به گزارش خبرگزاری مهر، علامه آیت الله سیدمحمد حسین حسینی طهرانی در جلد اول کتاب نور ملکوت قرآن در خصوص لزوم احترام و بزرگداشت پدر و مادر با استناد به آیات و روایات چنین می نویسد: وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْناً عَلى وَهْنٍ وَ فِصالُهُ فِي عامَيْنِ أَنِ اشْكُرْ لِي وَ لِوالِدَيْكَ إِلَيَّ الْمَصِيرُ*وَ إِنْ جاهَداكَ عَلى أَنْ تُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما وَ صاحِبْهُما فِي الدُّنْيا مَعْرُوفاً وَ اتَّبِعْ سَبِيلَ مَنْ أَنابَ إِلَيَّ ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ. (سوره لقمان آیات ۱۴و ۱۵.)
«و ما به انسان درباره پدر و مادرش سفارش كرديم، درحالىكه مادرش بار او را در رحم برداشت، و هر روز دچار رنجى و ناتوانىاى مىشد، تا رنجى و ناتوانى ديگر پيدا شود. و مدّت باردارى و شير دادن او مجموعا دو سال طول كشيد: سفارش ما اين بود كه شكر و سپاس حقّ مرا (كه خداى تو هستم بجاى آور!) و شكر و سپاس حقّ پدرت و مادرت را بجاى آور، و بازگشتها به سوى من است. و اگر پدر و مادرت تو را به زور و جبر وادار نمايند كه: بدون علم و اطّلاع و در آنچه بدان بصيرت ندارى به من شرك بياورى؛ از آنها اطاعت مكن؛ و ليكن در امور دنيويّه (و معاشرت، و نشست، و برخاست، و خنده بر روى آنها، و دستگيرى و اعانت و غيرها) به طريق پسنديده، و شناختهشده با آنها مصاحبت و همنشينى كن؛ و پيروى از راه و روش كسى كه به سوى من بازگشت نموده؛ و با انابه و رجوع خود، راه تقرّب را مىپيمايد؛ و سپس بازگشت همه شما به سوى من است؛ و من يكايك از شما را به آنچه در دنيا انجام دادهايد، متنبّه و آگاه مىسازم!»
وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حُسْناً وَ إِنْ جاهَداكَ لِتُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ. (سوره عنكبوت، آیه ۸.)
«و ما به إنسان درباره پدر و مادرش سفارش كرديم كه: به نيكى و خوبى عمل نمايد؛ و اگر پدر و مادرت، به زور و جبر خواستند تو را وادار كنند تا به من شرك بياورى؛ و بدون علم و اطّلاع كوركورانه غير مرا با من در امور شريك قرار دهى؛ از ايشان اطاعت مكن! بازگشت شما به نزد من است؛ و من شما را از آنچه در دنيا انجام دادهايد، آگاه مىكنم.»
در صدر إسلام كه جوانان يهودى و يا مسيحى به مدينه مىآمدند و مسلمان مىشدند؛ چون به شهر و ديار خود برمىگشتند، آنقدر رفتارشان با پدر و مادر خارج از مذهب خود بهتر مىشد كه: آنها را به تعجّب مىافكند. آنها مىگفتند: ما گمان مىكرديم كه: اينك كه به دين محمّد درآمدى؛ ما را يكسره رها مىكنى و بىأرج و بدون مقدار مىپندارى! و حالا مشاهده مىنمائيم كه مهرت بيشتر و محبّتت افزونتر شده، و بيشتر در حوائج ما ساعى و كوشا هستى؛ و زيادتر به ما رسيدگى مىنمائى، و در انجام حوائج ما خود را وقف كردهاى! آنها در پاسخ مىگفتند: اين طرز رفتار، دستور دين إسلام است. پدر و مادر نيز به مدينه مىآمدند؛ و مسلمان مىشدند؛ و قبيله و طائفه آنها نيز اسلام مىآوردند.
(در إحياء العلوم غزّالي، ج ۲، ص ۱۹۵ از أبوسعيد خُدري روايت كرده است كه: مردي از يمن به سوي رسول خدا هجرت كرد، و ارادۀ جهاد داشت. حضرت به او گفتند: هَلْ بِالْيَمَنِ أبَواكَ؟! «آيا پدر و مادرت در يمن ميباشند؟!» گفت: آري!
گفتند: هَلْ أذِنا لَكَ؟ «آيا به تو اجازه دادهاند؟!» گفت: نه.
گفتند: فَارْجِعْ إلَي أبَوَيْكَ فَاسْتَأْذِنْهُما، فَإنْ فَعَلا فَجاهِدْ وَ إلاّ فَبَرَّهُما ما اسْتَطَعْتَ! فَإنَّ ذَلِكَ خَيْرُ ما تَلْقَي بِهِ اللَهَ بَعْدَ التَّوْحيدِ! «به نزد پدر و مادرت برگرد و از ايشان اذن بگير، اگر اذن دادند جهاد كن، وگرنه تا جائي كه قدرت داري به ايشان نيكي و احسان كن! با اين عمل بعد از توحيد به بهترين وجهي خدا را ملاقات می كني!»
و مردي ديگر به نزد رسول خدا صلّي الله عليه و آله آمد تا دربارۀ كارزار و جنگ، با آن حضرت مشورت كند، حضرت فرمودند: أ لَكَ والِدَةٌ؟ «آيا مادر داري؟» گفت: آري!
فرمودند: فَالْزَمْها فَإنَّ الْجَنَّةَ عِنْدَ رِجْلَيْها! «ملازم خدمت مادرت باش! بعلّت آنكه بهشت پهلوی دو پاي مادر است.»
و مرد دگري آمد و می خواست با رسول خدا بيعت كند بر هجرت و گفت: ما جِئْتُكَ حَتَّي أبْكَيْتُ والِدَيَّ! «من نزد تو نيامدم مگر اينكه پدر و مادرم را به گريه درآوردم!»
رسول خدا فرمود: ارْجِعْ إلَيْهِما فَأضْحِكْهُما كَما أبْكَيْتَهما! «به نزد آن دو باز گرد و آن دو را بخندان همانطور كه آن دو را به گريه درآوردي!»)
در اصول كافى با سند متّصل خود از ابو ولّاد حنّاط روايت مىكند كه قال: سألت أبا عبد الله عليه السّلام از تفسير گفتار خداوند عزّ و جل: «وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً؛ و به پدر و مادر إحسان نمايند.» مراد از اين احسان چيست؟!
حضرت گفتند: «الإحسان أن تحسن صحبتهما و أن لا تكلّفهما أن يسألاك (ممّا يحتاجان إليه) و إن كانا مستغنيين، أ ليس يقول الله عزّ و جلّ: لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ. إحسان آن است كه: با آنها به نيكوئى همنشينى كنى! و مبادا بگذارى آنها مجبور شوند، (در آنچه را بدان نياز دارند)، از تو مسئلت كنند؛ و اگر چه خودشان مستغنى و بىنياز باشند. مگر خداوند نمىگويد: شما هيچگاه به برّ و نيكى نخواهيد رسيد، مگر آنكه از آنچه را كه دوست داريد؛ در راه خدا إنفاق كنيد!»
تفسير آيه: فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ وَ لا تَنْهَرْهُما وَ قُلْ لَهُما قَوْلًا كَرِيماً
و سپس حضرت صادق عليه السّلام گفتند: أمّا اينكه خدا مىگويد: إمَّا يَبْلُغَنَّ عِنْدَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُما أَوْ كِلاهُما فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ وَ لا تَنْهَرْهُما. معنايش آن است كه: اگر آنها تو را ناراحت و خسته و ملول نمودند، تو به آنها افّ هم نگو! و اگر تو را زدند، تو آنها را دفع مكن، و از خود مران! و معناى وَ قُلْ لَهُما قَوْلًا كَرِيماً آن است كه: اگر تو را بزنند؛ تو به آنها بگو: خداوند شما را مورد غفران خود قرار دهد. اين است معناى قول كريم. يعنى گفتار بزرگوارانه.
و معناى وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ آن است كه: چشم خود را بر آنها خيره مكن؛ و نظر تند و حادّ منما؛ بلكه نظر نظر رحمت و رقّت باشد؛ و صدايت را بلندتر از صداى ايشان مكن! و دستت را بالاتر از دست آنها مدار! و در راه رفتن پيشاپيش آنها راه مرو، و گام برندار! (تفسير برهان، طبع سنگى تفسير سوره إسراء، ج ۱، ص ۶۰۱ و تفسير نور الثقلين، ج ۳، ص ۱۴۸ و ص ۱۴۹)
و نيز در اصول كافى با سند متّصل خود از حضرت صادق عليه السّلام وارد است كه: فرمود: «لو علم الله شيئا أدنى من افّ لنهى عنه، و هو من أدنى العقوق، و من العقوق أن ينظر الرّجل إلى والديه، فيحدّ النّظر إليهما؛ «اگر خداوند چيزى را از افّ گفتن پائينتر مىدانست، هرآينه از آن نهى مىنمود (يعنى افّ گفتن مثل اين است كه پدر و مادر انسان چيزى بگويند؛ و إنسان را ناخوشايند آيد، و انسان بگويد: آخ يا آه! كه اين كلمه، كوچكترين و نازلترين كلمهاى براى إنكار است.) و اينكه اگر كسى به پدر و مادرش افّ بگويد، عاقّ والدين مىشود، اين پائينترين درجه از عاقّ شدن است. و بعضى از أقسام آن اين است كه: انسان به پدر و مادر نظر تند بنمايد.» (همان)
ببينيد: اين تعليم و تربيت عالى، و اين منهاج و روش ملكوتى را كه قرآن به تعليم آن، سبل سلام را نشان داده است؛ با تعليمات ملل كفر، و رفتار بعض از جوانان مغرور اروپا رفته، و آمريكا رفته ما كه زرق و برق تمدّن ضالّه كه تا چقدر باد هوى دماغشان را پر كرده است تفاوت دارد كه: بر پدر خود در محافل و مجالس مقدّم مىشوند. من خودم دكتر جوان متخصّص را ديدم كه در مجلس بر پدر پير خود پيش افتاد؛ و پدرش به دنبال او بود. و از اين عجيبتر نقل شد: دكتر متخصّص جوانى از ناحيه كفر برگشته، و رفقا و دوستان جوانش از هم دورهاىهاى سابق، به ديدنش آمده بودند؛ و پدر پيرمرد او دم در مشغول خدمت و پذيرائى بود. دكتر مغرور از شدّت غرور، به ميهمانان مىگفت: اين مرد مستخدم منزل ماست!
أُفٍّ لَكُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ. «افّ باد بر شما، و بر اين بتهاى تخيّلى و پندارى را كه در ذهن خود آفريده؛ و بجاى پرستش خداوند، از اينها پرستش مىنمائيد!» حقّا إنسان اگر كلمه افّ را بر أفكار و أهواء اين تازه به دورانرسيدگان متكبّر و مستكبر إعمال كند؛ و بر آنها و پندارشان، و بر روش و منهاجشان اف و تف بفرستد؛ جا دارد.
آيا اين أعمال از ملّتى سرمىزند كه رسول خداونديش فرموده است: «الجنّة تحت أقدام الامّهات؛ بهشت در زير گامهاى مادران است.» (جامع الصغير سيوطى ص ۱۴۵ از قضاعى و خطيب بغدادى در جامع خود با طريق حسن از أنس روايت كرده است.)
مادران راست خلد زیر قدم این چنین گفت خواجه عالم
******************
به روایت علامه طهرانی/
لزوم احترام و بزرگداشت پدر و مادر در إسلام (۳)/ داستان دورهگردى كه در أثر خدمت به مادر براى او كشف حجاب ملكوت شد
مادر چون دلش گشوده شود، در آسمان باز مىشود. دل مادر گنجينه مهر خدا و سرّ خداست. اگر بسته باشد، درهاى آسمان بسته است، و اگر باز شود، درهاى آسمان باز مىشود.
علامه آیه الله حاج سید محمد حسین حسینی طهرانی (رض) در جلد اول کتاب نور ملکوت قرآن در خصوص لزوم احترام و بزرگداشت پدر و مادر چنین می نویسد:
[پس از] اين بحث علمى و تفسيرى از اين آيه؛ و از طرف ديگر، بحث وجدانى و شهودى از تأثير دعاى مادر و پدر براى فرزند؛ و قدرت و قوّت بالا بردن وى را به معارج و مدارج كمال؛ و شواهد و تجربيّاتى كه مشهود است؛ به قدرى است كه از حيطه گنجايش خامه بيرون است. من در اينجا فقط يك برخورد خود را با كسى كه در أثر خدمت مادر، به مقام عالى رسيده بود و كشف حجابهاى ملكوتى براى او شده بود، براى شما بيان مىكنم.
يك روز در طهران، براى خريد كتاب به كتابفروشى اسلاميّه كه در خيابان بوذرجمهرى بود رفتم، يكى از شركاى اين مؤسّسه آقاى حاج سيّد محمد كتابچى است كه در أنبار شركت واقع در منتهى اليه خيابان پامنار، قرب خيابان بوذرجمهرى و كتابفروشى، مشغول كار و از ميان برادران شريك، او مسئول أنبار و إرسال كتب به شهرستانها و يا أحيانا فروش كتابهاى كلّى است. من براى ديدار ايشان كه با سابقه ممتد دوستى و آشنائى غالبا از ايشان ديدار مىنمودم به محلّ أنبار رفته و كتابهاى لازم را خريدارى نمودم. صبحگاه قريب چهار ساعت به ظهر مانده بود.
مردى در آن أنبار براى خريد كتاب آمده، و كمربند چرمى خود را روى زمين پهن كرده بود؛ و مقدارى از كتابهاى ابتياعى خود را بر روى كمربند چيده بود؛ از قبيل قرآن، و مفاتيح، و كليله و دمنه، و بعضى از كتب قصص و رسائل عمليّه و مشغول بود تا بقيّه كتابهاى لازم را جمع كند؛ و بالأخره پس از إتمام كار، مجموع كتابها را كه در حدود پنجاه عدد شد، در ميان كمربند بست؛ و آماده براى خروج بود كه: ناگهان گفت: حبيبم الله! طبيبم الله يارم، يارم، جونم!
چون نگاه به چهرهاش كردم، ديدم. خيلى قرمز شده، و قطراتى از عرق بر پيشانيش نشسته؛ و چنان غرق در وجد و سرور است كه حدّ ندارد. گفتم: آقا جان! درويش جان! تنها تنها مخور، رسم أدب نيست!
شروع كرد يك دور، دور خود چرخ زدن؛ آنگاه با صداى بلند و سوزناك اين أبيات از باباطاهر عريان را بسيار شيوا و دلنشين خواند:
اگر دل دلبر دلبر كدام است؟ و گر دلبر دلِ دل را چه نام است؟
دل و دلبر بهم آميته وينم نذونم دل كه و دلبر كدام است؟
***
دلى ديرم خريدار محبّت كز او گرم است بازار محبّت
لباسى بافتم بر قامت دل ز پود محنت و تار محبّت
***
غم عشقت بيابون پرورم كرد هواى بخت بىبال و پرم كرد
به مو گفتى صبورى كن صبورى صبورى طرفه خاكى بر سرم كرد
***
به صحرا بنگرم صحرا ته وينم به دريا بنگرم دريا ته وينم
به هرجا بنگرم كوه و در دشت نشان از قامت رعناته وينم
در اين حال ساكت شد، و گريه بسيارى كرد؛ و سپس شاد و شاداب شد، و خنديد.
گفتم: أحسنت! آفرين! من حقير فقير وامانده هستم. انتظار دعاى شما را دارم! شروع كرد به خواندن اين أبيات:
مو از قالوا بلى تشويق ديرم گنه از برگ و بارون بيش ديرم
اگر لا تقنطوا دستم نگيره مو از يا ويلتا انديش ديرم
***
بوره سوته دلان تا ما بناليم ز دست يار بىپروا بناليم
بشيم با بلبل شيدا به گلشن اگر بلبل نناله ما بناليم
***
بوره سوته دلان گردهم هم آئيم سخن واهم كريم غم و انمائيم
ترازو آوريم غمها بسنجيم هر آن غمگين تريم سنگينتر آئيم
گفت: «الحمد لله راهت خوب است سيّد! سر به سر ما مگذار! من بيچاره واماندهام؛ تو هم بارى روى كول ما مىگذارى؟!» آنگاه گفت:
«يك روز من در همين أنبار آمدم؛ كتاب بخرم؛ علّامه دهخدا (علّامه قزوينى على اكبر دخو صاحب تأليف لغتنامه معروف به لغتنامه دهخدا، چون قزوينىها به رئيس ده و كدخدا، دخوه مىگويند لذا او به دخو امضاء مىكرده است ولى لغتنامهاش به نام دهخدا انتشار يافته است.) هم آمده بود، قدرى با هم صحبت كرديم؛ من به او گفتم: إنصافا شما زحمت كشيدهايد! حقيقتا رنج بردهايد؛ ولى تصوّر مكنيد مطلب با اينها تمام مىشود. حيف اگر عمر در راههاى ديگر صرف مىشد؛ چه بهرهها بود؟ چه خبرها بود؟ اينك بياور ببينم تا چه دارى؟! بيا تا ببينم در دستت چيست؟!
ته که ناخوانده ای علم سماوات ته که نابرده ای ره در خرابات
ته که سود و زیان خود نذونی به یارون کی رسی هیهات هیهات
علّامه تكانى خورد آنگاه قدرى در فكر فرورفت؛ و رنگش قدرى تغيير كرد؛ و هيچ جوابى به من نداد.
من شما را مىشناسم؛ در مسجد قائم نماز مىخوانيد؛ به آن مسجد آمدهام؛ بازهم مىآيم. من جاى معينى ندارم. شبها خواب ندارم؛ در طهران پارس، طهران نو، طرشت. و اين طرف و آن طرف مىروم، به قهوهخانهها مىروم؛ و سر مىزنم. منزل سابق ما نزديك دروازه شميران بوده است. ولى از وقتى كه مادرم فوت كرده است، كمتر به آن منزل مىروم.»
گفتم: عنايات از جانب خداوند است. ولى آيا به حسب ظاهر براى اين عناياتى كه به شما شده است؛ سبب خاصّى را در نظر دارى؟!
خدمت به مادر به واسطه آب دادن در شب تار و كشف حجاب ملكوت
گفت: «بلى! من مادر پيرى داشتم، مريض و ناتوان، و چندين سال زمينگير بود؛ خودم خدمتش را مىنمودم؛ و حوائج او را برمىآوردم، و غذا برايش مىپختم؛ و آب وضو برايش حاضر مىكردم؛ و خلاصه به هرگونه در تحمّل خواستههاى او در حضورش بودم. و او بسيار تند و بدأخلاق بود. بعضا فحش مىداد؛ و من تحمّل مىكردم، و بر روى او تبسّم مىكردم. و به همين جهت عيال اختيار نكردم، با آنكه از سنّ من چهل سال مىگذشت. زيرا نگهدارى عيال با اين خلق مادر مقدور نبود. و من مىدانستم اگر زوجهاى انتخاب كنم، يا زندگانى ما را به هم خواهد زد؛ و يا من مجبور مىشدم مادرم را ترك گويم. و ترك مادر در وجدانم و عاطفهام قابل قبول نبود؛ فلهذا به نداشتن زوجه تحمّل كرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم.
گهگاهى در أثر تحمّل ناگواريهائى كه از وى به من مىرسيد؛ ناگهان گوئى برقى بر دلم مىزد، و جرقّهاى روشن مىشد؛ و حال خوش دست مىداد، ولى البتّه دوام نداشت و زودگذر بود.
تا يك شب كه زمستان و هوا سرد بود - و من رختخواب خود را پهلوى او و در اطاق او مىگستردم، تا تنها نباشد، و براى حوائج، نياز به صدا زدن نداشته باشد. در آن شب كه من قلقلك را (كوزه را) آب كرده- و هميشه در اطاق پهلوى خودم مىگذاردم كه اگر آب بخواهد، فورا به او بدهم- او در ميان شب تاريك آب خواست.
فورا برخاستم و آبكوزه را در ظرفى ريخته، و به او دادم و گفتم: بگير، مادر جان! او كه خوابآلود بود؛ و از فوريّت عمل من خبر نداشت؛ چنين تصوّر كرد كه من آب را دير دادهام؛ فحش غريبى به من داد، و كاسه آب را بر سرم زد. فورا كاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگير مادر جان، مرا ببخش، معذرت مىخواهم! كه ناگهان نفهميدم چه شد؟
إجمالا آنكه به آرزوى خود رسيدم؛ و آن برقها و جرقه ها تبديل به يك عالمى نورانى همچون خورشيد درخشان شد؛ و حبيب من، يار من، خداى من، طبيب من، با من سخن گفت. و اين حال ديگر قطع نشد؛ و چند سال است كه ادامه دارد.»
در اين حال گيوه خود را وركشيد؛ و كتابها را به دوش گرفت، و خداحافظى كرد و گفت: «إن شاء الله پيش شما مىآيم»؛ و به سمت در أنبار براى خروج رفت.
در اين حال روى خود را به طرف ما كرده؛ و اين غزل را با همان آهنگ خواند:
منم كه گوشه ميخانه خانقاه منست دعاى پير مغان ورد صبحگاه منست
گرم ترانه چنگ و صبوح نيست چه باك نواى من به سحر آه عذر خواه منست
ز پادشاه و گدا فارغم بحمد الله گداى خاك در دوست پادشاه منست
غرض ز مسجد و ميخانهام وصال شماست جز اين خيال ندارم خدا گواه منست
از آن زمان كه برين آستان نهادم روى فراز مسند خورشيد تكيهگاه منست
مگر به تيغ أجل خيمه بركنم ورنه رميدن از در دولت نه رسم و راه منست
گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ تو در اين ادب باش و گو گناه منست
و ما ديگر او را نديديم؛ تا يك روز نزديك غروب كه با تاكسى به مسجد مىرفتم؛ و در چراغ قرمز دروازه شميران منتهى اليه خيابان فخرآباد ماشين توقّف كرد، از پشت شيشه ماشين سلامى كرد، و با انگشت مسبّحه خود (سبّابه) به شيشه ماشين زده و إشارة گفت: دالّى!
من هم سلامى كردم، و ماشين حركت كرد.
و من داستان او را براى بعض از دوستان كه در نواحى دروازه شميران سكنى دارند؛ تعريف كردم؛ گفتند: ما او را مىشناسيم؛ و مادر او را كه چند سال فوت كرده است، نيز با همين أخلاق و كيفيت مىشناختيم.
و اما آقاى حاج سيدمحمد كتابچى شرح حال او را بدين گونه بيان كردند كه: او مردى است دستفروش. مقدار كمى از ما كتاب مىخرد، به همان مقدارى كه مىتواند آنها را آن روز بفروشد؛ و در كنار خيابان بساط پهن مىكند؛ و كتابها را كه مورد لزوم مردم است مىفروشد. او مرد درست حسابى است. هر روز صورتى مىآورد؛ و ما كتابهايش را براى او جور مىكنيم؛ عصر همان روز كه كتابها را فروخت؛ وجهش را مىآورد. بعضى از أوقات تجاهل مىكند؛ بهطورىكه كسى او را نمىشناسد. و ما حالات بسيار خوبى از او ديدهايم.
بارى منظور از اين قضيّه، بيان نتائج معنوى خدمت به مادر است كه: چون دلش گشوده شود، در آسمان باز مىشود. دل مادر گنجينه مهر خدا و سرّ خداست. اگر بسته باشد، درهاى آسمان بسته است، و اگر باز شود، درهاى آسمان باز مىشود.
ديده شده است: چه بسيارى از أفراد سالك راه خدا به تهجد و قيام شب و صيام نهار و رياضتهاى مشروع مدتها به سر برده اند؛ ولى چون رفتارشان با مادر و پدر خوب نبوده است، از زحمات خود طرفى نبسته و پس از ساليان متمادى كشف بابى براى آنها نشده است، ولى افرادى نظير همين مرد مذكور كه زياد هم به رياضات و مستحبات و نوافل و ترك مكروهات مشغول نبوده اند اما در أثر مراعات همين امورى كه به نفوس مردم وابسته است؛ از قبيل نرنجانيدن زيردست و نرنجيدن از مردم و توقير و تكريم در مقابل ذوى الحقوق، از بزرگان، و اولياء، و والدين به مقامات عاليه و درجات ساميه نائل آمده اند.