آسمان هم خندید
پدرم گفت: « برو» گفتم: “چشم”
مادرم گفت: «بیا» گفتم: “چشم”
هر چه گفتند به من، با لبخند
گوش كردم همه را، گفتم چشم
مادرم شاد شد از رفتارم
خنده بر روی پدر آوردم
با پدر مادر خود، در هر حال
تا توانستم، نیكی كردم
پدرم گفت: “تو خوبی پسرم”
مادرم گفت: “از او بهتر نیست”
آسمان خنده به رویم زد و گفت:
“پسرك از تو خدا هم راضی است”.