ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : سه شنبه 2 مرداد 1403
سه شنبه 2 مرداد 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : شنبه 21 فروردين 1389     |     کد : 7127

خداوند گره گشاست

در زمانهاي قديم، زن ومرد فقيري كلبه اي نزديك رودخانه داشتند و با ماهيگيري و بافتن تور براي مردم، پولي به دست مي آوردند...


در زمانهاي قديم، زن ومرد فقيري كلبه اي نزديك رودخانه داشتند و با ماهيگيري و بافتن تور براي مردم، پولي به دست مي آوردند و زندگي خود و دو فرزندشان را اداره مي كردند. اما يك روز آب رودخانه بالا آمد و كلبه ي كوچك آنها را خراب كرد. زن و دختر و پسر كوچولويش به شدت سرما خوردند و بيمار شدند. مرد هم ناراحت و درمانده به دنبال فراهم كردن غذا و دارو براي آنها بود، اما هيچكس حاضر نبود پولي به او قرض بدهد . مردم در مقابل التماسهاي او بي تفاوت شانه بالا مي انداختند و چيزي نمي دادند. يك روز حال همسرش بسيار بد شد و مرد كه نتوانسته بود او را نزد پزشك ببرد ، با چشمان گريان شاهد مردن همسرش شد. جسد زن را به خاك سپرد و دختر و پسرش را برداشت و راهي شهرشد. در حاشيه ي شهر خرابه اي را ديد. بچه ها را در خرابه گذاشت و خودش به شهر رفت و شروع كرد به گدايي و توانست كمي غذا بگيرد و براي بچه ها ببرد. مرد بيچاره بسيار ضعيف و ناتوان شده بود و نمي توانست كاركند؛ براي همين دستش را جلوي مردم دراز مي كرد تا كمكش كنند. بعضيها پول و بعضيها هم غذا و لباس كهنه به او مي دادند. به اين ترتيب ماهيگير فقير قصه ي ما به يك گداي بدبخت و درمانده تبديل شد. او از اين كار شرمنده بود و خجالت مي كشيد به بچه هايش بگويد كه غذا و لباس آنها را از راه گدايي تهيه مي كند.
يك روز مرد فقير هرچه در شهر گشت و دستش را جلوي مردم دراز كرد،كسي چيزي به او نداد. همه به او بي اعتنايي مي كردند و حاضر نبودند كمكش كنند. مرد بيچاره تا غروب آفتاب در شهر گشت بي آنكه بتواند تكه ناني براي شام بچه ها تهيه كند. شب با نااميدي به سوي آسيابي كه در خارج از شهر قرار داشت رفت به اين اميد كه كمي گندم از آسيابان بگيرد. اتفاقاً يك مرد كشاورز مقداري گندم براي آسياب كردن آورده بود. وقتي چشم كشاورز به مرد فقير افتاد، دلش به حال او سوخت و دو پيمانه گندم به او بخشيد. مرد فقير كه ظرفي براي بردن گندمها نداشت، آنها را در دامن پيراهنش ريخت و گرهي به پيراهن زد تا گندمها نريزند و بعد از دعا كردن براي مرد كشاورز از آسياب بيرون آمد و به سوي شهر روان شد. هوا تاريك شده بود و ستاره ها در آسمان مي درخشيدند و ماه در ميان آنها نورافشاني مي كرد. مرد بيچاره كه از شدت خستگي ديگر تواني نداشت، با دلي شكسته شروع كرد به راز و نياز با خدا. مي گفت: خدايا كاش كمكم مي كردي تا از اين