اگر هرمنوتيك چند نقطه برجسته در كارنامهاش داشته باشد، بيترديد يكي از آن نقاط مربوط به هرمنوتيك گفتوگويي (ديالوگي) گادامري است.
گادامر در آغاز امر از استاد خويش- مارتين هيدگر- كه فلسفه او نيز از نقاط عطف تفكر هرمنوتيكي در تاريخ اين گفتمان است، بهرههاي فراوان جست و با رديابي نكات مغفول در آثار وي بنيانگذار شيوهاي نوين در هرمنوتيك شد. به نظر گادامر، روشهاي رسيدن به حقيقت گوناگون است و هنر نيز نمايانگر وجهي از آن است. از سوي ديگر، در هرمنوتيك گفتوگويي گادامر، سوژه و ابژه در رابطهاي گفتوگويي قرار ميگيرند و فرايند تفسير، تنها برخاسته از ديدگاه سوژه نيست بلكه خود وي نيز مورد تفسير واقع ميشود.
در مطلب حاضر كه برگردان بخشي از مقاله مفصل دانشنامه فلسفي استنفورد درباره فلسفه گادامر است، به هرمنوتيك گادامري پرداخته شده است.
هانس گئورگ گادامر، چهرهاي محوري در مباحث هرمنوتيك و تفسير متن در قرن بيستم است. او ابتدا يك نوكانتي بود و فلسفه كلاسيك را نيز بسيار خوب آموخته بود اما اين فلسفه هيدگر بود كه تأثير عميقي بر او نهاد. گادامر در كل ديدگاهي مبتني بر ديالوگ داشت كه برمبناي فلسفه افلاطون و ارسطو و به همان اندازه هيدگر بنا شده بود و بدينترتيب از طرفي با نسبيگرايي و از طرف ديگر با سوبژكتيويسم مخالف بود.
گادامر تصورات ساده و ابتدايي در مورد تفسير را كنار نهاد و بر فهم سنت فلسفي به شيوهاي نو اقدام كرد. روش گادامر ابتدا جزمي بهنظر ميرسد، زيرا به دنبال حقيقتي وراي تاويل متن است (و با هرمنوتيك نسبيگراياني چون دريدا و ريكور متفاوت است) اما بهتدريج در مييابيم كه او در مواجهه با هيدگر در برابر سنت قابلقبولتر مينمايد. در مجموع ميتوان فلسفه گادامر را با تمركز بر 4محور اساسي بيان كرد كه نخستين و مهمترين آن، همان بسط و پيشرفت علم هرمنوتيك است.
دوم، ديالوگ با فيلسوفان و تاريخ فلسفه است بالاخص ارسطو و افلاطون، و همچنين با هگل و هيدگر. سوم، چالش او با ادبيات بهويژه با شعر و همچنين با هنر است و چهارم، آن چيزي است كه گادامر «فلسفه عملي» مينامد و بر سياست و اخلاق دوران معاصر تأكيد دارد. وجهه ديالوگي در فلسفه گادامر آشكار است و اين موضوع نهتنها در عناصر اصلي نظريات او بلكه در تمام تفكر او جريان دارد.
او- بهعلاوه- يكي از معدود فيلسوفاني است كه برايش مصاحبه كردن و ارائه نظريات در قالب گفتوگو با ديگران اهميت بسزايي دارد. گادامر همچنين موفق شد ارتباطاتي بين كارهاي خودش و آثار فيلسوفان تحليلي و انگليسيزبان بيابد؛ بهخصوص با فلسفه ويتگنشتاين متاخر و دونالد ديويدسون اين مشابهتها بيشتر است. به اين نكته در بررسيهاي ريچارد رورتي و جان مك دوال اشاره شده است.
در كل گادامر اگرچه در آلمان و ديگر كشورهاي اروپايي شهرتي دارد ولي بسيار بيش از شهرتش بر جريانهاي مختلف فلسفي اثر نهاده اما چون چهرهاي جنجالي نداشت و اهل شركت در فعاليتهاي سياسي نبود از آنچه استحقاقش را دارد گمنامتر مانده است. به علاوه او جز فعاليت اصلياش تأثير شگرفي هم بر زمينههايي از الهيات و زيباييشناسي نهاده و بدينترتيب مرزهاي آكادميهاي فلسفه را درنورديده است.
از جواني تا بازنشستگي
گادامهردر 11 فوريه 1900 در ماربورگ واقع در جنوب آلمان به دنيا آمد و در برسلاو (كه اينك در لهستان قرار دارد) بزرگ شد. پدر او پروفسوري داروساز بود و هانس در آن زمان برخلاف پدرش به مطالعات انسانشناسانه علاقه پيدا كرد. در سال1918 تحصيل در دانشگاه برسلاو را آغاز كرد و سال بعد با خانوادهاش به ماربورگ بازگشت تا اينكه در 1922 تحصيلاتش را تا سطح پيشرفته به پايان رساند؛ در سني كه بعدها خودش آن را «خيلي جوان» توصيف ميكرد. اولين استادان گادامر پل ناتروپ و نيكولاي هارتمان بودند و سپس پل فريدلندر او را تشويق كرد تا زبانشناسي تاريخي بخواند. گادامر در آزمون زبانشناسي كلاسيك در سال1927 پذيرفته شد. با وجود اين مارتين هيدگر بود كه در آن سالها در ماربورگ (1928-1923) تأثير عميق و بادوامي بر او نهاد.
گادامر مدتي بهعنوان دستيار هيدگر فعاليت ميكرد اما سپس، از اينكه بين هيدگر و پژوهشهاي اوليهاش سازگاري ايجاد كند نااميد شد. او در نهايت در سال1928 رساله دكتري خود را با عنوان «اخلاق ديالكتيكي افلاطون» زير نظر هيدگر و فريدلندر به پايان رساند. در طول دهههاي30 و 40 گادامر- اگرچه با اكراه- خود را با شرايط مختلفي وفق داد. ابتدا با ناسيونالسوسياليستها و سپس با كمونيستها تماسهايي داشت، اگرچه هيچوقت بهصورت خيلي جدي جذب هيچيك از اين دو نشد و از اندك افرادي بود كه حتي عضويت در حزب نازي را هم نپذيرفت و به نوعي با اين شرايط كنار آمد و به مطالعاتش ادامه داد تا اينكه خيلي دير و در سال1953 به همراه هلموت كوهن، اثر تأثيرگذاري به نام «بازنگريهاي فلسفي» نوشت.
اما تأثير عظيم فلسفي او از سال 1960 شروع شد كه كتاب «حقيقت و روش» انتشار يافت و از آن پس بود كه وارد يكسري بحث و جدل با متفكرين مهم معاصر خود مثل يورگن هابرماس، ژاك دريدا و اميليوبتي شد. گادامر 2بار نيز ازدواج كرد؛ ابتدا در 1923 با زني به نام فريدا كارتز كه پس از مدتي از او جدا شد و سپس در 1950 با كيت لكوبوش كه تا پايان عمر با او زيست. گادامر همچنين در طول زندگياش جوايز زيادي از نهادها و افراد مختلف دريافت كرد كه از جمله ميتوان به نشان لياقت شواليه اشاره كرد كه بالاترين نشان آكادميك در آلمان است. او پس از تجربه بيش از يك قرن و در سن 102سالگي در 13مارس 2002 در هايدلبرگ فوت كرد.
