جام جم آنلاين: گذرگاه فرهنگيمان تنگ نيست، اما اين روزها در زيرگذر شهر، انبوه قهرمانان بومي قصههايمان حال و روز آشفتهاي دارند. اميرارسلان زمينگير شده و نوههايش دوران نامداري پدربزرگ را باور ندارند خواستگاران ماه پيشاني، او را به اسيدپاشي تهديد ميكنند، خواب، قلندران را ربوده است و پهلوانان مردهاند.
اين قهرمانان، نسل فرتوتياند كه هنوز غناي فرهنگي وطن را يكه و تنها پاسباني ميكنند، ولي تا تازهنفسي از راه ميرسد، پيش از پا گرفتن ميميرند، با اين حال، كودكان بيقهرمان نميمانند اين جاي خالي را قهرماناني پر ميكنند كه با آنان همنژاد، همزبان و همدرد نيستند.
***
ثانيهها عقبگرد ميكنند و به هزار و يك قرن قبل ميرسند و از پشت پنجره، در يك كاخ فراموش شده دختر زيبارويي را ميبينند كه با چشمان سياه شرقي با ابروان به هم پيوسته، مغرور دانش خويش رو به پادشاه نشسته است، او شهرزاد است كه محتاطانه لب ميگشايد تا جهاني لب فرو بندد. او ميگويد و ميگويد تا سلطان و سرزمينش را به تسخير قصههايش درآورد. بالاتر از سلطان بهتزده روبهروي او، سلطاني كه شب را التماس ميكند كه به سر نرسد تا قصه به سرانجامي رسد و اين قصههاي پيدرپي، اين عطش شنيدن آخرين سطر تا هزاران سال پياپي تكرار ميشود، آنقدر كه آتش درون بخاري سرد ميشود و نسلي با خميازههاي كشدار به خواب ميروند.
اما سالها بعد، شهرزاد غريب و خسته از خيابانهاي شهر ميگذرد، نم باران روي گونههايش است و غربت در قلبش، باد سردي موهاي بافته و چارقد سنجاق زدهاش را با خود ميبرد، او به كتابفروشيهاي شهر پناه ميآورد و در آنجا قصههايش را ميبيند كه پيچيده در جلدهاي پرزرق و برق بر بالاترين مسند قفسهها جلوس كردهاند و آنقدر دور از دسترس اويند كه هر چه پيكر خميدهاش را بالا ميكشد، دستش به قصههايش نميرسد تا آنها را بردارد و به كودكان هديه كند، همان كودكاني كه او را به ياد نميآورند، دستش را نميگيرند تا به چشمان كمسويش كمكي رسانند و او را از خيابانهاي پرهمهمه شهر بگذرانند.
اين كودكان او را با پيرزن دستفروش اشتباه گرفتهاند و شهرزاد هر چه سعي ميكند نميتواند آنها را گرد خود جمع كند و برايشان همان قصههايي را بگويد كه روزگاري جهاني را مسحور ميكرد، اما شهرزاد امروز سكوت ميكند چراكه كودكان ميخواهند دوان دوان به خانه بروند، تلويزيون را روشن كنند، پاي كارتونهاي خوشآب و رنگ بنشينند و قصههايي مهيجتر گوش كنند و فردا در مدرسه هيجانزده از قهرماناني بگويند كه شهرزاد، آنان را نميشناسند كسي به طور رسمي آنها را به او معرفي نكرده است سوپرمن، بتمن، بن تن به زبانهايي صحبت ميكنند كه او نميداند و شهرزاد خستهتر از آن است كه جلو رود و از كودكان بخواهد كه قهرمانان دوستداشتنيشان را به او معرفي كنند، اما من جلو ميروم و دختر كوچكي را ميبينم كه كنار ديوار ايستاده و براي همكلاسيهايش با هيجان از پولهاي توجيبياش ميگويد كه ميخواهد با آن كتاب بخرد، پنجم ابتدايي است و دوستانش او را بيتا صدا ميزنند.
بلاتكليف ميان حسني و هريپاتر
ميپرسم: چه كتابي ميخواهي بخري؟
چشم و ابرويي ميخرامد و ميگويد: هري پاتر.
ميگويم: خيلي كتابهاي خارجي ميخواني؟
با غرور جواب ميدهد: من خيلي داستان ميخوانم، خارجي و ايرانياش فرقي نميكند.
ـ داستانهاي ايراني چه ميخواني؟
ـ داستانهايي كه راجع به تمدن ايراني باشد.
ـ مثل چي؟
قدري فكر ميكند چشمان سياهش در سپيدي چشمانش ميچرخند و ناگهان لبانش شرمنده ميخندند و البته دوستانش هم.
ـ خب... خب... واقعا داستانهاي خارجي اطلاعات بيشتري به ما ميدهند، مثلا من در فيلم پرسي جكسن فهميدم بلندترين برج آمريكا چي هست و آهستهتر ادامه ميدهد: ميخواهم اطلاعاتم زياد شود.
دهانم را باز ميكنم تا سوال ديگري كنم كه ناگهان فرياد شادياش بلند ميشود.
ـ واي ببخشيد مامانم آمده ديگر بايد بروم.
برميگردم و مادرش را ميبينم كه پشت سرمان ايستاده و صحبتهايمان را ميشنود.
ميپرسم: شما براي دخترتان داستان ميخوانيد؟
ـ راستش نه هم وقتش را ندارم و هم حوصلهاش نيست. البته فكر ميكنم قصههايي كه براي ما جذاب بود، ديگر براي بچههايمان جذاب نباشد. امروز شرايط فرق كرده. زمان ما تلويزيون به اين قدرتمندي نبود، اما بچههاي امروز دائما پاي تلويزيون نشستهاند و وقتشان را با فيلم و كارتونهايي چون هري پاتر پر ميكنند. برميگردم و به جامعه فكر ميكنم و قصههايش و به حسني شلمرودي، شنيدم شلمرود بزرگ شده است. اتوباني به آن ميرسد. قرار است دهكدهاي جهاني شود و هر ساله توريستهاي زيادي را پذيرايي كند، اما حسني در خانه سالمندان شلمرود با آلزايمر يك نسل دست و پنجه نرم ميكند. او از صبح تا غروب پشت پنجره اتاقش بدون آن كه لب به چيزي بزند، به انتظار كودكان مينشيند، اما پرستاران ميدانند كه كودكان نميآيند چون كودكاني كه هر بعدازظهر با پرسي جكسن به شهربازي ميروند، فضاي خانه سالمندان دلگيرشان ميكند.
واقعيت در آلزايمر تخيل
وقتي از علياصغر عزتي پاك، نويسنده داستانهاي كودك و نوجوان و برگزيده سيزدهمين جشنواره كتاب كودك و نوجوان ميپرسم چرا كودكان ما به قصههاي وارداتي توجه بيشتري دارند، جواب ميدهد:
نكته: كودك امروز با شتاب بيشتري به بزرگسالي ميرسد و قصه پويا ميخواهد، تقصير بن تن و سوپرمن نيست، چوپان دروغگو پويا نيست، او زبان كودك را ميفهمد، اما دانش او به قدر دانش كودك امروز نيست
ما حوزه فرهنگي كوچكي داريم يعني در زبان فارسي فقط ايران كار كودك و نوجوان انجام ميدهد، اما از طرفي، غرب حوزه فرهنگي گستردهاي مانند آمريكا و اروپا دارد و آنجا ميدان بزرگي است كه خيليها مينويسند و وقتي ما ميخواهيم داستانها را ترجمه كنيم، طبيعتا آنهايي را كه با اقبال مردمي مواجه بوده يا جايزههاي بيشتري گرفته ترجمه ميكنيم يعني ما آنها را گلچين كرده و ترجمه ميكنيم قطعا ما هم در ايران كار خوب داريم، اما چون حوزه كوچك است در سال 2 يا 3 كار خوب چاپ ميشود. به همين دليل كودكان ما به كارهاي ترجمه كه اكثرشان كارهايي قوي است، بيشتر از كارهاي ايراني اعتماد ميكنند.
ميگويم: اما كودكان داستانهاي قديمي را هم كه همه تجربهاش را دارند و روزگاري همه از آن لذت ميبردند، ديگر گوش نميكنند.
عزتي پاك چرايش را اين طور پاسخ ميدهد:
بچههاي امروز نيازهاي خاص خودشان را دارند، اينها قصه هستند مثلا اميرارسلان نامدار شخصيت ندارد، قدرت و توانايي دارد، اما درون ندارد، فرديت ندارد؛ بچههاي امروز فرديت ميخواهند. كودكان ما با ديدن انواع كارتونها، فيلمها و سريالها ناخودآگاه حرفهاي شدهاند، خودشان نميدانند چرا، اما اين قصهها را نميپسندد.
ميپرسم: پس اين داستانهاي غربي چه ويژگيهايي دارند كه ما در آن ضعف داريم و نميتوانيم كودك خود را اقناع كنيم؟
ـ شگفتانگيزي و تخيل يكي از اين ويژگيهاست، آنها به سمت ذهنيت بچهها كه ميتوانند مرزها را بشكنند، حركت ميكنند؛ مرزهاي مادي را ميشكنند و اين را براي بچهها باورپذير ميكنند و از طرفي غربيها معمولا داستانهاي قوي ميتراشند و سعي ميكنند داستانهاي كودك و نوجوانشان درونگرا نباشد.
با اين گفته عزتي پاك مبني بر اين كه داستانهاي خارجي آكنده از تخيلاند، به ياد صحبتهاي خودم با يك پسربچه و پدرش ميافتم.
پسر به مغازه اسباببازيفروشي آمده بود تا عروسك مرد عنكبوتي بخرد، لباس اين قهرمان را بر تن داشت و ذوق زده، اما مردد بين انتخاب عروسكها ايستاده بود.
از او پرسيدم: قصه مرد عنكبوتي را ميداني؟
نگاهي عاقل اندر سفيه انداخت و گفت: تا حالا 8 بار فيلمهايش را ديدهام، همه بازيهايش را هم دارم.
- اين فيلمها چه چيز به تو ياد دادند؟
ـ زبان انگليسيام خيلي خوب شد.
ـ قصههاي ايراني را هم دوست داري؟
ـ كم... نه چرا دوست دارم.
ميپرسم: چه فايدهاي برايت دارند؟
مكث ميكند و انگار كه به موضوع انشاي هفته بعدش فكر ميكند، لفظ قلم جواب ميدهد: به ما مهرباني به دوستانمان را ميآموزد.
از پدرش كه كنار كودك خود ايستاده و از شيرينزبانيهاي او به وجد آمده، ميپرسم: پسرتان چند سال دارد؟
ـ 9 سال.
ـ بين قصههاي ايراني و خارجي بيشتر چه قصههايي را ميخواند؟
ـ به مطالعه علاقه ندارد و بيشتر قصهها را به صورت كارتون ميبيند ولي تقريبا پاي ثابت همه كارتونهاي خارجي است، خندهاي ميكند: هنوز هيچي نشده به فكر آمريكا رفتن افتاده.
ـ شما با كارتونهاي خارجي مشكلي نداريد؟
ـ نه اگر مشكلات اخلاقي نداشته باشد، من حرفي ندارم، اما بعضي كارتونها مثل مرد عنكبوتي خيلي او را به تخيل ميبرد دائما خودش را جاي مرد عنكبوتي ميگذارد و از زبان او حرف ميزند.
اين خاطره را براي عزتي پاك تعريف ميكنم و ميگويم: واقعا بايد با اين مسائل چه كرد؟
اين به خانوادهها برميگردد، بايد خانوادهاي آگاه باشد كه به فرزندانشان تذكر دهند كه اينها همه داستان است، فلسفه اين داستانها را براي بچههايشان بگويند و محدوديت جهان واقعيت را برايشان روشن كنند و به آنها بفهمانند كه جهان ما محدودتر از جهان داستان است. اين مساله نه فقط درباره داستانهاي خارجي كه درباره داستانهاي ايراني هم صدق ميكند.
اين مساله خيلي به نويسنده برنميگردد چون نويسنده ابزارش تخيل است و بدون آن، هيچ است. نويسنده براي اين آمده است كه نحوهاي از بودن را توضيح دهد؛ بودني كه ما درباره آن، هيچ تجربهاي نداريم. بيرون ميآيم و به آمارها فكر ميكنم به آمار نشر كتابهاي كودك كه در سال 1390 به 10 هزار و 99 جلد رسيدهاند و از اين ميان، 3446 جلد آن ترجمه و 6653 جلد تاليفي بودهاند، اما با وجود برتري فاحش نشر كتابهاي تاليفي نسبت به ترجمه، به نظر ميرسد طرفداران كتابهاي ترجمه بيشتر از كتابهاي تاليفي است، اين را لوازمالتحرير سر خيابان ميگويد كه وسايل متنوعش پر از عكس كارتونها و شخصيتهايي است كه زندگيشان، مسائلشان در اين جامعه اتفاق نيفتاده و خيلي وقتها دغدغههايشان به ما مربوط نميشود و اينجا ما ميمانيم و جامعهاي كه در حال گذار است و كودكي كه با شتاب به بزرگسالي ميرسد و قصههاي پويا ميخواهد؛ تقصير بن تن و سوپرمن نيست، چوپان دروغگو پويا نيست، او زبان كودكي را ميفهمد، اما به قدر دانش كودك امروز نميداند آن وقت داستان چوپان دروغگو و امثال آن با دنياي اخلاقياتشان كه جهاني را درس ميدهد، تنها ميمانند و كودكاني كه قصههايشان را، گذشتهشان را نميدانند و كتابهاي درسيشان پر از داستانهايي است كه چند نسل آن را شنيدهاند و به نظر ميرسد چند نسل ديگر با همان نثر اين داستانها را قرار است بشنوند و در اين ميان، كودكان ميمانند و فرهنگشان كه ميگويد بايد اين قهرمانان پير بومي را دوست داشته باشند و ميبينند كه نميتوانند، چراكه در قلب آنان قهرمانان ميميرند بدون آن كه فرزندي از آنها متولد شود. آيا وقت آن نرسيده كه اين داستانهاي قديمي، اين معلمان سنتي شيوه آموزش شان را تغيير دهند، منعطفتر شوند از كرسي استادي پايين بيايند و با جهاني از تجربهشان با كودكان در سرعت اين عصر همقدم شوند؟
فرشته اثنيعشري / جامجم