از وقتی که خدا دنیا و اولین آدمهای روی زمین را آفریده بود، سالهای بسیار زیادی میگذشت. زمین با همهی زیباییها، درهها، کوهها و خشکیها و دریاهایش، درست مثل روز اول بود.
خورشید درخشان، روزها به زمین میتابید و ماه تابان، شبها آسمان را روشن میکرد.
گلههای گاو و گوسفند، در چمنزارهای سرسبز، میچریدند و درختان میوههای خوشمزه و آبدار میدادند. همه چیز مثل روز اول بود. فقط آدمها بودند که آرام آرام تغییر میکردند.
همینطور که تعداد آنها روز به روز زیاد و زیادتر میشد.
هر کدام تلاش میکردند، پول و ثروت بیشتری جمع کنند. آنها برای به دست آوردن ثروت بیشتر، دست به هر کاری میزدند. کارهای بسیار زشت انجام میدادند. با هم جنگ میکردند و حتی همدیگر را میکشتند. آدمها آنقدر به دنبال پول و ثروت رفتند. کهخدا را فراموش کردند.
فقط یک نفر بر روی زمین باقی مانده بود. که خدا را پرستش میکرد. و آنطوری که خدا میخواست زندگی میکرد. این مرد، حضرت نوح (ع) بود.
نوح انسانی خوب و درستکار، زحمتکش، مهربان و به فکر دیگران بود. او قلب پاک و مهربانی داشت. نه تنها با خانوادهاش و مردم مهربان بود و به آنها محبت میکرد بلکه با حیوانات نیز رفتار خوبی داشت. او و خانوادهاش غذای کمی را که از کار روزانه به دست میآوردند با مردم فقیر و گرسنه تقسیم میکردند. او همیشه خدای مهربان را به خاطر نعمتهای زیادی که به او داده بود شکر میکرد.
خداوند هم او را برای راهنمایی مردم به پیامبری انتخاب کرد و از او خواست تا مردم نادان سرزمین خود را راهنمایی کند.
اما هر چه نوح تلاش کرد تا مردم خدا را پرستش کنند و مومن شوند، فایدهای نداشت.یکی از پسران نوح به نام کنعان هم جزو این گروه بود. آنها نه تنها دست از پرستش بتها بر نداشتند و حرف نوح را قبول نکردند، بلکه او را مسخره هم میکردند و میگفتند: " اگر راست میگویی به خدای خودت بگو تا بلا یش را برای ما بفرستد. "
اما نوح که مردم را خیلی دوست داشت، این کار را نمیکرد. به امید اینکه شاید حرف او را قبول کنند و به خدا ایمان بیاورند. اما مردم باز هم او را مسخره میکردند. سالهای زیادی گذشت و فقط تعداد کمی از مردم به او ایمان آوردند. نوح پیامبر که از این مردم بدجنس خسته شده بود، آنها را نفرین کرد تا به عذاب خدا گرفتار شدند.
خدا دعای نوح را قبول کرد و به او گفت: "او و مردم با ایمان از خطر طوفان بزرگی نجات مییابند." برای همین، خدا به نوح دستور داد تا یک کشتی بزرگ بسازد و برای ساختن آن از یک چوب بسیار محکم استفاده کند و کشتی باید سه طبقه داشته باشد و طوری ساخته شود که آب نتواند به آن وارد شود.
نوح با یاد خدا ساختن کشتی را همانطور که به او دستور داده شده بود شروع کرد. او به کمک خانواده اش اول تعداد زیادی درخت را قطع کرد تا از آنها چوبهای مناسبی برای ساختن کشتی آماده کند.آنها شب و روز به سختی کار میکردند.اره کردن، صاف کردن چوبها و میخ و چکش کاری، کار هر روز آنها بود. این کشتی باید آنقدر بزرگ ساخته میشد که نه تنها نوح و خانوادهاش و کسانی که به او ایمان آوردند بتوانند سوار شوند بلکه باید از همه حیواناتی که خدا تا آن روز آفریده بود یک جفت نر و ماده با خود میبرد.
تازه آنها مقدار زیادی خوراکی احتیاج داشتند. چون هم تعدادشان زیاد بود و هم به خاطر طوفان باید مدت زیادی در کشتی میماندند. بالاخره بعد از روزها کار و تلاش کشتی ساخته شد. نوح چوبهای بسیار محکمی برای درست کردن دیوارهای بلند کشتی استفاده کرده بود تا وقتی حیوانهای سنگین مثل فیلها سوار کشتی میشوند در آب نیفتند.
همه چیز حاضر شده بود و کشتی محکم ساخته شده بود. حالا وقت سوار شدن به کشتی بود. نوح به دستور خدا حیوانات را صدا کرد آنها همه از دشتها و کوهها و جنگلها و آسمان جمع شدند. این طوفان یک طوفان معمولی نبود و و به جز موجودات توی کشتی همه از بین میرفتند بر ای همین همهی حیوانات، خزندگان، پرندگان، حیوانات وحشی و اهلی با سرعت جمع شدند. خدا به نوح دستور داد از هر حیوانی یک نر و ماده سوار کند تا نسل آنها ار بین نرود. و نوح بسیار مواظب بود تا حیوانات جا نمانند.
آنها با نظم و ترتیب سوار میشدند. یک جفت گوسفند، یک جفت زرافه، یک جفت لاک پشت، یک جفت غاز وحشی، یک جفت شتر و... و به این صورت همهی حیوانات سوار شدند. در آخر نوبت به نوح، خانواده اش و دوستان او که تعدادشان خیلی کم بود رسید.نوح هرچه به پسرش اصرار کرد،فایده ای نداشت و به حرف پدر گوش نکرد.
همین که نوح سوار کشتی شد، در بزرگ آن به دستور خدا بسته شد و اتفاقات عجیب و غریبی روی داد. ابرهای سیاه و وحشتناک همهی آسمان را پر کرد. اولین قطرههای باران به زمین افتاد و طولی نکشید که باران شدیدتر شد. سیل همه رودخانهها و دریاها را پشت سر گذاشت و سر تا سر زمین پر از آب شد.
آب بالاتر و بالاتر آمد و کشتی نوح بر روی آبهای خروشان این طرف و آن طرف میرفت. خانههای بزرگ و محکم و درختان بلند یکی بعد از دیگری کنده میشد و به زیر آب میرفت و کار به جایی رسید که همه کوهها و قلههای بلند زیر آب پنهان شدند.
هر جا را که نگاه میکردی آب بود و آب. حتیکنعان پسر نوح هم در آبهای خروشان غرق شد. چون به حرف پدرش گوش نداده و از دوستان بدش پیروی کرده بود. باد و طوفان شدید کشتی بزرگ را مثل چوبی کوچک به این سو و آن سو میبرد.
تنها کسانی که از این بلا نجات پیدا کردند نوح، بچههایش و دوستان اندک او بودند. موقعی که همه جا سیل و طوفان و سرما بود، آنها توی کشتی راحت بودند.
گنجشکهای تازه از تخم در آمده، گربههای ملوس و حلزونهای کوچک زندگیشان را داخل کشتی بزرگ شروع کردند.
بعد از گذشت14 شب و روز سیل و طوفان شدید، بالاخره آسمان صاف شد و بادهای تند از حرکت ایستادند. آب آرام شد و کم کم در زمین فرو رفت.
خدا در این موقع به نوح دستور داد:" شما میتوانید از کشتی پیاده بشوید. تو و دوستان و بچههایت پیاد ه شوید و هیچ ترسی نداشته باشید چون من زمین را برای شما امن کردهام. " نوح در کشتی را باز کرد و از کشتی پیاده شد و به دنبال او و دوستان و بچههایش و همه حیوانها یکی بعد از دیگری پیاده شدند. همه از این که سلامت به خشکی برگشته بودند، خوشحال بودند.
گنجشکها جیک جیک کنان بر روی شاخهها پریدند و شیرهای وحشی نعره زنان از آنجا دور شدند. مارها، لاک پشت ها ، پرندههای وحشی، میمون ها و خلاصه همهی حیوانها از مورچه گرفته تا فیل، هر کدام به طرفی رفتند و فقط گاو و گوسفند های نوح، پیش او ماندند.
نوح و دوستان او از این که میتوانستند دوباره درخت های پر از میوه و طبیعت سرسبز را ببینند و از عطر خوب گلها و گیاهان استفاده کنند، بسیار خوشحال بودند. نوح گفت: " باید برای تشکر کردن از خدای مهربان که ما را از این بلای بزرگ نجات داد، جایی برای قربانی کردن بسازیم." و زود دست به کار شد.
سنگ های زیادی را کنار کشتی روی هم چید و تپهای ساخت. بعد مقداری خار و چوب بالای نپه گذاشت و آنها را آتش زد و دود زیادی به آسمان رفت.
در این وقت خدا به نوح گفت:
" ای بنده خوب من! هیچ وقت تا پایان دنیا چنین طوفانی تکرار نمیشود و سلام من بر شما و نعمت های من برای شما"
و بعد رنگین کمانی زیبا و جالب در گوشه آسمان پیدا شد و زمان آغاز نعمت و مهربا نی خدا بر مردم زمین شروع شد.وقتی رنگین کمان ناپدید و آتش قربانگاه خاموش شد، نوح فهمید که باید زندگی تازهاش را شروع کند. او تصمیم گرفت داخل درهای سرسبز در کنار رود پرآبی که در آن نزدیکی بود، به کشاورزی و دامپروری بپردازد.
نوح، دوستان و بچههایش و حیواناتی که دوست داشتند با آنها باشند به امید یک آینده روشن و بهتر به سوی دره به راه افتادند و با گذشت زمان تعداد آنها بیشتر و بیشتر شد و آنها دوباره برای کار و زندگی در گوشه و کنار دنیا پخش شدند.