تمام افراد شهر، چنان احساس گرما مى كردند كه گویى از درون آتش گرفته اند. آنان از گرما چندان به ستوه آمده بودند كه نمى توانستند...
تمام افراد شهر، چنان احساس گرما مى كردند كه گویى از درون آتش گرفته اند. آنان از گرما چندان به ستوه آمده بودند كه نمى توانستند در خانه بمانند! و شگفتا این حالت ، تنها در بت پرستان و مشركان دیده مى شد؛ آنان كه سالهاى سال در مدین ، به شرك و بت پرستى و كم فروشى مشغول بودند و هر چه پیامبر خدا شعیب آنان را از عذاب خدا مى ترسانید، نه تنها زیر بار نمى رفتند، بلكه به آزار او و پیروانش نیز مى پرداختند. از این بالاتر، كار را به جایى رسانده بودند كه با تهدید و تمسخر و وقاحت تمام به شعیب مى گفتند: ...
- پس این خداى تو چرا سنگ از آسمان بر سر ما فرو نمى بارد تا تو از دست ما خلاص شوى ؟! اى افسونگر دروغگو ، چرا این قدر بر سخنهاى بیهوده خود پافشارى مى كنى ؟
اما پس از سالیان بسیار، سرانجام خداوند، آن روز آنان را به عذاب خویش مبتلا ساخته بود. همه منكران ، چه زن و چه مرد، به جز كودكان ، چنان احساس گرما مى كردند و چنان كلافه شده بودند كه نمى توانستند در خانه بمانند!
از خانه ها به طور جمعى بیرون زدند و به دویدن پرداختند! زبانشان از گرما بیرون افتاده بود و له له مى زدند!
از دور، در فضاى آسمان بیرون شهر، قطعه ابرى را دیدند كه سایه اى بزرگ بر صحرا افكنده بود. براى آنكه در آن سایه بیاسایند، به آن سو دویدند. همگى در آن سایه پناه گرفتند كه ناگهان از همان ابر، بارش سنگهاى آسمانى آغاز شد و پیش از آن كه احدى بتواند بگریزد، زیر رگبار سنگ ، همگى هلاك شدند! شهر، براى مؤ منان و شعیب و كودكان باز ماند و شعیب ، به ترتیب و تعالى دادن پیروان خویش پرداخت .
|
|
|
|
|
|
نوشته شده
در
پنجشنبه 15 دي 1390
توسط
مدیر پرتال
|
PDF
چاپ
بازگشت
|
|
|