محمد بن عبدالوهاب بنيانگذار آئين وهابى(1115 - 1207)
بنيانگذار مسلك وهابيت محمد بن عبدالوهاب تميمى نجدى است كهنسبش به «وهيب تميمى» مىرسد و اين نسبت از نام پدرش«عبدالوهاب» گرفته شده است. وهابيان اين نسبت را قبولندارند و از اطلاق آن به فرقه خود ناراضى هستند و مىگويند: ناموهابى را بعضى از دشمنان معاصر محمد بن عبدالوهاب از روىدشمنى و حسد به آنان دادهاند تا به افراد نادان چنين وانمودكنند كه آنان بدعتگذار و گمراه كننده هستند تا كسى كه از آنهاپيروى مىكند به وحشتبيفتد، بدين جهت نسبت فرقه را به شيخمحمد ندادهاند كه مبادا پيروان اين آئين به سبب همنام بودن بانام پيامبر، نوعى شرافت پيدا كنند (1) .
مورخان در تاريخ تولد ومرگ او اختلاف كردهاند: بعضيها گفتهاند محمد بن عبدالوهاب درسال 1111ه ق در شهر «عيننه» (از شهرهاى نجد) تولد يافت ودر سال 1207 درگذشت (2) و عمر طولانى حدود 96 سال داشت.
زينى دحلان با اين كه در كتابهاى خود اين قول را انتخاب كرده،ولى در كتاب «فتنهالوهابيه» گفته است: بعضى در ماده تاريخهلاكت او گفته است: «بدا هلاك الخبيث» يعنى در سال 1206 بههلاكت رسيده است (3) . ولى به گفته آلوسى و برخى ديگر، فوت وى درسال 1206 بوده است (4) .
ولى مشهور اين است كه تولد وى در سال 1115 و فوتش در همان سال1207 اتفاق افتاده است (5) .
او در شهرك عيينه متولد شد كه از بلاد نجد است، پدرش در آن شهرقاضى بود و فقه حنبلى را از پدر خود كه از علماى حنبلى بود،آموخت. مىنويسند: او از آغاز امر علاقه شديدى به مطالعه تاريخمدعيان نبوت مانند: مسيلمه، سجاح، اسود عنسى، طليحه اسدى ومانند اينها داشت. گويند: او از اوايل به مطالعه كتابهاى ابنتيميه و ابن قيم اهميت زيادى مىداد و آنها را زياد مطالعهمىكرد (6) . و بسيارى از اعمال مردم نجد را زشت مىشمرد، پدرش كهمرد صالحى بود، در وى احساس انحراف مىكرد و او را مورد نكوهشقرار مىداد.
سپس جهت ادامه تحصيل عازم مكه و مدينه گرديد و از طلبههائىبود كه در ميان مكه و مدينه در تردد بودند و در نزد علماىآنجا مشغول تحصيل بود، در آغاز از محضر درس جمعى از علماى مكهو مدينه از جمله: شيخ محمد بن سليمان كردى و شيخ محمد حياهسندى استفاده كرد، ولى از همان آغاز مطالبى بر زبان او جارىمىشد كه اساتيد و علماى صالحين نسبتبه آينده او بدبين بودندو پيشبينى مىكردند اين شخص در آينده، مردم را گمراه خواهدساخت و برادرش سليمان بن عبدالوهاب نيز بر وى ايراد مىگرفت ومردم را از پيروى وى برحذر مىداشت (7) .
«ملطبرون» مىنويسد: اصل و منشا وهابيگرى آن است كه عرب وبه خصوص مردم يمن گفتگو مىكردند كه چوپان بينوائى به نامسليمان در عالم رويا ديده بود كه شعله آتشى از وى خارج و در روى زمين پخش شد و هر كه را كه جلو مىآمد، مىسوخت. او اينرويا را به معبرى گفت و او چنين تعبير كرد كه: فرزندى از فرزندان تو نيروى عظيمى پيدا مىكند و دولت نيرومندى تشكيل مىدهد و اين رويا در نواده او محمد تحقق پيدا كرد.
وقتى كه محمد بزرگ شد، نزد همشهريانش به خاطر همين رويا كه معلوم نبود، همان است يا نه؟ عزيز و محترم بود او نخست مذهبش را پنهانى تبليغ كرد و پيروانى نيز پيدا نمود سپس به شاممسافرت كرد و چون در آنجا به آئين تازه او نگرويدند، دوبارهپس از سه سال مسافرت به ديار خود بازگشت (8) .
