ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : شنبه 6 مرداد 1403
شنبه 6 مرداد 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : چهارشنبه 13 خرداد 1388     |     کد : 2926

پیشی ریزه ، گربه ی سر به هوا

خانم و آقای گربه، یک پسر خوشگل داشتند که خیلی کوچولو بود.برای همین اسمش را پیشی ریزه گذاشته بودند...

یکی بود یکی نبود

 خانم  و آقای گربه، یک پسر خوشگل داشتند که خیلی کوچولو بود.برای همین اسمش را پیشی ریزه گذاشته بودند. پیشی ریزه روی دیوار یک خانه که درختان بلندی داشت و شاخه های درخت انگور آن روی دیوارها آویزان بود، در کنار پدر و مادرش زندگی می کرد. او نمی توانست مثل آنها راحت از دیوار بالا و پایین برود.خانه ای که گربه ها روی دیوارش زندگی می کردند،مال پیرزن تنهایی به نام کوکب خانم بود؛او بعضی وقت ها به خانه ی اقوامش می رفت و چندروزی پیش آنها می ماند.

یک شب پیشی ریزه داشت روی دیوار راه می رفت و به  ستاره ها نگاه می کرد و با خودش می گفت:« چقدر ستاره ها قشنگند! کاش می شد آنها را بگیرم ! کاش می توانستم با آنها بازی کنم!» او همین طور سر به هوا راه می رفت و متوجه نبود که پایش را کجا می گذارد.ناگهان پایش لغزید و از پشت بام  افتاد توی حیاط خانه ی کوکب خانم. پیشی ریزه ترسید و با صدای بلند میو میو کرد.مامانش با وحشت داد کشید:«میومیو!زود باش بیا بالای دیوار پیش من...» اما پیشی ریزه هرکاری کرد نتوانست از دیوار بالا برود.توی حیاط راه می رفت و میومیو می کرد.خانم و آقای گربه هم از روی دیوار میومیو می کردند و او را صدا می زدند.سروصدای پیشی ریزه و پدر و مادرش همسایه های کوکب خانم  را ناراحت کرد،اما کوکب خانم در خانه اش نبود تا به پیشی ریزه کمک کند. آن شب خانم و آقای گربه روی دیوار نشستند و از پیشی ریزه که گوشه ی حیاط خوابش برده بود، مراقبت کردند.

فردا صبح زود کوکب خانم به خانه  برگشت.وقتی پیشی ریزه را دید با خودش گفت:«بیچاره گربه کوچولو!حتماً نمی تونه از دیوار بالا بره و برگرده  پیش پدر و مادرش، باید کمکش کنم...» رفت و یک نردبان آورد و کنار دیوار گذاشت.خانم گربه تا نردبان را دید خوشحال شد و به پیشی ریزه گفت:«میومیو پسر گلم، عزیز دلم، زودباش برو رو نردبون و از پله هاش بیا بالا و بپر روی دیوار. زودباش پسرم... »

پیشی ریزه هم دوید و با زحمت از نردبان بالا رفت و روی دیوار پرید و پیش پدر و مادرش برگشت.خانم گربه با خوشحالی پیشی ریزه را بوسید ونوازشش کرد.آقا گربه هم گفت:«خداراشکر!حالا که کوکب خانم به پیشی ریزه کمک کرد تا بتونه پیش ما برگرده، ما هم باید به اون کمک کنیم..»

خانم گربه با تعجب پرسید:«چه کمکی؟»

آقا گربه جواب داد:«باید این پیشی ریزه ی پرسرو صدای شیطون را از این جا ببریم تا با سرو صدا و شیطنت هاش، مزاحم کوکب خانم نباشه.»

خانم گربه گفت:«راست میگی، منم با تو موافقم.بیا تا به پشت بام دیگه ای بریم.»

آنها راه  افتادند و از آنجا به  پشت بام دیگری رفتند.پیشی ریزه که از این اتفاق خیلی ناراحت شده بود،دیگر سر به هوا راه نمی رفت و همیشه مواظب بود که پایش نلغزد و از دیوار پایین نیفتد. گربه ها هنوز هم روی دیوار زندگی می کنند،اما پیشی ریزه دیگر کوچولو نیست.او حالا گربه ی بزرگ و زیبایی شده که از تمام دیوارها به راحتی بالا می رود و پایین می آید و شب ها آسمان و ستاره ها را نگاه می کند.اگر شب ها به دیوار خانه ها نگاه کنید شاید بتوانید پیشی ریزه ی ملوس و بامزه را ببینید که نشسته و دست و رویش را می لیسد و به آسمان نگاه می کند.

 

 


نوشته شده در   چهارشنبه 13 خرداد 1388  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode