اسب سفيد شيهه كشيد!. اسب چه كسي بود؟. يك نفر هم روي اسب نشسته بود. هوا نه گرم بود و نه سرد. فقيرها به اسبها نگاه كردند. اسب نزديك آنها آمد و ايستاد. مرد اسبسوار سلام كرد. فقيرها اول با تعجّب نگاهش كردند، بعد يكييكي به سلامش جواب دادند. آنها با خود ميگفتند: «يعني اين مرد بزرگ كيست؟. چه قدر خوشرو و زيبا است!.»
آنها دور هم جمع بودند. وسطشان يك سفره كوچك قرار داشت. در سفره ساده آنها، چند تكه نان خشك بود. مرد اسبسوار از اسب خود پايين آمد. يكي از فقيرها گفت: « ... بفرماييد مهمان ما بشويد!.»
مرد اسبسوار كنار آنها نشست. با آنها احوالپرسي كرد و از حال و روزشان پرسيد. آنها دوباره تعارف كردند. او يك تكه از نان آنها را خورد و گفت: « ... خداوند آدمهاي مغرور را دوست ندارد.»
فقيرها از حرف او خوشحال شدند. يكي از آنها گفت: « ... شما ما را خوشحال كرديد. تا به حال هيچ كس به ديدن ما نيامده بود. شما با بقيّه آدمها فرق داريد!.»
مرد اسبسوار خنديد و گفت: « ... برخيزيد و به خانه من بياييد!. امروز همه شما مهمان من هستيد!.»
آنها شوقكنان برخاستند. مرد اسب خود را به دنبال خودش كشيد تا با پاي پياده همراه آنان به خانه خود برود. فقيرها وقتي خانه او را ديدند، تعجب كردند. خانهاش ساده بود. اتاقهايش كوچك بودند، امّا درختهايش پر از گنجشك و برگ و ميوه بود. خدمتكار خانه، براي آنها غذاي خوشمزهاي درست كرد. آنها وقتي غذا را خوردند، خدا را شكر كردند.
به دستور مرد مهربان، خدمتكار براي هر كدام از آنها يك لباس آورد. بعد به هر كدام هم يك كيسه كوچك پول هم داد. آنها تعجب كردند. او مردي سخاوت مند و مهربان بود. راستي آن مرد چه كسي بود؟!.
يك نفر از آن مردها از او پرسيد:« آقا اسم شما چيست؟.»
مرد مهربان جواب داد: « من حسين، پسر امام علي(ع) هستم.»
دلهاي مردها پر از اشتياق و مهرباني شد.