می گویند روزی مردی گندم بارالاغ خود کرد و به درخانه مردی خسیس رسید، پای الاغ لنگید والاغ زمین خورد و بار روی زمین ماند. او درخانه مرد خسیس را زد و از اوخواست که الاغش رابه امانت به او بدهد تا بارش روی زمین نماند. مرد خسیس با خودش عهد کرده بود که الاغ خود را به کسی به امانت ندهد. چون قبلا این کار را کرده بود و پشیمان شده بود شاید هم ازالاغش بار زیاد کشیده بودند. گفت: الاغ ندارم و درهمان لحظه صدای عرعر الاغش ازطویله آمد.
مردگفت:صدای عرعرالاغت را نمی شنوی که به من دروغ می گویی؟ مرد خسیس گفت: رفیق! ماپنجاه سال است که همدیگر رامی شناسیم. توبه حرف من گوش نمیدهی به صدای عرعرالاغم گوش میدهی و آن را باور میکنی !