این مرد، باید سزای بیادبی خود را ببیند. او باید تنبیه شود. او حق ندارد با امام و اهل خانوادهی پیامبر، اینطور حرف بزند. اما امام لبخندی زد و فرمود: «دوستان من، صبور باشید، او به اشتباهش پی خواهد برد...»
به جای دشمنان
مردی در زمان امام موسیكاظم زندگی میكرد. او بسیار بیادب بود، تا چشمش به امام میافتاد، به او دشنام میداد (حرفهای بد میزد).
اما در مقابل این بیادبی، امام فقط لبخند میزد.
یك روز مثل همیشه شروع به زدن حرفهای بد كرد. یاران امام خیلی ناراحت و خشمگین شدند و گفتند: این مرد، باید سزای بیادبی خود را ببیند. او باید تنبیه شود. او حق ندارد با امام و اهل خانوادهی پیامبر، اینطور حرف بزند. اما امام لبخندی زد و فرمود: «دوستان من، صبور باشید، او به اشتباهش پی خواهد برد...»
روزها میگذشت و آن مرد همچنان به رفتار نا پسند خود ادامه میداد. دوستان امام هم عصبانیتر میشدند، اما امام اجازه نمیداد آن مرد را تنبیه كنند.
روزی امام از دوستان خود پرسید:«مدتی است آن مرد را نمیبینیم. آیا میدانید در كجا زندگی می كند؟» گفتند: «در بیرون مدینه مزرعهای دارد و درآن كشاورزی میكند.» امام بهسوی مزرعه آن مرد حركت كرد. یاران امام شگفتزده شدند. مرد تا امام را دید، بیلش را در زمین فرو كرد، دستانش را به كمر زد، ایستاد و اخم كرد. با فریاد از امام خواست تا ازمزرعهاش بیرون برود، اما امام، لبخندزنان جلو رفت. خواست مثل همیشه دشنام بگوید، اما امام با خوشرویی به او سلام كرد، سپس نزدیكتر رفت و حالش را پرسید. مرد چون بهانهی دیگری نداشت، گفت:«با آمدنت به مزرعه محصول مرا از بین بردی!»
امام هدیهای با ارزش به او داد و با لحنی دوستانه به گفتوگو با وی ادامه داد و محبت خود را به آن مرد نشان داد