اميد كنار باغچه نشسته بود، دستش را روي دلش گذاشته بود و ناله مي كرد. خاله كلاغه از راه رسيد. دور سر اميد چرخيد و چرخيد و آهسته كنار اميد روي زمين نشست. با چشمهايي كه از زغال سياهتر بود، به اميد خيره شد و گفت: «آهاي! ورپريده! امروز ديگه چي شده؟»
اميد شكمش مالش داد و گفت: «دلم، دلم بدجوري درد ميكنه. تازه، قور قور هم ميكنه.»
خاله كلاغه گفت: «قور قور ميكنه؟ مگه چي خوردي؟»
اميد با بي حوصلگي گفت: «هيچي خاله، ولم كن!»
خاله كلاغه سري تكان داد و گفت: «حتماً چيزهاي گنده گنده خوردي! درسته؟»
اميد گفت: «نه خاله. چه حرفهايي مي زني! زود باش از اينجا برو كه حوصلهات رو ندارم.»
خاله كلاغه مي خواست پر بكشد و برود، اما فضولي اجازه نمي داد. دلش ميخواست سر در بياورد كه اميد چي خورده كه اين طور بي قراري ميكند و از درد به خود مي پيچد. روي لبة حوض نشست و گفت: «راستش را بگو! من مي دانم كه تو يك چيز گنده خوردي كه دل درد گرفتي. ولي هرچي فكر ميكنم، نميفهمم.»
بعد فكري كرد و گفت: «آهان! حتماً يك گاو درسته قورت دادي! درسته؟»
اميد در حالي كه به خودش ميپيچيد، گفت:« عجب حرفي! گاو! نه خاله كلاغه. اگر شكم من به اين بزرگي بود،كه خوب بود.»
خاله كلاغه ناباورانه به او نگاه كرد و گفت: «پس…حتماً يك گوسفند خوردي، با دنبه و كله پاچه و دل و جگرش. درسته؟»
اميد گفت: «نه. درست نيست.»
خاله كلاغه منقارش را روي هم فشار داد و باز هم فكر كرد: «غلط نكنم، يك بوقلمون كباب كردي و با سس خوردي! درسته؟»
اميد گفت: «چه حرفا! من كجا و بوقلمون كجا؟»
خاله كلاغه، نااميد نشد، اين بار گفت: «فهميدم! يك مرغ درسته، با هفت تا تخممرغ آبپز خوردي. درسته!»
اميد كه از دست سؤالهاي خاله كلاغه خسته شده بود، گفت: «نه بابا. اينهايي كه ميگي نيست. اصلاً خودم ميگم. هندوانه خوردم…»
خاله كلاغه ميان حرف او پريد و گفت: «فهميدم. يك هندوانه گنده را با پوستش خوردي. درسته؟»
اميد با ناراحتي گفت: «نه خير! با پوست نخوردم.»
خاله كلاغه گفت: « ااه! پس براي چي دلت درد گرفته؟»
اميد، پوست و باقي مانده هندوانه را كه گوشه حياط بود، نشان داد و گفت: «فكر مي كنم با خوردن اين تخمهها…»
خاله كلاغه به تخمههاي كوچولو اشاره كرد و گفت: «يعني هر كي اين چيزهاي كوچولو رو بخوره دل درد ميگيره؟ من كه باورم نميشه.»
اميد گفت: «مامانم هميشه ميگفت، ولي...»
خاله كلاغه گفت: «خوب كاري كردي. بچه كه نبايد به حرف مادرش گوش بده. اصلاً مگه ميشه شكم كسي از خوردن چيزهاي كوچولو درد بگيره! دلدرد مال خوردن چيزهاي گنده گنده است. ببين من چه راحت مي خورم و هيچطوري هم نميشم.»
يك ساعت بعد اميد و مادرش از درمانگاه برگشتند. اميد با اين كه آمپول زده بود، هنوز دل درد داشت. ميخواست بخوابد كه از حياط صدايي شنيد. از پنجره نگاه كرد. خاله كلاغه را ديد كه يك وري شده بود و قار و قور ميكرد. به طرفش دويد و گفت: «چيه خاله كلاغه، ديگه قارقار نميكني!»
خاله كلاغه نالهاي كرد و گفت: «خدا الهي چيكارت كنه. من هميشه قارقار ميكردم، ولي تو شكم من رو به قورقور انداختي.»
اميد خنديد. خاله كلاغه يك در ميان ميگفت: «قار... قور... قار... قور...!»