جام جم آنلاين: در دورههاي گذشته فلسفه و حكمت يك چيز بود، اما در دوره جديد، فلسفه از حكمت و معرفت فاصله پيدا كرد.
بنابراين علم، راه خود را مستقل از حكمت و فلسفه پيمود، علل پيدايش اين گسست و نتايج و اثرات آن موضوعي است كه در گفتوگو با دكتر غلامرضا اعواني، رئيس موسسه پژوهشي حكمت و فلسفه ايران و عضو هيات علمي دانشگاه شهيد بهشتي به بررسي آن پرداختيم، وي همچنين رئيس انجمن بينالمللي فلسفه اسلامي و عضو هيات مديره فدراسيون بينالمللي انجمنهاي فلسفه جهان است كه اكنون گزارشي از اين گفتوگو را با هم ميخوانيم.
آقاي دكتر، نگرش جدايي دين از ساير حوزههاي به اصطلاح دنيوي از چه زماني و در كجا ايجاد شد؟ آيا اين تفكر منحصر به غرب جديد است يا در دورههاي پيشين چنين تلقياي وجود داشت؟
قبل از دوره رنسانس در غرب نوعي انقطاع و گسستگي از دنيا (رهبانيت) وجود داشت، اما ناگهان در دوره رنسانس تحولي ايجاد شد و مردم به يكباره اين نگرش را رها كردند. منشا آن در چند عامل است كه يكي از مهمترين آنها جدا شدن دين از دنياست. به طور كلي براي نخستين بار انقطاع دين از دنيا در غرب و در دوره رنسانس اتفاق افتاد و راه دين از دنيا جدا شد، همان چيزي كه ما از آن به سكولاريزم تعبير ميكنيم؛ سكولاريزم در واقع يعني دنيوي شدن.
در اواخر قرون وسطي گرايشهايي در مسيحيت به وجود آمد كه اين فرآيند جدايي دين از دنيا را تسريع كرد. بعضيها پيدايش تفكر ابن رشدي لاتيني را در اين امر موثر ميدانند، چون ابن رشديان لاتين قائل به نظريه حقيقت مضاعف بودند، يعني معتقد بودند دو نوع حقيقت موازي هم وجود دارد كه هيچ ربطي به يكديگر ندارند، يكي حقيقت دين و ديگري حقيقت فلسفه كه اينها موازي و مستقل از يكديگر هستند پس اين دو حقيقت ميتواند مستقل از يكديگر وجود داشته باشد، بنابراين ممكن است امري در دين حقيقت باشد و در حكمت وجود نداشته باشد يا برعكس. اين نظريه حقيقت مضاعف كه به وسيله ابن رشديان لاتين مطرح شد انگيزهاي براي جداسازي دين و دنيا شد، چون آنها حقيقت را دو چيز كاملا مستقل ميدانستند كه هر يك ميتواند بدون ديگري وجود داشته باشد، اين عوامل باعث شد كه حقيقت فلسفي مستقل از حقيقت ديني در دوره جديد وجود پيدا كند. به هر حال به طور كلي علوم از حكمت و دين جدا شد و راه مستقلي پيمود و مادي و صرفا دنيوي شد و چون علوم صرفا جنبه مادي پيدا كرد نظريه توسعه كه مراد از آن همان توسعه مادي است مطرح شد، در نتيجه فلسفههاي جديد هم راه را باز كردند و باعث ايجاد مفهوم توسعه و پيشرفت شدند.
مساله دوم پيدايش علوم جديد است، يعني ما در دوره جديد آنچه را كه واقعا به وضوح ميبينيم پيدايش علوم جديد است. آنچه كه ما به آن science ميگوييم. با علوم طبيعي كه در قرون وسطي يا در دامن اسلام وجود داشت كاملا فرق دارد.
چه فرقي داشت، يعني در واقع خصوصيات اين علم چيست كه باعث ميشود با علوم طبيعي كه در قرون وسطي يا در دامن اسلام وجود داشت كاملا تفاوت داشته باشد؟
اول اينكه علم جديد استقلال خود را از علم الهي اعلام كرد؛ در تاريخ تفكر و فلسفه همواره با علوم ارتباط داشتند، علم الهي با دانش رياضي با دانش طبيعي و... مراتب يك علم بودند، همه درجات و مراتب و مراحل مختلف يك علم واحدي به شمار ميرفتند. در ارسطو علوم انواعي دارد كه شامل علم الهي، علم طبيعي و علم رياضي است كه اينها لازم و ملزوم يكديگر هستند. در واقع اينجا علم مشترك لفظي نيست، بلكه مشترك معنوي است و مراتبي دارد و عاليترين علم، علمي است كه موضوعاش حقايق الهي باشد، الهيات بالاترين علم است البته علوم طبيعي هم علم هستند و با الهيات وحدتي را تشكيل ميدهند. در دوره جديد وقتي كه علم به معناي جديد مطرح شد، بزرگاني ظهور كردند كه به آنها پدران علم جديد ميگويند امثال كوپرنيك، گاليله، كپلر و مخصوصا دكارت كه ميتوان اين دانشمندان را به 2 دسته تقسيم كرد؛ يكي گروه مانند گاليله. گاليله حكيم و فيلسوف نبود، اما عالم بود، كپلر هم عالم علم الهي مثل ابن سينا و ارسطو نبود، ارسطو و ابن سينا هم عالم علم الهي و هم عالم علوم زمان خود بودند، بنابراين پيوندي ميان علوم در نزد آنها وجود داشت. اين دانشمندان علم جديد، علوم جديد را تاسيس كردند، اما نتوانستند اين علم را با علم الهي پيوند دهند، يعني عالم علم الهي نبودند يا كساني بودند مثل دكارت. دكارت هم پدر فلسفه جديد و هم پدر علم جديد است، اما نتوانست پيوندي ميان اين دو به وجود بياورد برعكس فاصله ميان اين دو را زياد كرد، دكارت قائل به دو جوهر مستقل بود، يكي جسماني و مادي كه داراي صفت كميت محض است و ديگري نفس كه داراي صفت آگاهي است و اين دو جوهر تباين كامل دارند.
دكارت نتوانست پيوندي ميان اين دو جوهري كه با هم متباين هستند به وجود آورد، در نتيجه باعث شد كه اين دو با هم فاصله بگيرند. از طرفي دكارت به نحوي استقلال كامل از اين دو جوهر را اعلام كرد، يعني به تباين اين دو قائل شد و از طرفي ديگر نتوانست نسبتي بين اين دو برقرار كند. بنابراين اين دو جوهر مادي و غيرمادي در دو حوزه كاملا مستقل قرار گرفت كه استقلال خود را از هم اعلام كردند. علاوه بر اين، دكارت قائل بود كه جوهر جسم فقط كميت مطلق است و بنابراين عالم كميت مادي محض است يعني صفتي جز كميت ندارد و در نتيجه علوم طبيعي به علوم مادي و كمي محض مبدل شد.
نگاه دكارتي چه اثرات و نتايجي را به همراه داشت؟
مستحضريد كه عالم، هزاران صفت دارد، اما دكارت براي عالم هيچ صفتي جز صفت كميت مادي قائل نبود و صفات مادي هم در واقع تعينات كميت (ماده) هستند، حتي دكارت براي حيوانات هم قائل به نفس نبود و معتقد بود آنها مانند ماشين، يعني مادي محض هستند. او معتقد بود كه هيچ موجودي غير از انسان داراي نفس نيست و مادي محض و خودكار است، بنابراين تصويري كه از اين عالم ارائه كرد تصوير مادي محض است از طرفي ديگر ارتباط عالم با خداوند مبهم است، مثل اينكه خداوند عالم را مانند يك ساعتي كوك كرده كه كار ميكند؛ نه غايتي دارد و نه حقيقتي غيرمادي وجود دارد، اما وقتي در نظريات ديگر دانشمندان و فلاسفهاي كه ديد الهي كه درباره عالم داشتند، مثلا در نظرات افلاطون، ارسطو، ابنسينا و ملاصدرا و حكماي گذشته تامل ميكنيم، ميبينيم وقتي عالم را توجيه ميكنند، عالم سراسر الهي است يعني در تبيين آنها براي شما مثل روز روشن ميشود كه عالم يك اصل الهي دارد. شما همين كه قائل به يكي از اين نظريات شويد و مثلا بگوييد عالم مخلوق است، يعني اينكه عالم خالق و فاعلي دارد يا اين كه عالم ممكنالوجود است و هر كمالي كه دارد از واجب دارد؛ اين در فلسفه به معناي اعتقاد نيست بلكه اصل فلسفي و حكمي است، اينكه عالم در اصل الهي است، وقتي كه شما آثار هر يك از اين حكما را ميخوانيد الهي بودن عالم روشن ميشود.
يعني بنيانگذاران علم جديد از حكمت و علم الهي فاصله ميگيرند و در واقع خداوند را ناديده ميگيرند؟
قرآن كريم ميفرمايد: «آيا كسى كه عالم را آفريده علم ندارد با اينكه او خود باريكبين آگاه است». (ملك/14) آيا خداوندي كه اين عالم را خلق كرد علم نداشت؟ آيا اين عالم ميتوانست بدون علم خلق شود؟ اگر خدا علم ندارد پس بشر علم خود را از كجا آورده است؟ بشر اين علم را از هستي أخذ ميكند، پس خود عالم آفريده و پديدآمده از علم نيست؟ اگر از ديدگاه فلسفي به اين مسائل نگاه كنيد كاملا واضح است، اگر در مساله علم جديد متوقف نشويم و در آن به نظر و تامل بپردازيم و درباره اينكه اصلا علم جديد يا قديم، اصلا علم چگونه براي انسان ممكن شده است، تامل كنيم به اصل الهي آن پي ميبريم.
يكي از تفاوتهاي علم جديد با علم قديم اين است كه علم جديد به صورت رياضي بيان ميشود، علم جديد اولا مادي و كمي است و به قول دكارت كميت محض است و ثانيا به صورت رياضي بيان ميشود؛ رياضيات هم كمي است بنابراين يك تفسير مكانيستي از عالم جايگزين تبيين صوري و غايي شد. در قديم ميگفتند هر چيزي علتي دارد؛ علت صوري حقيقت و ماهيت شيء را بيان ميكند يعني هر چيزي حقيقت و ماهيتي دارد، علت غايي مبين غايت وجودي هر چيزي است. داشتن صورت، ماهيت و غايت بر وجود فاعلي عليم و حكيم دلالت دارد. تبيين عالم فقط مكانيستي نيست، اصلا در معناي خود علم جديد تحولي ايجاد شده كه به طرف علم مادي پيش ميرود و از ديد الهي فاصله ميگيرد. مساله اين است كه علم جديد از علم الهي (حكمت) فاصله ميگيرد، يعني بنيانگذاران علم جديد از حكمت و وجود فاصله ميگيرند.
به نظر ميرسد كه حكما همه پديدهها را با حكمت و عقل الهي تفسير ميكردند و علم جديد و در واقع عالمان جديد از اين امر پرهيز كردند؟
ميتوان علم جديد را از ديدگاه حكمي بررسي كرد؛ علم قابل تفسيرهاي مختلف است، شما چيزي را كه ميبينيد ميتوانيد تنها ببينيد و تفسير نكنيد يا ميتوانيد از ديدگاه عقل استدلالي آن را بررسي كنيد، وقتي كه عقل استدلالي وارد مشاهدات ميشود، خيلي چيزها را كشف ميكند و همه وقايعي كه بشر دارد كشف ميكند كار عقل است. از عقل استدلالي (جزيي) ميتوان به عقل الهي رفت، اين عقل به شما ميگويد كه آن چيزي را كه شما با چشم ميبينيد همانطور كه عرفا و حكماي الهي ميگويند تجليات و فعل حق است.
هر چيزي را ميتوان به انواع مختلف تفسير كرد، ولي اگر با حكمت و عقل الهي تفسير شود، همه چيز تفسير ديگري دارد. علم جديد افزاري و كاربردي است و نحوه كار كردن يك چيز را نشان ميدهد. علم قديم بيشتر به چرايي و حقيقت و علم جديد به چندي و چوني توجه دارد. خلاصه آن كه مجموع اين عوامل باعث شد اولا دين از دنيا جدا شود و ثانيا علم الهي از علم جديد و ثالثا علم الهي از علوم انساني فاصله بگيرد.
اين ديد الهي موجود در حكماي قديم از كجا ناشي ميشود، يعني در واقع چه عاملي باعث شد كه عالمان جديد يكباره نگرش الهي را از خود دور كنند؟
دو چيز است كه انسان را الهي ميكند؛ يكي دين است نه به معناي كلامي ديگري دين به معناي حكمت، حتي نه به معناي فقهي. باطن دين حكمت است. بنابراين انسان متدين از طريق وحي داراي نوعي دانش الهي بالقوه است. لازم نيست كه افراد ساده ديندار كتابهاي متافيزيكي خوانده باشند، معجزه دين و معجزه حقيقي وحي اين است كه به همه مومنان كه بر سر خوان وحي نشستهاند حكمت ميآموزد. از اول تا آخر قرآن حكمت است و به انسان ديد الهي ميدهد، پس راه الهي شدن اتصال به وحي و باطن وحي و حقيقت وحي است كه اين امر از راه جدا شدن دين و دنيا انكار ميشود و دنيا به حال خود وانهاده ميشود، وقتي دين از دنيا جدا شد، اين راه حكمت بيشتر و بيشتر مسدود شد تا عصر روشنگري كه تقريبا اين راه كاملا مسدود شد و اين در شرق اتفاق نيفتاد مگر هنگامي كه تحت تاثير غرب قرار گرفت.
راه دوم الهي شدن انسان حكمت الهي است، علم مراتبي دارد، به كلمه science توجه كنيد اين كلمه از كلمه scientia گرفته شده است. در آن زمان كه اين اصطلاح را به كار ميبردند، اين كلمه به علوم طبيعي اطلاق ميشد كه منظور پايينترين مرحله علم بود، نه مطلق علم. فوق آن، علم ديگري بود كه به آن disciplina ميگفتند كه به معناي علم رياضي بود، رياضي در معناي لغوي يعني چيزي كه موجب تربيت و رياضت نفس ميشود، انساني كه علم رياضي ميآموزد باعث تربيت نفس او ميشود. ابنسينا در دانشنامه علايي از علم رياضي به دانش فرهنگ تعبير ميكند كه اين بالاتر از علم طبيعت است، اما فوق همه علوم دانش الهي است. به آن چيزي كه امروزه متافيزيك ميگوييم و در غرب به آن sapientia يا حكمت الهي، تاله، حكمت ذوقي و امثال آن ميگفتند.
حكمت بالاتر از science و فوق همه علوم است، البته هيچ علمي خالي از حكمت نيست، با حكمت است كه علوم همه الهي ميشوند و science يعني دانش طبيعي هم وجه الهي پيدا ميكند اما آن چيزي كه در دوره جديد اتفاق افتاد اين بود كه نهتنها دين از دنيا جدا شد، بلكه ميان علوم هم تفرقه افتاد يعني علوم كه امروزه از آنها به science تعبير ميكنيم از حكمت الهي جدا و به خود وانهاده شد و علوم استقلال خود را از علم الهي به دست آوردند. فلسفههايي كه به وجود آمد حكمت نيست، فلسفه جديد كاملا از حكمت فاصله دارد. ما نميتوانيم بگوييم حكمت دكارت، حكمت كانت يا هيوم. انديشه و فلسفه اين فيلسوفان اصلا حكمت نيست، يعني با مبادي حكمي فرسنگها فاصله دارد. بنابراين فلسفه جديد هم نتوانست پيوند علوم طبيعي را با حكمت الهي تضمين كند.
نتايج اين جدايي علم از علم الهي چه بود؟
فلسفههاي جديد چون غيرالهي بود، نتوانست علوم را هدايت كند بنابراين امري كه اتفاق افتاد اين بود كه حكمت نفي شد. تقريبا به يك معنا دوره جديد، دوره نفي حكمت است. در قديم فلسفه و حكمت يك چيز بود اما در دوره جديد فلسفه از حكمت و معرفت فاصله گرفته است. بنابراين علم، راه خود را مستقل از حكمت و فلسفه پيمود و نظريه پيشرفت در علوم در دوران جديد به وجود آمد.
«بري» استاد دانشگاه كمبريج و مورخ برجسته انگليسي كتابي با عنوان«THE IDEA OF PROGRESS» نوشته است كه در آن استدلال ميكند كه از مشخصات دوره جديد بعد از رنسانس اين است كه معناي پيشرفت در علوم و فلسفه رواج مييابد، هرچه گذشت زمان بيشتر ميشود، زمانه پيشرفت ميكند و اصلا تفكر پيشرفت و توسعه با علوم و فلسفه جديد و با جهانبيني جديد ارتباط نزديك دارد، يعني همه چيز دنيوي شده و در حال پيشرفت است.
علوم از حكمت و دين جدا شد و راه مستقلي را ايجاد كرد و مادي و صرفا دنيوي شد و فلسفه جديد هم وارد اين عرصه شد و به علم جديد كمك كرد، اما در شرق پيش از مواجهه فرهنگي با غرب، جدايي دين از دنيا اتفاق نيفتاد، به عقيده غربيها دين يك مانع بزرگي در راه پيشرفت بوده است و بايد جدا ميشد.
فلسفه جديد چگونه به جدايي حكمت و دين از علم كمك كرد؟
به طور كلي اگر تاريخ فلسفه جديد را نگاه كنيد سير آن به طرف استقلال عالم و آدم است، اما فلسفه قديم چنين نيست، مثلا آثار ابنسينا را ببينيد كه درباره عالم چه ميگويد؟ او ميگويد عالم واجبالوجود نيست، بلكه ممكنالوجود است يعني فرقي است ميان اصل و فرع. اين مساله خيلي مهم است يعني فرقي ميان حق و عالم وجود دارد، ممكن بودن عالم يعني اينكه عالم هيچ اقتضايي ندارد، اقتضاي وجود، عدم و كمال ندارد، يعني قابل صرف است و هر چه دارد از خداوند دارد، بنابراين با يك كلمه ابنسينا جايگاه عالم يعني غير حق را مشخص ميكند، عالم واجب نيست يا به زبان وحياني سخن بگوييم خداوند خالق است و عالم مخلوق. وقتي كه عالم را مخلوق در نظر بگيريم، خالق و مخلوق اينجا خيلي معنا دارد. همه اديان عالم را قائم به ذات نميبينند، بلكه آن را مخلوق ميدانند، عالم هر كمالي كه دارد از غير است.
امروز بيشتر متفكران جديد عالم را قائم به ذات ميبينند و نزديك است انسان هم ادعاي الوهيت كند و مانند فرعون كوس اناالحق بزند. چون روح انسان الهي است به مصداق «نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي» در انسان يك جنبه الوهيت وجود دارد، اما گاهي انسان مبدا خود را فراموش ميكند و ادعاي الوهيت ميكند. اين امر در انسان خيلي قوي است چون اصل او الهي است و روحي الهي دارد. روح ما همه صفات الهي را دارد. انساني كه مومن و حكيم است ميداند اينها از خودش نيست، بلكه از غير به او داده شده است اين اصل در همه اديان و حكمتها وجود دارد، در اين جهانبيني، انسان ميداند كه همه چيز از حق است و اين ديد در دنياي جديد تا حد زيادي از بين رفته است.
براي پيدايش چنين ديدي بالاخره افراد بايد به آگاهي برسند، بدون آگاهي و با زور و جبر نميتوان اين تحول را ايجاد كرد. با قوه قهريه اصلا چنين كاري امكان ندارد و اين وضعيت بدتر ميشود، مگر اينكه تحول يا تغييري دروني يا يك نوع آگاهي حقيقي در انسان ايجاد شود، همان كاري كه پيامبران ميكردند. بنابراين اگر كاري بايد انجام شود ما بايد مطمئن باشيم و چيزي عنوان كنيم كه خودش حق است كه اگر حق نباشد و باطل باشد اصلا كاربرد ندارد يا گذراست، بايد مطابق نفسالامر و حقايق باشد مثل كاري كه پيامبران انجام دادند. ببينيد كه حضرت مسيح(ع) و پيامبر اسلام(ص) چه كار كردند. پيامبر(ص) به مردم يك بينش الهي داد كه مبتني بر حقايق وجود از شناخت نفس و شناخت مبدا هستي و شناخت عالم بود. مردم به حضور خداوند در همه جا و مقدس بودن همه چيز معتقد شدند و توحيد و علم حقيقي پيدا كردند. آگاهي مبتني بر يك حكمت بسيار عميق الهي به وجود آمد و ديگر كار خود را انجام داد، اگر اين كار انجام شود ديگر نيازي به چيزهاي ديگر نيست.
آگاهي الهي چگونه آگاهياي است؟
انسان همان آگاهي اوست. آگاهي الهي شناختن هر چيز با توجه به اصل الهي آن است، انسان بايد به حقايق توجه داشته باشد و سود و نفع در درجه دوم اهميت باشد. حقايق يعني اينكه عالم چيست؟ اصل عالم چيست؟ از كجا آمده است؟ به كجا ميرود؟ نسبت او با مبدا هستي چيست؟ چرا هست؟ و به پرسشهاي حقيقي عالم پاسخ داده شود نه اينكه اين سوالات اساسي را ناديده بگيرد. امروزه چون اين مباحث جزو مسائل متافيزيكي است و متافيزيك را عبث ميدانند اصلا وارد اين مباحث نميشوند، غالب فلاسفه غربي قضاياي متافيزيكي را بيمعنا ميدانند.
نكته ديگري كه بايد به آن توجه داشت اين است كه Science يك معناي بسيار محدود از علم است كه بعدا مطلق شده است. چيزي كه نميپذيرم اين است كه Science علم مطلق است، در حالي كه نوعي علم زميني است و جريان Scientism كه به وجود آمده، علمي غير از خود را قبول ندارد. علوم فيزيكي به علم مطلق تبديل شده است، در حاليكه علوم ديگري هم وجود دارد. اگر علم به معناي واقعي خود برسد، مانند آن چيزي كه قدما داشتند مساله حل ميشود. اين علوم ما را از يك جهل نسبي نجات ميدهد نه از جهل مطلق.
ما علم مقيد و علم مطلق داريم اين علم، علم مقيد است يعني درباره وجود مقيد است، يعني علمي كه درباره وجود مقيد و دنيوي است، جهل به آن هم جهل مقيد است، بيشتر قدما جهل مطلق نداشتند يعني جهل به وجود مطلق يعني حضرت حق و مبادي وجود نداشتند، يعني در واقع از آن بيگانه نبودند، اما امروزه برعكس شده است.
در جريان جهان امروز، تحولي در معناي علم پديد آمد و كمكم علم مقيد كه science بود به علم مطلق تبديل شده است. علم مطلق كه علم مبدا و معاد و علم مبادي و نفس و آخرت و... را شامل ميشد كمكم حذف شد و علوم ديگر علم مطلق شد.
ايدئولوژيهاي غربي كه بشر براي سعادت ساخته به خصوص بعد از دوره روشنگري، اينها همه به تعبير شما از علم مقيد خارج ميشود؟
بله! اينها مبتني بر علم مقيد است، علم مقيد يعني تاكيد بر وجود مقيد. علم و وجود همانند دو طرف يك سكه هستند، ادراك، مدرِك و مدرَك با هم ربط دارند، علم و وجود به هم تنيده شده است. مثل دو روي يك سكه.
مُدرَك و مُدرِك با هم يك چيز هستند، بنابراين اگر وجود با علم مرتبط باشد و موجود مقيد باشد فقط به علم مقيد مرتبط ميشود، وجود مقيد همين عالم است و علم جديد از اين حد فراتر نميرود و در نتيجه آن علم مطلق كه در حكمت الهي و در اديان مطرح است نميتواند موضوع علوم جديد قرار گيرد.
در قديم اين علوم جديد را نداشتند، ولي از آن علم الهي هم بيبهره نبودند. حتي انسان عادي هم از اين علم بيگانه نبود و لااقل به آن اعتقاد داشت و عالم را طوري تفسير ميكردند كه هماكنون حضور الهي دارد.
آن اتفاقي كه در دوره جديد افتاده اين است كه همه چيز دگرگون شده است، اين دگرگوني در جهانبيني انسان تغيير ايجاد كرده است. علم مقيد جاي علم مطلق را گرفته و علم مطلق مورد انكار واقع شده است از سوي ديگر در نزد قدما علم موجب كمال نفس و علم مطلق موجب فلاح و رستگاري انسان است. از نظر اهل ديانت و حكمت علم نجاتبخش است، اما علم امروز به معناي تصرف و تسخير طبيعت است، تصرف عالم است ولي نه براي نجات انسان بلكه صرفا براي تدبير امور معاش او به كار ميآيد، اما علم در تصور قدما براي بشر نجات ميآورد و انسان را به رستگاري ميرساند و علم در نظر آنان چون نور الهي بود كه اشراق آن قلب را منور ميساخت و علم غذاي روح تلقي ميشد. همان طور كه بدن ما با غذا هستي پيدا ميكند، نفس هم به علم وجود پيدا ميكند .اين يك تمثيل نيست و يك واقعيت است. وقتي كه علم بالقوه بالفعل ميشود، وجود انسان فعليت مييابد و به كمال ميرسد. اين يك اصل پذيرفته شده در نزد قدماست كه امروزه فراموش شده است. علم امروز براي تصرف در عالم است نه براي تكميل نفس.
انسان مساوي با تمامي حقايق وجود است، به اندازهاي كه علم پيدا ميكند به كمال ميرسد، بنابراين كسي مانند ارسطو در اول كتاب مابعدالطبيعه گفته است كه «انسان فقط همان است كه ميداند و ديگر هيچ»، انسان به همان اندازه كه علم دارد وجود او فعليت پيدا كرده، موجب كمال نفس و بينش الهي ميشود.
انسان موجودي است كه به تعبير قرآني ميان اعلاء عليين و اسفلالسافلين سرگردان است، يعني از بالاترين مرتبه تا پايينترين مرتبه حضور دارد، اما انساني كه خود را از درجات بالا محروم ميكند حتي اگر تمام دنيا را كسب كرده باشد، چيزي را به دست نياورده است. اگر به اين آگاهي دست پيدا نكرديم و مراتب وجود را به درستي نشناختيم و ندانستيم كه عالم از خداوند است يا ارتباط ما با خداوند چيست راه به جايي نبردهايم. عرفان و حكمت الهي ميتواند ما را در اين امر كمك كند، اما اگر انسان علم را فقط به Science محدود كند راهي جز نابودي او ندارد.
اگر تاكيد شود اين علم مقيد بايد جاي خود را به علم مطلق بدهد و فراگير شود، منتقدان ميگويند كه در طول تاريخ همه جوامع همواره اينگونه بودند، يعني اكثريت مردم، علم مطلق نداشتند، مثلا از نظريه غفلت غزالي استفاده ميكنند يا تمثيل حمام مولوي. اين نگاه شما چه جوابي به آنها دارد؟
چرا؟! عموم مردم اجمالا علم مطلق داشتند يا حداقل از آن دور نبودند و لااقل منكر نبودند، ايمان يعني به اينها اعتقاد داشتن. معجزه وحي اين است كه ديد همه مومنان به وحي را متحول ميكند و به درجات ايمان به آنها شعور الهي ميبخشد. وحي غير از فلسفه است، فلسفه براي خواص است همه نميتوانند فيلسوف شوند، اما وحي يك خوان گسترده است كه براي همه گسترده شده و هر كسي به اندازه و ظرفيت خود (عوام عوام تا خواص خواص) از آن بهرهمند ميشود و باز تاكيد ميكنم اين معجزه، وحي الهي است كه اين شعور الهي را تا بيشترين و عاليترين سطح براي انسان ممكن ميسازد، مدرنيته اين امكان را نابود كرده و حتي جوامع اسلامي هم قدري مخدوش شده است. به هر تقدير راه خواص حكمت است و راه عوام اعتقاد و ايمان وحي است. اسلام سفارش كرده همه حكمت بياموزند و راه حكمت را مسدود نميداند، اما ايمان هم يك نوع معرفت شهودي است. ايمان خودش نور است، معرفت به مبدا و معاد خيلي اساسي است و امكان ندارد در هيچ ديني اين راه باز نباشد. بنابراين به نظرم اين گفته منتقدان درست نيست و جهانبيني وحياني عموميت دارد.
خداآگاهي در ضمير همه انسانها وجود دارد، عوام باايمان و بااعتقاد حتي به صورت اجمالي علم به مبدا دارند، البته ممكن است تفصيلي نباشد، اما اعتقاد دارند و اين اعتقاد شعبه بالقوه علم مطلق است.
سيدحسين امامي / جامجم