطره مدرسه چه سفيد باشد يا سياه، با گذشت سال‌ها، شيرين است. خاطره شما چه رنگي است؟

كتايون مصري / جام جم آنلاين


نوشته شده در   شنبه 3 مهر 1389  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode