باز آرام نمازش را خواند
سر سجاده نشست و با ذکر
رشته ی تربت خود را چرخاند
مدتی بود که با خود می گفت
حتماً امروز می آید دیگر
روزها رفت و نیامد از راه
نشد از آمدنش هیچ خبر
زود سجاده ی خود را برچید
باز از نور امیدی دلشاد
زد به موهای سپیدش شانه
کمی هم آب به گلدان ها داد
چای دم بود و سماور بی تاب
آب، قل قل توی آن می جوشید
پیرزن آمد و ظرفی پر سیب
با دو بشقاب روی میزش چید
رفت و از پنجره شد خیره به راه
تا که خورشید به مغرب کوچید
هیچ کس باز نیامد از راه
پیرزن از ته دل آه کشید