مي روم آرام پشت پنجره
کوچه سرتاسر سفيد و ديدني ست
نرم نرمک برف مي بارد هنوز
توي سرما هيچ کس در کوچه نيست
چند گنجشک گرسنه آن طرف
روي بام خانه اي کز کرده اند
در حياط خانه اي هم يک کلاغ
توي اين سرما نشسته روي بند
مي رود در انتهاي کوچه مان
پير مردي که عصا دارد به دست
آه در پشت سر او روي برف
جاي پاهايي برهنه مانده است
افسانه شعبان نژاد