1 - آنحضرت هرگاه از كسى ناسزا و دشنامى مىشنيد به جايگاهنمازش مىرفت و ركوع و سجود بسيار انجام مىداد و فراوان مىگريست واز خداوند براى كسى كه دشنام وناسزايش گفته بود، طلبآمرزش مىكرد. اگر دشنامدهنده از خويشان نزديكش بود، با دادن پول با وى رابطهبرقرار مىكرد و به الطاف و نيكيهاى خويش مىافزود و مىفرمود: مندوستدارم خداوند بداند كه من گردنم را در برابر خويشانم فرود مىآورمو به سوى آنان شتاب مىجويم پيش از آنكه از من بىنيازى جويند. سرورم براستى تو چه بزرگ و شكيبا بودى! چه روح بزرگى داشتىوسينهات چه گشاده و خُلق و خويت چه نيكو بود! 2 - غلامش را در پى كارى فرستاد. زمانى گذشت و نيامد. امام در پىاو روانه شد و ناگهان او را يافت كه در گوشهاى خفته است. آنحضرتآمد و در كنار غلام نشست و شروع به باد زدنش كرد همين كه غلام بيدارشد امام به او فرمود: فلانى! اين چه كارى است روز و شب مىخوابى.شب از آن تو باد و روز سهم ماست از تو!! اگر اين داستان كوچك را به وضع اجتماعى آن روزگارى كه با بردگانمانند حيوانات رفتار مىشد و به مجرد اينكه خطايى از آنان سرمىزد بهباد كتك گرفته مىشدند، اضافه كنيم به ابعاد كمال والاى انسانيّت درقلب بزرگ آنحضرت پى خواهيم برد. 3 - روزى آنحضرت، غلام عجمى خود را در پى حاجتى بيرون فرستادچون غلام بازگشت نتوانست خوب به امام پاسخ گويد، زيرا كاملاًنمىتوانست به زبان عربى سخن بگويد، امام صادقعليه السلام به جاى آنكهمطابق رسم معمول زمان خويش، بروى فرياد كند و او را از خود براند،قلب غلام را تسكين داد ونگرانى و اضطراب آن را آرام بخشيد چرا كه بهوى گفت، تو زبانت در مانده است امّا قلبت درمانده نيست. آنگاه افزود: "آزرم و پاكدامنى و ناتوانى )ناتوانى زبان نه قلب( از ايمان است". 4 - آنحضرت خانواده خويش را از اينكه براى رسيدن به پشت بام، بهجاى پلكان از نردبان استفاده كنند منع كرده بود. روزى وارد خانه شدوديد يكى از كنيزانش كه بچه آنحضرت را بزرگ مىكرد بالاى نردباناست و كودك هم در آغوش اوست. همين كه چشم كنيز به امام افتادترسيد! و زانوانش به لرزه درآمد و كودك از دستش فروافتاد و مرد. امام صادقعليه السلام سيمايش دگرگونه شد و به جايگاه خويش بازگشتچون علّت را جويا شدند، فرمود: من نه از مرگ بچه سيمايم دگرگونه شدبلكه از اينكه چون بر كنيز وارد شدم از من بسيار ترسيد، هنگامى كه امامآن كنيزك ترسان و هراسان را ديد به وى فرمود: تو براى خدا آزادى، توبراى خدا آزادى!! آيا درخشش نور انسانيّت را در سيماى امام مشاهده مىكنيد كهچگونه به خاطر ترس يك كنيز رنگ چهرهاش دگرگون مىشود، امّا ازمرگ فرزند كوچك خويش احساس اضطراب و اندوه نمىكند! 5 - برخى از حاجيانى كه ميان مكّه و مدينه رفت و آمد مىكردند،خوابيدن در مسجد النبىصلى الله عليه وآله را بر كرايه كردن محلّى براى خواب، ترجيحمىدادند. يك بار يكى از آنان خفته بود و امام صادق در كنارش نمازمىگزارد. چون مرد بيدار شد كيسه پولش را نيافت. ناگهان متعرّض امامكه نمىشناختش شد و به آنحضرت گفت: تو كيسه پول مرا دزديدى! امام از او پرسيد: چقدر پول در آن بود؟ مرد پاسخ داد: هزار دينار امام او را به منزل خويش برد و هزار دينار به وى داد. مرد رفت و پس از چندى كيسه پول خود را كه در آن هزار دينار بودپيدا كرد. بنابراين پولى را كه از امام گرفته بود، با پوزش و عذر بسيار نزدآنحضرت آورد، امّا ايشان از گرفتن پول خوددارى كرد و فرمود: چيزىكه از دستانم بيرون آمد ديگر به سوى من بازنگردد! مرد از نزد امام خارج شد و از مردم پرسيد: اين مرد كيست؟ به اوگفتند: او جعفر بن محمّد است. مرد گفت: چنين كسى نا گزير بايد چنينرفتارى داشته باشد!(20)
|
|
|
|
|
|
|
نوشته شده
در
دوشنبه 5 فروردين 1387
توسط
مدیر پرتال
|
PDF
چاپ
بازگشت
|
|
|