یکی بود، یکی نبود. در جنگلی سبز و قشنگ پر از گل های رنگارنگ همه ی حیوانات برای خود، کار و سرگرمی داشتند.
صبح که از خواب پا می شدند مشغول کار و بار می شدند و بچه ها هم بازی می کردند. اما خاکستری تنهای تنها زیر درخت می نشست و به بازی بچه ها زل می زد و آه می کشید.
خاکستری هیکلش خیلی گنده بود.
موقع گرگم به هوا بازی کردن تا گرومب گرومب می دوید سنجاب و خرگوش و سمور زیر دست و پایش می ماندند یا له می شدند یا دست و پا شکسته آخ کنان به لانه هایشان بر می گشتند.
وقتی قایم باشک بازی می کردند جایی نبود که خاکستری قایم شود و اول از همه پیدایش می کردند.
امروز هم خاکستری زیر درخت نشسته بود آه می کشید و بازی حیوانات را تماشا می کرد. همین طور که خرطومش را تکان می داد صدایی شنید. این طرفش را نگاه کرد آن طرفش را نگاه کرد کسی را ندید، آها... ی ... من این بالام روی درخت. خاکستری سرش را بلند کرد یک پرنده ی قشنگ رو شاخه نشسته بود.
پرنده پرسید: « چرا تنهایی؟ با بقیه بازی نمی کنی؟» خاکستری خرطومش را چرخاند و گفت: « از بس چاق و گنده ام کسی با من بازی نمی کند».
پرنده یک شاخه پایین تر پرید و گفت: اجازه هست روی خرطومت بشینم و تابم بدی؟
خاکستری چشم های ریزش گرد شد و با خوشحالی گفت: « البته که تابت می دم آفتاب و ومهتابت می دم»
پرنده در حالی که تاب می خورد زد زیر آواز و صدای آوازش تا بالای درخت های بلند رسید و لای شاخه ها پیچید. پرنده های کوچولو صدا را دنبال کردند تا به خاکستری رسیدند. دور سرش چرخیدند و گفتند: « فیل کوچولوی مهربون ما هم تاب میدی؟ فیل کوچولو که از خوشحالی قلبش تالاپ و تولوپ می کرد گفت: « البته» بعد خرطومش را نگه داشت پرنده ها نشستند و با گفتن یک، دو، سه ... تاب بازی شروع شد.
از آن روز به بعدپرنده ها دسته، دسته رو شاخه ها صف می کشند تا به نوبت تاب بازی کنند.