بدبختي و فلاكت نجات پيدا كنم. كاش كمي پول داشتم تا براي بچه هاي بيمارم دارو و غذاهاي خوب مي خريدم . بچه ها به غذاهايي مثل عسل و شوربا احتياج دارند. كاش مي توانستم اين گندمها را بفروشم و به جايش عسل و عدس و سبزي و گوشت بخرم و براي بچه ها ببرم. آه ! اي خداي مهربان! كمكم كن! تو قادر و توانايي و مي تواني گره از كار بسته ي بندگانت باز كني. پس به من بدبخت هم نظري كن و گره از كارم بگشا كه درمانده و ناتوان و حيرانم..... مرد با خدا سخن مي گفت و متوجه نبود كه گره لباسش باز شده و گندمها در راه ريخته اند. وقتي متوجه شد كه چه اتفاقي افتاده است، با نااميدي روي زمين نشست و گفت: خدايا من از تو خواستم گره از كارم بازكني و مرا از اين وضع نجات دهي اما تو گره پيراهنم را بازكردي و گندمها را ريختي؟ حالا با بچه هاي گرسنه ام چه كنم؟ چرا اين بلا را سر من آوردي اي خدا؟ مگر خدايي به عظمت و دانايي و توانايي تو نمي داند كدام گره را بازكند؟ چرا با من چنين كردي؟....
خلاصه ، مرد فقير مي ناليد و گريه مي كرد و سعي داشت گندمها را از روي زمين جمع كند. در آن تاريكي روي زمين دست كشيد و ناگهان دستش كيسه اي را لمس كرد كه روي زمين افتاده بود. كيسه را برداشت و دستش را درآن فرو كرد و فريادي از شادي كشيد. درون كيسه پر از سكه هاي طلا بود. مرد فقير بر زمين افتاد و سجده ي شكر به جا آورد. حالا او مقدار زيادي پول داشت و مي توانست با آنها هرچه مي خواهد بخرد و بچه هايش را پيش پزشك ببرد. او از حرفهايي كه زده بود پشيمان بود؛ پس دوباره شروع كرد به صحبت با خداوند بخشنده ي بي نياز:
آه اي خداي مهربان، تو را شكر مي كنم كه اين كيسه ي پول را برايم رساندي . خيلي به آن نياز داشتم. امروز هيچكدام از بنده هايت به من كمك نكردند. هركس به فكر خودش بودو من ِ نادان به جاي درخواست از تو ، از آنها كمك مي خواستم. حالا مي فهمم كه چرا مجبور شدم به سوي آسياب بيايم زيرا تو اين كيسه را سر راه من گذاشته بودي و براي پيداكردنش بايد گره پيراهنم باز مي شد و گندمها بر زمين مي ريخت تا من مجبور شوم گندمها را از روي زمين جمع كنم و هنگام جمع آوري گندمها اين كيسه را پيدا كنم. خدايا تورا سپاس
مي گويم. تو هرچه بخواهي مي تواني به بندگان بيچاره اي چون من ببخشي . ممنونم خداي من. از اين لحظه به بعد ديگر دستم را جلوي هيچ كس دراز نخواهم كرد. با پولي كه تو به من دادي كار مي كنم تا از مردم بي نياز شوم. من ديگر گدا نيستم. پروردگارا ، تومرا از فقر و بي پولي نجات دادي.
مرد همان شب براي بچه ها غذا و دارو خريد و از بيماري نجاتشان داد.فرداي آن روز هم رفت و خانه ي كوچكي خريد و بچه ها را در خانه جا داد و دكاني هم خريد وبا توكل به خدا، شروع به كسب و كار نمود و از فقر و بدبختي نجات پيدا كرد. پايان

