دست بابام یه کاسه بود
یادش نبود که روزه بود
نشسته بود یه گوشه
می خواست که آب بنوشه
گفتم بابا به افطار
چیزی نمونده انگار
بابا جونم تا شنید
زد زیر خنده ، خندید