ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : يکشنبه 7 مرداد 1403
يکشنبه 7 مرداد 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : جمعه 10 تير 1390     |     کد : 21655

دنياي کوچک من

يکي بود يکي نبود،يک فنر کوچولو بود که با خيال راحت در خانه اش، درون يک خودکار زندگي مي کرد. از صبح تا شب بايد باز و بسته مي شد تا صاحب خودکار بتواند راحت بنويسد.

يکي بود يکي نبود،يک فنر کوچولو بود که با خيال راحت در خانه اش، درون يک خودکار زندگي مي کرد. از صبح تا شب بايد باز و بسته مي شد تا صاحب خودکار بتواند راحت بنويسد.

هر وقت خودکار باز و بسته مي شد کمر فنر بيچاره درد مي گرفت، اما با تمام اين ها فنر کوچولو اصلاً دوست نداشت که يک روز هم از خودکار بيرون بيايد، حتي از فکر کردن درباره ي زندگي بيرون از خودکار مي ترسيد. با اين که از بيرون صداهاي زيادي را مي شنيد، اما فکر مي کرد همه ي دنيا مثل خانه ي خودش است.

تا اين که يک روز جوهر خودکار تمام شد، صاحب خودکار که مي خواست جوهر آن را عوض کند، خودکار را باز کرد که يک مرتبه فنر کوچولو به بيرون پرتاب شد. رفت بالا و آمد پايين و افتاد توي ظرفشويي و با فشار زياد آب که مي چرخيد، به چاهک دستشويي رفت و گم شد. هر چقدر صاحب خودکار گشت نتوانست پيدايش کند.

فنر کوچولو حسابي ترسيده بود و نمي دانست چه اتفاقي دارد مي افتد. با سرعت در لوله هاي آب به اين طرف و آن طرف مي خورد. از ترس چشمانش را بسته بود و فرياد مي زد. گريه زاري مي کرد؛ اما آب با فشار و سرعت زياد او را با خودش مي برد تا اين که فنر کوچولو از انتهاي لوله ها به داخل رودخانه پرتاب شد. چند لحظه بعد روي آب قرار گرفت، انگار همه چيز آرام شده بود. او هم براي چند لحظه ساکت شد و به صداهاي اطرافش گوش داد. صداي زيباي پرندگان و صداي پيچيدن باد لابه لاي برگ درختان را شنيد. کمي جرات پيدا کرد و چشمانش را باز کرد. ديد روي آب زلال يک رودخانه است و ماهي هاي رنگارنگ زير پايش با يک ديگر بازي مي کنند.

فنر کوچولو از ديدن اين همه رنگ هاي زيبا و طبيعت قشنگ خيلي خوش حال شد و تازه فهميد که دنيا خيلي بزرگ تر از خودکار کوچک خودش است.

فنر کوچولو اين قدر با ماهي هاي کوچک بازي کرد که حسابي خسته شد. کنار رودخانه رفت تا کمي استراحت کند. يک دسته گل رنگارنگ زيبا را ديد، رفت به آن تکيه داد. يک مرتبه صداي ناله و گريه اي را شنيد. به دنبال صدا رفت، گل خوش گلي را ديد که روي زمين افتاده بود و گريه مي کرد. به گل گفت: « گل قشنگ چرا گريه مي کني؟»

گل هم گفت: « يک خرگوش موقع پريدن افتاد روي ساقه ام. ديگر نمي توانم صاف بايستم.» و دوباره گريه کرد.

فنر کوچولو خيلي دلش براي گل بيچاره سوخت، کمي فکر کرد و بعد گفت:« مي خواهي من به دور ساقه ات بپيچم تا بتواني به من تکيه بدهي.» گل با خوشحالي قبول کرد و آن ها با هم در شادي و صميميت زندگي کردند.

فنر کوچولو هميشه با به ياد آوردن زندگي خودش درون خودکار مي خنديد و خوش حال بود که در دنيايي به اين زيبايي زندگي مي کند.


نوشته شده در   جمعه 10 تير 1390  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode