ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : شنبه 6 دي 1404
شنبه 6 دي 1404
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : يکشنبه 13 آذر 1390     |     کد : 29331

شبیه‏‌ترین فرد به رسول الله

در این روز «یزید بن حصین همدانی» از امام علیه‌‏السلام اجازه گرفت تا با عمر بن سعد گفت‌وگو كند. حضرت اجازه داد و او بدون آنكه سلام كند بر عمر بن سعد وارد شد؛ عمر بن سعد گفت: ای مرد همدانی! چه چیز تو را از سلام كردن به من بازداشته است؟ مگر من مسلمان نیستم؟ گفت: اگر تو خود را مسلمان می‏‌پنداری پس چرا بر عترت پیامبر شوریده و تصمیم به كشتن آنها گرفته‏‌ای و آب فرات را كه حتی حیوانات این وادی از آن می‌‏نوشند از آنان مضایقه می‌‏كنی؟

  
در این روز «یزید بن حصین همدانی» از امام علیه‌‏السلام اجازه گرفت تا با عمر بن سعد گفت‌وگو كند. حضرت اجازه داد و او بدون آنكه سلام كند بر عمر بن سعد وارد شد؛ عمر بن سعد گفت: ای مرد همدانی! چه چیز تو را از سلام كردن به من بازداشته است؟ مگر من مسلمان نیستم؟ گفت: اگر تو خود را مسلمان می‏‌پنداری پس چرا بر عترت پیامبر شوریده و تصمیم به كشتن آنها گرفته‏‌ای و آب فرات را كه حتی حیوانات این وادی از آن می‌‏نوشند از آنان مضایقه می‌‏كنی؟

عمر بن سعد سر به زیر انداخت و گفت: ای همدانی! من می‏‌دانم كه آزار دادن به این خاندان حرام است، من در لحظات حسّاسی قرار گرفته‏‌ام و نمی‏‌دانم باید چه كنم؛ آیا حكومت ری را رها كنم، حكومتی كه در اشتیاقش می‏‌سوزم؟ و یا دستانم به خون حسین آلوده گردد، در حالی كه می‏‌دانم كیفر این كار، آتش است؟ ای مرد همدانی! حكومت ری به منزله نور چشمان من است و من در خود نمی‏‌بینم كه بتوانم از آن گذشت كنم.

یزید بن حصین همدانی بازگشت و ماجرا را به عرض امام علیه ‏السلام رساند و گفت: عمر بن سعد حاضر شده است شما را در برابر حكومت ری به قتل برساند.

امام علیه‌‏السلام مردی از یاران خود بنام «عمرو بن قرظة» را نزد ابن سعد فرستاد و از او خواست تا شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم دیدار کنند.

شب هنگام امام حسین علیه ‏السلام با 20 نفر و عمر بن سعد با 20 نفر در محل موعود حاضر شدند. امام حسین علیه‏ السلام به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود «عباس» و فرزندش «علی‏ اكبر» را نزد خود نگاه داشت. عمر بن سعد نیز فرزندش «حفص» و غلامش را نگه داشت و بقیه را مرخص كرد.

در این دیدار، عمر بن سعد هر بار در برابر سؤال امام علیه ‏السلام كه فرمود: آیا می‏‌خواهی با من مقاتله كنی؟ عذری آورد. یك بار گفت: می‏‌ترسم خانه‌‏ام را خراب كنند! امام علیه ‏السلام فرمود: من خانه‌‏ات را می‏‌سازم. ابن سعد گفت: می‌‏ترسم اموال و املاكم را بگیرند! فرمود: من بهتر از آن را به تو خواهم داد، از اموالی كه در حجاز دارم. عمر بن سعد گفت: من در كوفه بر جان افراد خانواده‌‏ام از خشم ابن زیاد بیمناكم و می‏‌ترسم آنها را از دم شمشیر بگذراند.

حضرت هنگامی كه مشاهده كرد عمر بن سعد از تصمیم خود باز نمی‏‌گردد، از جای برخاست در حالی كه می‏‌فرمود: تو را چه می‏‌شود؟ خداوند جانت را در بسترت بگیرد و تو را در قیامت نیامرزد. به خدا سوگند! من می‏‌دانم كه از گندم عراق نخواهی خورد! ابن سعد با تمسخر گفت: جو ما را بس است.

پس از این ماجرا، عمر بن سعد نامه‌‏ای به عبیداللّه‏ نوشت و ضمن آن پیشنهاد كرد كه حسین علیه‏ السلام را رها كنند؛ چرا كه خودش گفته است كه یا به حجاز برمی‏‌گردم یا به مملكت دیگری می‏‌روم. عبیداللّه‏ در حضور یاران خود نامه ابن سعد را خواند، «شمر بن ذی الجوشن» سخت برآشفت و نگذاشت عبیداللّه‏ با پیشنهاد عمر بن سعد موافقت كند.

در شب عاشورا یاران با وفای ابی عبدالله با خود پیمان بستند تا زنده هستند اجازه ندهند یک نفر از اهل بیت پیغمبر، به میدان برود. می‏‌گفتند آقا اجازه بدهید ما وظیفه‌‏مان را انجام بدهیم، وقتی ما کشته شدیم، خودتان می‏‌دانید. آخرین فرد از اصحاب اباعبدالله که شهید شد، به یکباره ولوله‏‌ای در میان جوانان خاندان پیغمبر افتاد. همه از جا حرکت کردند. نوشته‏‌اند: «فجعل یودع بعضهم بعضا»شروع کردند با یکدیگر وداع کردن و خداحافظی کردن، دست‏ به گردن یکدیگر انداختن، صورت یکدیگر را بوسیدن.

از جوانان اهل بیت پیغمبر اول کسی که موفق شد از اباعبدالله کسب اجازه کند، فرزند جوان و رشیدش علی اکبر بود که خود اباعبدالله در باره‌‏اش اظهار داشته است که از نظر اندام و شمایل، اخلاق، منطق و سخن گفتن، شبیه‏‌ترین فرد به پیغمبر بوده است. سخن که می‏‌گفت، گویی پیغمبر است که سخن می‏‌گوید. آنقدر شبیه بود که خود اباعبدالله فرمود: خدایا خودت می‏‌دانی که وقتی ما مشتاق دیدار پیغمبر می‏‌شدیم، به این جوان نگاه می‏‌کردیم؛ آیینه تمام نمای پیغمبر بود.

علی اکبر به خدمت پدر رسید، گفت: پدر جان! به من اجازه جهاد بده. درباره بسیاری از اصحاب، مخصوصا جوانان، روایت‏ شده که وقتی برای اجازه گرفتن نزد حضرت می‌‏آمدند، حضرت به نحوی تعلل می‏کرد؛ ولی وقتی که علی اکبر می‏‌آید و اجازه میدان می‏‌خواهد، حضرت فقط سرشان را پایین می‏‌اندازند. جوان روانه میدان شد.

نوشته‏‌اند اباعبدالله چشم‌هایش حالت نیم خفته به خود گرفته بود: «ثم نظر الیه نظر ائس‏» به او نظر کرد، مانند نظر شخص ناامیدی که به جوان خودش نگاه می‏‌کند. ناامیدانه نگاهی به جوانش کرد، چند قدمی هم پشت‏ سر او رفت. محاسن شريفش را به جانب آسمان بلند كرد و گفت:

اي پروردگار من گواه باش بر اين قوم هنگامي كه به مبارزت ايشان مي‌رود جواني كه شبيه‌ترين مردم است در خلقت و خلق و گفتار با پيغمبر تو، و ما هر وقت مشتاق مي‌شديم به ديدار پيغمبر تو نظر به صورت اين جوان مي‌كرديم، خداوندا بازدار از ايشان بركات زمين را و ايشان را متفرق و پراكنده ساز و در طرق متفرقه بيفكن ايشان را و واليان را از ايشان هرگز راضي مگردان چه اين جماعت ما را خواندند كه نصرت ما كنند چون اجابت كرديم آغاز عداوت نمودند و شمشير مقاتلت بر روي ما كشيدند.

آنگاه بر ابن سعد (ملعون) صيحه زد كه چه مي‌خواهي از ما، خداوند قطع كند رحم تو را و مبارك نفرمايد بر تو امر تو را و مسلط كند بر تو بعد از من كسي را كه تو را در فراش بكشد، براي آنكه قطع كردي رحم مرا و قرابت مرا با رسول خدا صلي الله عليه و آله مراعات نكردي، پس به صوت بلند اين آيه مباركه را تلاوت فرمود:
اِنَّ اللهَ اصْطفي آدمَ وَ نُوحاً وَ الَ اِبراهيمَ وَ الَ عِمرانَ عَلي العالمينَ ذُرِيّهً بَعضُها مِن بَعضٍ وَ اللهُ سَميعٌ علَيمٌ.

(بعد از همین دعای اباعبدالله، دو سه سال بیشتر طول نکشید که مختار عمر سعد را کشت. پسر عمر سعد برای شفاعت پدرش در مجلس مختار شرکت کرده بود. سر عمر سعد را آوردند در مجلس مختار در حالی که روی آن پارچه‏‌ای انداخته بودند و گذاشتند جلوی مختار. حالا پسر او آمده برای شفاعت پدرش. یک وقت‏ به پسر گفتند: آیا سری را که اینجاست می‏‌شناسی؟ وقتی آن پارچه را برداشت، دید سر پدرش است. بی اختیار از جا حرکت کرد. مختار گفت: او را به پدرش ملحق کنید.)

که علی اکبر به میدان رفت. نقل است از میان لشکر دشمن، پیرمردی فریاد زد «الله اکبر هو رسول الله» گفت: من جوانی پیامبر را دیده‌ام او پیامبر است! در میان لشگر همهمه‌ای عجیب به پا شد. فرماندهان او را ساکت کردند. طولی نکشید صدای رجز خواندن علی اکبر به آسمان ابری کربلا رفت: «انا علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب».

و از آن سوي جناب علي اكبر عليه السلام چون خورشيد تابان از افق ميدان طالع گرديد و عرصه نبرد را به شعشه طلعتش كه از جمال پيغمبر (ص) خبر مي‌داد منور كرد.

لَمّا بَدا بَيْنَ الصُّفُوفِ وَ كبًّرَوُا
يُوْمي اِلَيْه بِها وَ عَيْنَ تَنْظُروُا
ذَكَروُا بِطَلْعَتِهِ النَّبِيَّ فَهَلَّلوُا
فَافْتَنَّ فيهِ النّاظِروُنَ فَاِصْبَعٌ

پس حمله كرد، و قوت بازويش كه تذكره شجاعت حيدر صفدر مي‌كرد در آن لشكر اثر كرد و رجز خواند:

نَحْنُ وَ بَيْتِ اللهِ اَوْلي بِالنَّبِي
ضَرْبَ غُلامٍ هاشِميِ عَلوِيّ
تَاللهِ لايَحْكُمُ فينَا ابْنُ الدَّعي اَنَا عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيًّ
اَضْرِبُكُمْ بِالسَّيْفِ حَتّ يَنْثَي
وَلا يَزالُ الْيَوْمَ اَحْمي عْنَ اَبي

با هیبت حیدریش حمله كرد و آن لئيمان شقاوت انجام را طعمه شمشير آتشبار خود گردانيد. به هر طرف كه روي مي‌كرد گروهي را به خاك هلاك مي‌افكند، آنقدر ازدشمن كشت تا آنكه صداي ضجه و شيون از میان لشکر بلند شد، و بعضي روايت كرده‌اند كه صد و بيست تن را به خاك هلاك افكند. اين وقت حرارت آفتاب و شدت عطش و كثرت جراحت و سنگيني اسلحه او را به تعب درآورد، علي اكبر عليه السلام از ميدان به سوي پدر شتافت. عرض كرد كه اي پدر تشنگي مرا كشت و سنگيني اسلحه مرا به تعب عظيم افكند آيا ممكن است كه به شربت آبي مرا سقايت فرمايي تا در مقاتله با دشمنان قوتي پيدا كنم؟ حضرت سيلاب اشك از ديده باريد و فرمود واغوثاه اي فرزند مقاتله كن زمان قليلي پس زود است كه ملاقات كني جدت محمد صلي الله عليه و آله را پس سيراب كند ترا به شربتي كه تشنه نشوي هرگز و در روايت ديگر است كه فرمود اي پسرك من بياور زبانت را پس زبان علي را در دهان مبارك گذاشت و مكيد و انگشتر خويش را بدو داد و فرمود كه در دهان خود بگذار و برگرد به جهاد دشمنان.

فَاِنّي اَرْجُو انّضك لاتُمْسي حَتّي يَسْقيكَ جَدُّكَ بِكَاْسِهِ الاَوْفي شَرْبَهً لاتَظْمَا بَعْدَها اَبَداً

پس جناب علي اكبر عليه السلام دست از جان شسته و دل بر خدا بسته به ميدان برگشت و اين رجز خواند:

وَ ظَهَرَتْ مِنْ بَعْدِها مَصادِق
جُمُوعَكُمْ اَوْ تُعْمَدَ الْبَوارِقُ الْحَرْبُ قَدْ باَنَتْ لَهاض الْحَقايِقُ
وَاللهِ رَبّ الْعَرْشِ لانُفارِقُ

پس خويشتن را در ميان كفار افكند و از چپ و راست همي زد و همي كشت تا هشتاد تن را به درك فرستاد، روايت است مره بن منفذ چون علي اكبر عليه السلام را ديد كه حمله مي‌كند و رجز مي‌خواند، گفت گناهان عرب بر من باشد اگر عبور اين جوان از نزد من افتاد پدرش را به عزايش نشانم، پس همينطور كه علي اكبر عليه السلام حمله مي‌كرد به مره به منقذ برخورد، مره لعين نيزه براو زد و او را از پا در آورد. و دست در گردن اسب در آورد و عنان رها كرد. اسب او را در لشكر اعداء از اين سوي بدان سوي مي‌برد و بهر بيرحمي كه عبور مي‌كرد زخمي بر علي (ع) مي‌زد تا اينكه بدنش را با تيغ پاره پاره كردند. وَ قالَ اَبٌوالْفَرَجُ وَ جَعَلَ يَكرُّ كَرَّه بَعْدَ كَرَّهٍ حَتّي رُمِيَ بِسَهْمٍ فَوَقَعَ في حَلْقِهِ فَخَرَقَهُ وَ اَقْبَلَ يَنْقَلِبُ في دَمِهِ.

مورخین نوشته اند علی اکبر فریاد زد: يا اَبَتاه هذا جَديّ رَسُولُ اللهِ صَلّي اللهُ عَلَيْهِ وَ الِهِ قَدْسَقاني بِكَاْسِهِ الاَوْفي شَرْبَه لااَضْمَأ بَعْدَها اَبَداً وَ هُوَ يَقُولُ العَجَلَ العَجَلَ فَاِنَّ لَكَ كَاساً مَذْخوُرَه حَتّي تَشْرِيَهَا السّاعَه.

فرمود خدا بكشد جماعتي را كه ترا كشند، چه چيز ايشان را جري كرده كه از خدا و رسول نترسيدند و پرده حرمت رسول را چاك زدند، پس اشک از چشمان نازنينش جاري شد و گفت: اي فرزند عَلَي الدُنيا بَعَدَكَ العفَا بعد از تو خاك بر سر دنيا و زندگاني دنيا.

شيخ مفيد (ره) فرموده اين وقت حضرت زينب سلام الله عليها از سراپرده بيرون آمد و با حال اضطراب و سرعت به سوي نعش جناب علي اكبر مي‌شتافت و ندبه بر فرزند برادر مي‌كرد، تا خود را به آن جوان رسانيد و خويش را بر روي او افكند، حضرت سر خواهر را از روي جسد فرزند خويش بلند كرد و به خيمه‌اش بازگردانيد و رو كرد به جوانان هاشمي و فرمود كه برداريد برادر خود را پس جسد نازنينش را از خاك برداشتند و در خيمه‌اي كه در پيش روي آن جنگ مي‌كردند گذاشتند.

و در زيارتش خوانده مي‌شود:

اَلسَّلامَ عَلَيْكَ اَيُّهَا الصّدّيقُ وَ الشَّهيدُ الْمُكَرَّمُ وَ السَّيّدُ المُقَدَّمُ الّذَي عاشَ سَعيداً وَ ماتَ شَهيداً وَ‌ذَهَبَ فَقيداً فَلَمْ تَتَمَتَّعْ مِنَ الدُّنْيا اِلاّ بِالْعَمَلش الصّالِحِ وَ لَمْ تَتَشاغَلْ اِلاّ بِالْمَتْجَرش الرّابِحِ.


نوشته شده در   يکشنبه 13 آذر 1390  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode