حضرت محمد (ص) پرسيدند: بلال كجاست؟ خدمتكار مسجد به اين طرف و آن طرف نگاه كرد.از بلال خبري نبود. يك جوان گفت: شايد مريض شده! صف ها كم كم از آدم هاي نمازگزار پر ميشد. وقت نماز كه ميشد، بلال فوري به مسجد مي آمد.بعد به بالاي پشت بام ميرفت و با صداي زيبايش اذان ميگفت. -الله اكبر همه ي نگاه ها به در مسجد بود.هركس كه مي آمد ، مردم نگاهش ميكردند. فكر ميكردند بلاال آمده ، اما از او خبري نبود . بالاخره پسركي توي مسجد دويد و داد زد : بلال دارد مي آيد! پيامبر آرام شد. همه نگاه كردند به در مسجد. يعني بلال چرا دير كرده يود؟! بلال نفس نفس زنان وارد مسجد شد. سلام كرد و جلوي حضرت محمد (ص) ايستاد . حضرت با خوشرويي پرسيدند: چرا دير كردي بلال؟ بلال گفت: سر راه كه داشتم به مسجد مي آمدم گفتم خدمت حضرت زهرا (س) بروم. وقتي به خانه اش رفتم او داشت گندم آرد ميكرد.پسر دلبندش حسن در كنارش روي زمين بود و گريه ميكرد. من گفتم : اي فاطمه ،كدام پيشنهاد را قبول ميكني. من حسن را نگه دارم و شما گندم ها را آرد كنيد يا شما حسن را نگه داريد و من گندمها را آرد كنم؟ حضرت زهرا (س) كه خسته بود جواب داد: من براي فرزندم مهربان تر هستم. تو آن گندم ها را آرد كن! من مشغول كمك كردن شدم. به همين خاطر آمدنم دير شد. حضرت محمد (ص) با يك دنيا مهرباني گفت : اي بلال ، تو به فاطمه (س) خدمت كردي . اميدوارم كه خداوند به تو رحمت و مهرباني كند. بلال با گريه شوق بالاي پشت بام رفت . گنجشكها وقتي صداي " الله اكبر " بلال را شنيدند ،دسته جمعي لب بام مسجد نشستند و به او نگاه كردند.