ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : يکشنبه 2 دي 1403
يکشنبه 2 دي 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : جمعه 1 آبان 1388     |     کد : 5211

قصه های پیامبر(عزیزان پیامبر)

روزی حضرت رسول(ص) برمنبر،خطبه می خواندند...

روزی حضرت رسول(ص) برمنبر،خطبه می خواندند. همین موقع امام حسن(ع) و امام حسین(ع) که درآن زمان خردسال بودند،دوان دوان از راه رسیدند. همان طورکه راه می رفتند، پایشان به لبۀ حصیرگیر کرد و نزدیک بود که بیفتند. پیغمبر از منبر پایین آمدند. هردو را بغل کردند و همراه خود بر منبر بردند و برپای خود نشاندند. پس از آن فرمودند:«حسن وحسین دوفرزند عزیز من هستند. هرکس آن ها را دوست داشته باشد،مرا دوست دارد وهرکس با آنها دشمنی کند،با من کرده است.»

یکی از یاران حضرت محمد(ص) نیز می گوید:«شبی به دیدار رسول اکرم(ص)رفته بودم.کارمهمی داشتم.طی گفت وگوهایی که با پیامبر داشتم چشمم به دو پهلوی برآمدۀ ایشان افتاد.دلم می خواست اتفاقی بیفتد و ردای حضرت محمد(ص)کنار برود تا من ببینم پهلوهای ایشان چرا برآمده است.اما اتفاقی نیفتاد.بالاخره به حرف آمدم وگفتم :

-یا رسول ا... شما زیر عبایتان چه پنهان کرده اید؟

پیغمبر لبخندی زدند وعبایشان را کنار زدند.

دیدم حسن(ع) وحسین(ع) روی زانوی جدشان آرمیده اند. مثل این بودکه به خواب رفته اند.

پیامبر فرمودند:

«این دوپسران من هستند؛پسران دخترم هستند. خدایا من این دو پسر را دوست دارم. دوستشان بدار ای خدای من و دوستداران این دو پسر را هم دوست بدار.»

 


نوشته شده در   جمعه 1 آبان 1388  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode