ديشب شب بدي بود...
ديشب شب بدي بود
بسيار بدتر از بد
زيرا كه تب به جانم
يك تير آتشين زد
مي سوخت مثل كوره
تا صبح پيكر من
دستي نبود اما
از لطف بر سر من
تب بود و درد هم بود
مادر نبود اما
تا با محبّت خود
تسكين دهد دلم را
اما نه ، يك نفر بود
در آن سياهي شب
وقتي كه او مي آمد
مي رفت از تنم تب
از كوشش پرستار
شب شد چو روز روشن
امروز خوب خوبم
تب رفته از تن من
|
|
|
|
|
|
نوشته شده
در
پنجشنبه 18 تير 1388
توسط
مدیر پرتال
|
PDF
چاپ
بازگشت
|
|
|