ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : دوشنبه 10 دي 1403
دوشنبه 10 دي 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : چهارشنبه 9 بهمن 1392     |     کد : 66425

هم خدا را می‌خواهد هم خرما را

قبایل عرب هر كدام بتی به نام داشتند كه با آداب مخصوص به زیارت آن می رفتند و قربانی تقدیم می كردند.

قبایل عرب هر كدام بتی به نام داشتند كه با آداب مخصوص به زیارت آن می رفتند و قربانی تقدیم می كردند.

جالبترین بت پرستیها بت پرستی طایفه حنیفه بوده است زیرا كار جهل و انحطاط و گمراهی را این طایفه به جایی رسانیده بودند كه بت معبود خویش را از آرد و خرما می ساختند و آن را می پرستیدند. در یكی از سالهای قحطی كه شدت گرسنگی به حد نهایت رسیده بود افراد قبیله حنیفه آن خدای خرمایی را بین خود قسمت كردند و خوردند!!

 

داستان از این قرار بود

پیش از پیامبری، پیامبر اسلام مردم عربستان بت پرست بودند. از سنگ و چوب بت می ساختند و می پرسیدند و غذای اغلب عرب ها خرما بود.

خانواده ای از عربها تصمیم گرفتند بتی از خرما بسازند. بعد از ساختن بت آن را در جای مناسبی گذاشتند و در برابر آن سجده می کردند. روزگار می گذشت تا این که مدت ها در عربستان باران نبارید و در نتیجه خشکسالی، خرما خیلی گران شد. خانواده ای که بت خرمایی داشتند و در برابر بت خرمایی زانو زدند و از او خواستند باران ببارد. اما خبری نشد.

گرسنگی و تشنگی به این خانواده هم فشار آورد. روزی یکی از بچه های خانواده بدون توجه به اهمیت و ارزش بت خرمایی مقداری خرما از بت خرمایی کند و خورد. مرد خانواده یک روز متوجه شد که پای بت خرمایی کنده شده با عصبانیت گفت: چه کسی جرات کرده به خدای من توهین کند و تصمیم گرفت در جایی پنهان شود و دزد خرما را پیدا کند.

بچه خانواده بی خبر به سراغ خرما آمد. پدرش متوجه شد و پسرش را در حال کندن خرما دید. اول عصبانی شد و از جا پرید که پسرش را زیر کتک بگیرد اما وقتی پسرش به او لبخند زد و یکی از خرماها را به پدرش داد، خشم مرد فروکش کرد. او فهمید که پسرش قصد دزدی نداشته و از شدت گرسنگی به فکرخوردن خرما ها افتاده.

پدر خرمایی را که پسر به او داده بود به دهانش برد. بعد رو به پسرش کرد و گفت: چرا از خرماهای بتمان خورده ای؟

پسر گفت: چون چیزی در خانه نداریم. مگر خودت الان از این خرما نخوردی؟

پدر گفت: بله خوردم. ولی ما نمی توانیم خدای خودمان را بخوریم. پسر گفت: پدر هم خدا را می خواهی هم خرما را. حالا که خرما داریم می خوریم وقتی باران آمد و نخل هایمان دوباره خرما داد یک خدای تازه درست می کنیم . پدر ناگهان بلند شد و با چاقو به جان بتش افتاد و گفت : وقتی بت ما خاصیتی ندارد، باید خوردش.

از آن به بعد درباره کسی که به دنبال سود زیاد باشد و حاضر نباشد در این راه از چیزی صرف نظر کند، می گویند: هم خدا را می خواهد ، هم خرما را.

 


نوشته شده در   چهارشنبه 9 بهمن 1392  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode