جام جم آنلاين: صداي خوش آهنگ ني پسرک چوپان، گل پونهها و سبزهها را به وجد آورده است، گوش کوه سرشار است از اين نغمه؛ برهها هم گويي بيشنيدن آن خواب به چشمانشان نميآيد در اين نيمروز.
سهراب پدر خانواده، اما خسته از کار روزانه، چندي است عزم عزيمت دارد به ديار ديگر که شهرش مينامند، هر روز موضوع بحث داغ خانواده همين است. خانواده سهراب البته در اين راه نه نخستين مهاجر شهر هستند و نه آخرين آن. قصه مهاجرت يک سمفوني ناموزون است، تکراري با سازهاي ناکوک؛ در اين سمفوني صداي ني پسرک هم هيچ خوشآهنگ نيست. حالا براي پيش درآمد و براي شنيده شدن صداي اين سازها نيم نگاهي به اين نتها داشته باشيد؛ «28 درصد جمعيت روستايي و 72 درصد شهري» اين آخرين آمار رسمي سرشماري سال 1390 است که چندي پيش منتشر شد. اين در حالي است که در سال 1359 اين درصد 50 - 50 بود. عجله نکنيد، لطفا کمي تحمل بفرماييد و آرام به ادامه اين سمفوني ناکوک گوش دهيد شايد بتوان صداي ني پسرک را دوباره شنيد.
حاشيه شهرها
حالا که تصميم آقا سهراب براي رفتن به شهر براي يافتن کلي موقعيت جديد به عزمي راسخ بدل شده است، نخستين و شايد مهمترين موضوع در همان اول قصه، يافتن سرپناه است. توانش به يافتن خانه در حاشيه شهر است جايي که انگار براي مهاجران ساخته شده است، گاهي به اين سکونتگاهها هم «اسکان غيررسمي» اطلاق ميشود.
اسکان غيررسمي، نوعي سکونت در فضاي شهري است که در تمام ابعاد سياسي، اجتماعي، فرهنگي، اقتصادي، کالبدي و حقوقي با ساير انواع سکونت موجود در شهر تفاوتهاي اساسي دارد. اگر شما سرکي به حاشيه شهرها بزنيد خانههاي کوتاه قامتي را مشاهده خواهيد کرد که بدون هيچ گونه نظارتي و کاملا مغاير با ظاهر شهري، سر از خاک سوخته برآوردهاند؛ آن هم شبانه و بيمجوز! تا مبادا کلنگ قانون شهرداري بر آن زده شود و آرزوها را بيمقدمه بر سرشان آوار کند.
سهراب همراه خانواده با کوشش بسيار سرانجام اجارهنشين يکي از همين خانهها در حاشيه شهر شد. در ۱۱ شهر بزرگ كشور، مشكل حاشيهنشيني وجود دارد.
راه نرفته
قصه خانه خانواده سهراب به هر نحوي به فرجام رسيد، اما ديگر از آواز شبانه جيرجيرک، نسيم سحر و موسيقي آب روان و جستن بچهاي در پي يک بره در دشتهاي مخملي هيچ خبري نبود. ديگر حتي نميتوان در برابر کوه و دشت از عمق جان فرياد برآورد، بيآن که «ترک بردارد شيشه نازک تنهايي». در آبادي اگر اختلافي هم ميان دو نفر پيش ميآمد پير و ريشسفيد آبادي پاي در وسط ميدان مينهاد و آشتي ميداد اهالي را، اما در شهر دو طرف نزاع پايشان به دادگاه و کلانتري باز ميشود. به هر حال، حالا ديگر دشت و دمن فراخ رها شدند؛ دليل خانواده سهراب براي آمدن به شهر هم چيزي نبود جز کسب درآمد بيشتر. زمينشان پس از تقسيم بين وراث کوچک شده بود کفاف نمي داد ديگر. به همين دليل، آنان احشامشان را که تنها سرمايه آنها بود، فروختند و بار و بنه برگرفتند و روي به سوي شهر آرزوها کردند. آمدن ساده نبود، اما شد و آمدند. حالا صداي جيرجيرک جاي خود را داده بود به بوقهاي ممتد ماشين، دختر خانواده هم بايد هر روز سحر ميرفت و در صف شير ميايستاد... چيزهاي زيادي تغيير کرده بودند حتي نگاه و سلام مردمان. خانواده سهراب تنها با بار و بنه به شهر نيامده بودند. آنها فرهنگي را که مخصوص وسعت روستاهاي سرسبز و فراخ است با خود به شهر آوردند، فرهنگي که ديگر جايي در شهر نمييافت. زندگي شهري عادتشان نبود. چند بار مورد اعتراض همسايگان خود قرار گرفتند، به دليل بلند حرف زدن و راه رفتنهاي محکم و استوار در راهپلههاي آپارتمان، هنوز هم بلند حرف ميزنند چون در روستا هيچ ضرورتي براي آهسته سخن گفتن وجود نداشت و آنها عادت کرده بودند که محکم و استوار گام بردارند، اما در شهر و آپارتمانهاي قوطي شکل و بدقواره آن هيچ کس حق بلند حرف زدن و محکم گام برداشتن روي پلهها را ندارد. پسرک نينواز هم از روزي که همکلاسي خود را ديده بود که دوچرخه و تلفن همراه دارد و موهايش فشن و سيخ سيخ است بلبشويي راه انداخته بود، اما پدرش پاسخ داد که خود بايد پي كار و پول باشد پسرك هم از روز بعد دستفروش مترو شد.
تضاد و كشمكشهاي عاميانه ميان اهالي روستا و شهرنشينان نيز از آن قصههاي ناخوشايند و البته بيفرجام است؛ خانواده سهراب نيز از اين ماجرا بينصيب نماندند، بذلهگويي برخي افراد آنها را آزار ميداد. طبيعي است كه اهالي شهر راهي متفاوت از روستاييان مهربان پيمودهاند و تقابل، درست از اين دو راه پيموده متفاوت، سرچشمه ميگيرد. به طور مثال اگر به الگوهاي خريد يك خانواده شهري با يك خانواده روستايي دقت شود اين تفاوت خود را آشكار ميكند. «كاربردي» بودن اجناس براي روستاييان يك اصل است، اما اكنون دختر خانواده گرايش بارزي به مد و زيبايي لباسهاي خود دارد كه هيچ مورد قبول پدر و پسر خانواده يا همان سبك زندگي پيشينشان نيست. در تغذيه و حتي نحوه غذا خوردن هم ميتوان به تفاوت زندگي روستا و شهر پي برد.
شهر نشيني حتي لباس پوشيدن آنها را هم تحت تاثير قرار داده بود که سبک لباس پوشيدن در شهر چندان شبيه روستا نيست . به غير از اين آنها هنوز دل از روستا كامل نكنده بودند. چه آن که هنوز به رسم روستا و همچون شهرهاي قديمي، عصر هنگام، زنان براي خود مجلسي دارند در كوچههاي تنگ و باريك!
سبك زندگي شهري گرچه براي خانواده تازه وارد آزاردهنده بود، اما جاذبه شهر بيش از آن بود كه آنها دل بركنند. تفاوت و اختلاف آنها با ديگر ساكنان اين شهر آهن و آدم، هر روز رنگ و جلوهاي خاص داشت. اين تفاوت به دليل دو سبك زندگي متفاوت بود. اگر در دشت و صحرا ريختن اندك زباله طبيعي مثل پوست ميوه اعتراضي در پي نداشت، اما در محيط جديد حتي ريختن آب دهان روي زمين نيز يك ضدارزش است، اما خانواده تازه وارد هنوز به اين موارد آشنايي نداشتند. اصلا براي آن آموزشي نديده بودند. به هر حال اين تفاوتها در جبههاي به نام «شهر» خود را هر چه بيشتر نشان ميداد.
اشتغال از هر نوع
كارهاي ساختماني، مشاغل كاذب و دستفروشي تنها مشاغلي نيستند كه مهاجران براي رسيدن به آرزوهاي بلندشان به آن متوسل ميشوند. تجمع مهاجران در كنار افراد محروم و دهكهاي پايينشهري بر آسيبپذيري خانوادهاي همچون سهراب تاثير مستقيم دارد. البته نبايد فراموش كرد با وجود خردهفرهنگهاي متفاوت در داخل اجتماعات شهري و ضعف اعتقادات و كنترلهاي غيررسمي، انحرافات اجتماعي افزايش خواهد يافت. از اين موضوع در گذريم سهراب پس از چندي ايستادن دور ميدانها و زير پلها توانسته بود يك كار ساختماني پيدا كند. او ديشب بيرمق و با زير چشم كبود به خانه آمد، چون هنگام بازگشت گرفتار زورگير هايي شده بود که چشم طمع به درآمد آن روز او را داشتند.
و دست آخر اين كه...
خانواده سهراب هر روز قصه تازهاي براي گفتن داشتند، قصههايي كه چندان خوشايند نبود. آنها با ساكنان اين شهر كه آدمهايش نسبت به هم بيتفاوتند و غرق در شلوغي و هياهو هستند تفاوت آشكاري داشتند، اما گويا هنوز نميدانستند زندگي شهري مهارت و فوت و فن خاص خود را طلب ميكند و به قول بزرگ بانوي شاعر ايران زمين «زبان گنجشكان در كارخانه ميميرد» و براي پايان اين سمفوني دكلمهاي هم بشنويد از علي معلم دامغاني كه سروده است: «سخت دلتنگم، دلتنگم، دلتنگ از شهر/ بار كن تا بگريزيم به فرسنگ از شهر». بايد هر نت را در جاي خويش و به گاه خود نواخت تا رنگي باشد بر فرهنگ ايران خوش نگارمان. كمي گوش كنيد شايد بتوان بار ديگر صداي خوش ني پسرك را در دشت شنيد... .
سامان عابري / جامجم