اولين سطح دانشگاهياي كه گادامر توانست تحصيل كند بهعنوان دانشجوي سال سوم در1928 بود و در 1937 توانست يك كرسي استادي سطح پايين به دست بياورد. در همان زمان در سالهاي 35 -1934 توانست يك منصب استادي موقت در كيل به دست بياورد و در 1939 بهعنوان رياست مؤسسه فلسفه دانشگاه لايپزيگ رسيد و در ادامه در 1945 به رياست دانشكده ارتقا يافت و يكسال بعد رئيس دانشگاه شد. اما در 1947 به فرانكفورت بازگشت و تدريساش را ادامه داد. در 1949 او كرسي كارل ياسپرس را به دست آورد و در 1968 بازنشسته شد. پس از بازنشستگي نيز گادامر با سفر به نقاط مختلف از جمله اقامت طولاني در آمريكاي شمالي با نظرات متفكران مختلف آشنا شد و مدتي نيز در دانشگاه بوستون واقع در ماساچوست بهصورت آزاد فعاليتهايي انجام داد.
گفتوگو و فرونسيس (خرد عملي)
تفكر گادامر از همان آغاز با توجه به فلسفه يونان بهويژه افلاطون و ارسطو نضج گرفت و تا پايان هم تحتتأثير همين بينش بود. چالش اصلي او، با افلاطون بود كه در ادامه زندگي و رساله دكترياش هم درگير اين موضوع بود. او با آنچه آموزههاي پنهان و مستتر انديشه افلاطون بود مخالفت ميورزيد و رجوع بيشتر و بازخواني متون افلاطوني را تنها راه فهم تفكر او ميدانست. شيوه گادامر ورود به فلسفه افلاطون با شركتورزيدن در ديالوگهاي او بهصورتي پيوسته بود و نه نگاهي از فراسو بهمنظور ختمكردن فلسفه او. گادامر تحتتأثير هيدگر مفهوم «فرونسيس» يا همان «خرد عملي» را محور كارش قرار داد كه ارسطو در كتاب ششم خود (اخلاق نيكوماخوسي) مطرح ميكند. هيدگر اهميت فراواني براي فرونسيس قائل بود، نهتنها بهعنوان ابزاري در جهت تأكيد بر «در جهان بودن» ما و بهخاطر كاربردش عليه تفكر نظري صرف، بلكه به عنوان ابزاري كه ميتواند قوامبخش افق ديد ما در وضعيتي انضمامي باشد (هم موقعيت عملي ما و هم موقعيت مبناييتر ما يعني حيث اگزيستانسيال؛ از اينرو فرونسيس مدلي از خودآگاهي را در ما قوام ميبخشد).
روشي كه گادامر فهميدن و تاويلكردن را در آن به كار ميبرد چنين روش عملياي است كه از بينش مذكور ناشي ميشود و عقلانيت خاص خود را دارد كه نميتوان آن را به يك قاعده يا مجموعه دستوراتي محدود تقليل داد؛ نميتوان آن را آموزش داد و همواره با توجه به موضوعي كه مورد بررسي است در نظر گرفته ميشود. مفهوم فرونسيس خود ميتواند تأمينكننده مطمئن و استادانهاي جهت درك مفهوم ِ ديالوگي باشد كه گادامر معمولا در آثار افلاطون مييابد و توجه به اين دو مفهوم يعني فرونسيس و ديالوگ، ميتواند به منزله نقطه اساسي و آغازگاه پيشرفتهايي باشد كه گادامر در هرمنوتيك فلسفي پديد آورد.
هستيشناسي و هرمنوتيك
در سنت فكر غرب، هرمنوتيك ابتدا در ارتباط با تفسير متون مقدس و انجيل پديد آمد و نيز در چارچوب نظرياي كه بهمنظور تعيين قواعد و ضوابط حكومت و قانونگذاري بود مورد استفاده قرار ميگرفت. اما با اهميتپيداكردن نظريهپردازان قرن هجدهم و اوايل قرن نوزدهم مانند كلادنيوس، مير، آست و مهمتر از همه اشلايرماخر پيشرفتهايي در اين زمينه پديد آمد و هرمنوتيك به علم تفسير هر متني- و نهتنها متون مقدس- تبديل شد و قواعد تفسير صحيح از موضوع مورد بررسي مجزا قرار گرفت و هر چيزي ميتوانست مورد توجه مفسرين باشد.
تا اينجا هرمنوتيك بهعنوان روش درست بازسازي معنا شناخته ميشد اما با كارهاي ويلهم ديلتاي باز هم معنايي وسيعتر يافت و اساسا هرمنوتيك به روش ضروري و لازم معنادهي در همه علوم انساني و تاريخي بدل شد. براي همه اين نويسندگان و بسياري بعد از آنها مسئله اصلي هرمنوتيك، روششناسي بود؛ بدينمعنا كه چگونه علومانساني را بشناسيم و چگونه علم تفسير صحيح را بيابيم؟ در اين دوران ديدگاه غالب، «علميشدن» بود و به علاوه اين سؤال مطرح بود كه اگر نتوان مدلهايي را كه معيار معتبر و اساسي علوم طبيعي است به علوم انساني سرايت داد حال چه چيزي ميتواند جايگزيني براي آن بهعنوان معيار و مبنا در اين علوم باشد؟ اشلايرماخر سعي كرد روشي صوري براي اين كار بيابد چنانكه ديلتاي، توجه به روانشناسي را براي رفع ابهام ساختار فهم پيشنهاد كرد.
در همين زمينه نيز تلاشي مشابه در مراحل اوليه تفكر هيدگر ميبينيم كه وي در آن از چارچوب ديگري به هرمنوتيك مينگرد و هدفي متفاوت برايش قائل ميشود. در نوشتههاي اين دوره هيدگر كه در دهه1920 نوشته شده مخصوصا در «هرمنوتيك واقعبودگي» هيدگر اين نظريه را ارائه ميدهد كه هرمنوتيك- نه صرفا جهت قوامبخشي ِ نظريههايي درباره تفسير متن يا روششناسي فهم بلكه- بايد پژوهشي بهمنظور پيگرفتن ساختار وجودي واقعيت باشد كه در آن خود ساختار فهم را نيز بر ما ميگشايد. بهعلاوه «دور هرمنوتيكي» كه پيش از اين يك ايده محوري در تفكرات هرمنوتيكي بود و در آن معناداري هر بخش از متن در گرو معناداري كل متن بود و فهم اين دو در يك زمان توسط خواننده انجام ميگرفت، به وسيله هيدگر تغيير شكل يافت، بهطوري كه اينك هيدگر كل فرايند فهميدن - و نه فقط خواندن متن- را با دور هرمنوتيكي و پيشفرضهاي ماتقدم، ممكن ميساخت.
بدينترتيب هرمنوتيك از يك نظريه ادبي يا تفسيري به چگونگي فهم واقعيت توسط ما تبديل ميشود. بهعنوان يك مثال ساده براي اين موضوع ميتوان گفت اگر ما بخواهيم يك اثر هنري ويژه را بفهميم همواره بايد فهمي پيشيني از آن اثر داشته باشيم (حتي در اين حد كه يك نقاشي چگونه كشيده ميشود)؛ در غير اين صورت و بدون هيچ پيشفرضي، ما چيزي نميفهميم. اگر اين بحث را تعميم دهيم و از افقي هستيشناسانه به بنيادش بنگريم اساسا ما هر چيزي را كه بخواهيم بفهميم بايد ابتدا در جهان باشيم و فهم هر موضوع كوچك نيز به فهم هستيشناسانه پيشين ما و هرمنوتيك واقعبودگي بستگي دارد.
بر اين مبنا هرمنوتيك بهعنوان تلاشي جهت ايضاح ساختار واقعبودگي به كار ميرود. با وجود اين، واقعبودگي همچنان براي هر موضوع ويژهاي و براي هر فهمي حالت پيشين دارد پس بايد حتي در تلاش جهت بيان خود نيز مفروض گرفته شود. در نتيجه توضيح اين واقعبودگي طبق اين مبناي هستيشناسانه فهم، بهعنوان موضوع ِ آشكارگي يا خود را نشان دادن ضروري است و ساختاري است كه ما در هر فهم خود با آن آشناييم و بدينترتيب هرمنوتيك در فلسفه هيدگر با پديدارشناسي يكي ميشود و اين همان معناي آشكار كردن هستي است.
همين هرمنوتيك پديدارشناسانه است كه به گادامر ميرسد و مسير او را تعيين ميكند و به بينش متاخر هيدگر نيز ارتباط مييابد؛ همانگونه كه كار او با ايده ديالوگ و خرد عملي در هم ميآميزد تا بتواند فلسفه هرمنوتيكي دقيقي بنا كند كه ماهيت فهم را بهصورت عمومي تعيين كند (اين موضوع به مباني هستيشناسانه هرمنوتيك واقعبودگي برميگردد كه شامل همه فعاليتهاي هرمنوتيكي است).
در اين مسير است كه ميبينيم هرمنوتيك به سويي ميرود كه نسبت به سنت گذشته آن دچار يك گسست ميشود و گادامر- با تأثيري كه از هيدگر گرفته – زمينه درستي براي فهم بنا ميكند كه آن را از دغدغه روششناسي فرا ميبرد و از تقليل آن به يكسري قواعد بهمنظور علميكردنش مستقل ميسازد و بدينترتيب به دنبال اخذ الگو از ديگر علوم نيست. اين موضوع به منزله رد كامل اهميت روششناسي نيست بلكه تأكيد بر محدوديتهاي اين نوع نگاه روششناسانه بر هرمنوتيك و گستراندن آن به مراحل ديگري همچون فعاليتهاي عملي و روزمره و ديالوگ است.
زيباييشناسي گادامري
گادامر به وسيله اصولي كه پيشتر ذكر شد سعي كرد ايدهاي جايگزين براي سوبژكتيويسم بنا كند تا به مفهوم ديالوگ و خرد عملياي كه او از ارسطو و افلاطون و نيز به واقعبودگي هرمنوتيكي كه از هيدگر گرفته بود ارتباط يابد. پيشتر اثر هنري، نقشي محوري و تعيينكننده در تجربه هنري داشت و فهم هنري با توجه به موضوع آن ارزيابي ميشد، اما از اين پس به شيوهاي كه اثر هنري خود را آشكار ميكند توجه شد و بدينترتيب اگر در گذشته تنها به يك نوع فهم انحصاري بها داده ميشد و ديگر فهمها از اثر هنري رد ميشد، گادامر روشي فراهم كرد تا فهمهاي گوناگون از اثر هنري ممكن شود.پيشرفتي كه گادامر در هرمنوتيك ابداع كرد به وسيله مفهوم بازي بود و گادامر نقشي اساسي براي آن در فهم هستيشناسانه هنر قائل شد. گادامر بدينوسيله فهم سوبژكتيويستي را كنار ميگذارد و معتقد است بازي، قواعد خودش را دارد و شرط فهم هر بازي، پذيرفتن قواعد و ساختار آن است.
فهم منظور گادامر ارتباط وثيقي با توجه به ديگر مفاهيم مطرح در اينجا مثل ديالوگ، فرونسيس و هرمنوتيك واقعبودگي دارد. گادامر نميخواهد بر هرآنچه قبلا در هرمنوتيك گفته شده خط بطلان بكشد بلكه هدف او گستردهكردن دايره فهم ماست. بدينترتيب او از تكثر روشهاي دستيابي به حقيقت سخن ميگويد و اين موضوع را بهطور مبسوط در كتاب ارزشمندش «حقيقت و روش» بيان ميكند.
دانشنامه فلسفي استنفورد
همشهري آنلاين- ترجمه ميلاد لعلآبادي