پروين اعتصامي اين حكايت را در قالب قطعه اي زيبا با نام گره گشاي به نظم آورده و من هم داستاني را كه خوانديد بعد از خواندن آن قطعه نوشتم. حالا قطعه ي زيباي گره گشاي خانم پروين را بخوانيد:

گره گشاي
پيرمردي مفلس و برگشته بخت
روزگاري داشت ناهموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بيمار بود
هم بلاي فقر و هم تيمار بود
اين ، دوا مي خواستي ، آن يك پزشك
اين غذايش آه بودي ، آن سرشك
اين ، عسل مي خواست ، آن يك شوربا
اين لحافش پاره بود، آن يك قبا
روزها مي رفت بر بازار و كوي
نان طلب مي كرد و مي برد آبروي
دست برهرخودپرستي مي گشود
تا پشيزي بر پشيزي مي فزود
هر اميري را روان مي شد زِ پي
تا مگر پيراهني بخشد به وي
شب به سوي خانه مي آمد زبون
قالب از نيرو تهي، دل پر زِ خون
روز سائل بود و شب بيماردار
روز از مردم ، شب از خود شرمسار
صبحگاهي رفت و از اهلِ كرم
كس ندادش نه پشيز و نه درم
از دري مي رفت حيران بر دري
رهنورد ، اما نه پايي نه سري
ناشمرده ، برزن و كوئي نماند
ديگرش پاي تكاپويي نماند
دِرهمي در دست و در دامن نداشت
ساز و برگِ خانه برگشتن نداشت
رفت سوي آسيا هنگامِ شام
گندمش بخشيد دهقان يك دو جام
زد گره در دامن آن گندم ، فقير
شد روان و گفت كاي حيِّ قدير
گر تو پيش آري به فضل خويش دست
برگشائي هر گره كَايّام بست
چون كنم يارب، دراين فصل شتا
من عليل و كودكانم ناشتا
مي خريد اين گندم اَر يكجاي كس
هم عسل زان مي خريدم ،هم عدس
آن عدس در شوربا مي ريختم
وان عسل ، با آب مي آميختم
درد اگر باشد يكي، دارو يكي است
جان فداي آنكه دردِ او يكي است
بس گره بگشوده اي ، از هر قبيل
اين گره را نيز بگشا اي جليل
اين دعا مي كرد و مي پيمود راه
ناگه افتادش به پيش ِپا ، نگاه
ديد گفتارش فساد انگيخته
وان گره بگشوده ، گندم ريخته
بانگ برزد، كاي خداي دادگر
چون تو دانايي نمي داند مگر
سالها نردِ خدايي باختي
اين گره را زان گره نشناختي
اين چه كار است ،اي خداي شهر و دِه
فرقها بود اين گره را زان گره
چون نمي بيند ، چو تو بيننده اي
كاين گره را برگشايد ، بنده اي
تا كه بر دست ِ تو دادم كار را
ناشتا بگذاشتي بيمار را
هرچه در غربال ديدي ، بيختي
هم عسل‌، هم شوربا را ريختي
من ترا كي گفتم اي يار عزيز
كاين گره بگشاي و گندم را بريز
ابلهي كردم كه گفتم اي خداي
گر تواني اين گره را برگشاي
آن گره را چون نيارستي گشود
اين گره بگشودنت ديگر چه بود
من خداوندي نديدم زين نمط
يك گره بگشودي و آنهم غلط
الغرض، برگشت مسكين دردناك
تا مگر برچيند آن گندم زِ خاك
چون براي جستجو خم كرد سر
ديد افتاده يكي هميانِ زر
سجده كرد و گفت كاي ربِّ وَدود
من چه دانستم ترا حكمت چه بود
هر بلايي كز تو آيد رحمتي است
تا كه فقري را دهي آن دولتي است
تو بسي زَانديشه برتر بوده اي
هرچه فرمان است خود فرموده اي
زان به تاريكي گذاري بنده را
تا ببيند آن رخ ِ تابنده را
تيشه زان بر هر رگ و بندم زنند
تا كه با لطف ِ تو پيوندم زنند
گر كسي را از تو دردي شد نصيب
هم، سرانجامش تو گرديدي طبيب
هركه مسكين و پريشان ِ تو بود
خود نمي دانست و مهمان ِ تو بود
رزق زان معني ندادندم خَسان
تا ترا دانم پناه بيكسان
ناتواني زان دهي بر تندرست
تا بداند كآنچه دارد زانِ توست
زان به درها بردي اين درويش را
تا كه بشناسد خداي خويش را
اَندرين پستي ، قضايم زان فكند
تا ترا جويم ، ترا خوان بلند
من به مردم داشتم روي نياز
گرچه روز و شب ، در حق بود باز
من بسي ديدم خداوندانِ مال
تو كريمي، اي خداي ذوالجلال
بر درِ دونان چوافتادم زِ پاي
هم تو دستم را گرفتي اي خداي
گندمم را ريختي تا زر دهي
رشته ام بُردي ، كه تا گوهر دهي
در تو پروين نيست فكر و عقل و هوش
ورنه ديگ حق نمي افتد زِ جوش

( منبع: ديوان قصائد و مثنويات و تمثيلات و مقطعات خانم پروين اعتصامي، چاپ هفتم، ص 211، تهران، چاپخانة محمدعلي فردين،صفر 1397 هجري، فوريه 1977 ميلادي)


نوشته شده در   شنبه 21 فروردين 1389  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode