دست بابام یه کاسه بود ...
دست بابام یه کاسه بود یادش نبود که روزه بود نشسته بود یه گوشه می خواست که آب بنوشه گفتم بابا به افطار چیزی نمونده انگار بابا جونم تا شنید زد زیر خنده ، خندید
|
|
|
|
|
|
نوشته شده
در
چهارشنبه 20 خرداد 1394
توسط
مدیر پرتال
|
PDF
چاپ
بازگشت
|
|
|