آلوسى در كتاب «تاريخ نجد» مىنويسد: محمد بن عبدالوهاب درشهر عيينه، يكى از شهرهاى نجد نشو و نما كرد، فقه حنبلى رانزد پدرش فرا گرفت و از همان اوان كودكى سخنانى ناآشنا مىگفتو بر ضد بسيارى از اعمال و عقائد مورد اتفاق مسلمانان سخنمىگفت و آنها را به باد انتقاد مىگرفت ولى كسى او را يارىنكرد. پس از شهر عيينه به مكه و سپس به مدينه مسافرت كرد. درمدينه پيش شيخ عبدالله نامى درس خواند و شديدا به استغاثه وتوسل در كنار مرقد مطهر رسول اكرم(ص) اعتراض نمود، آنگاه بهنجد و از آنجا به بصره و شام روى نهاد. در بصره مدتى اقامتگزيد و در جلسه درس شيخ محمد مجموعى حاضر شد و در اين شهر نيزبسيارى از اعمال مذهبى مسلمانان را به باد انتقاد گرفت و مردماز آنجا بيرونش كردند و از آنجا بگريخت (9) .
اينك مسافرت او رااز منابع ديگر پى مىگيريم:
گويند: محمد بن عبدالوهاب در سفرى كه به حج رفت، بعد از انجاممناسك حج رهسپار مدينه شد و در آنجا، توسل و استغاثه مردم رادر كنار قبر پيامبر مورد انكار قرار داد، سپس به نجد برگشت واز آنجا سفر دور و دراز خود را به شهرهاى اسلامى آغاز نمود.
ابتدا به بصره رفتبه اين قصد كه از آنجا به شام برود مدتچهار سال در بصره ماند (10) . و از يكى از علماى بصره كه شيخمحمد مجموعى نام داشت، مدتى پيش او درس خواند (11) . و هنگامى كهعقائد خود را اظهار نمود، مردم به مخالفت پرداختند و او رامورد اذيت و آزار قرار دادند و سرانجام او را از شهر خودبيرون كردند و چيزى نمانده بود كه در گرماى شديد بيابان ميانبصره و زبير هلاك شود كه مردى از اهل زبير او را نجات داد و بهشهر زبير برد (12) . از آنجا عازم بغداد گرديد و مدت پنجسال درآنجا ماندگار شد و سپس به كردستان رفت و يكسال هم در كردستانماند و بعد به همدان رفت و در آنجا هم دو سال ماند (13) و ازآنجا عازم اصفهان گرديد و مدتى در نزد علماى اصفهان به تحصيلعلم نحو و صرف و معانى و بيان پرداخت و نيز در فقه و اصول ومسائل شرعيه به حد اجتهاد رسيد (14) . و طبق گفته احمد امين، وىدر اصفهان فلسفه اشراق و تصوف را فراگرفت (15) .
مولف كتاب«جزيرهالعرب فى القرن العشرين» نوشته است: شيخ محمد بهايران سفر كرد و در آنجا حكمتشرق و ساختن تفنگ و قسمتى ازفنون جنگ را فرا گرفت (16) . و از يك منبع ديگر كه نسخه خطى آندر كتابخانه موزه بريتانيا موجود است، نقل شده است كه شيخمحمد هفتسال در اصفهان و مدرسه عباسيه از بناهاى شاه عباسصفوى اقامت كرده و در اين مدت شرح تجريد قوشچى و شرح مواقفمير سيد شريف و حكمهالعين كاتبى را نزد ميرزاجان اصفهانى،محشى شرح تجريد، خوانده، سپس از اصفهان به رى و از آنجا به قمآمده و با دوست همراه خود كه على قزاز نام داشت، يك ماه دراين شهر ماند و سپس به بلاد عثمانى و شام و مصر رفت و از مصربه جزيرهالعرب بازگشت (17) و مدت هشت ماه از مردم دورى گزيد،آنگاه به اظهار عقائد خود پرداخت (18) .
«لوتروب ستودارد»آمريكائى نيز به مسافرت او به ايران اشاره كرده است (19) . دراين موقع كه سال 1139 بود، پدرش شيخ عبدالوهاب از «عيينه»به «حريمله» منتقل شده بود. شيخ محمد نيز ملازم پدرش گرديد وباز كتابهائى را نزد او فرا گرفت و به انكار عقائد مردم نجدپرداخت و بدين جهت ميان او و پدرش نزاع درگرفت و همچنينمنازعات سختى ميان او و مردم نجد بر اثر عقايدش رخ داد و اينامر چندين سال ادامه داشت تا اين كه در سال 1153 پدرش شيخعبدالوهاب به درود حيات گفت (20) .
اظهار دعوت
شيخ محمد پس از مرگ پدر، جرات بيشترى براى اظهار عقائد ومخالفتبا اعتقادات معمول مسلمانان پيدا كرد و عقائد و اعمالمورد اتفاق مسلمانان را مورد حمله قرار داد.
گروهى از افراد بىخبر اطراف او را گرفتند و كار وى بالا گرفت.
مردم حريمله متشكل از دو قبيله بودند و هر قبيله روسائى داشتو روساى شهر از مردم دو قبيله بودند كه هركدام مدعى رياستبرديگرى بود، يكى از آن دو قبيله كه «حميان» ناميده مىشد،غلامانى داشتند كه به امور منكر و فسق و فجور مىپرداختند، شيخدر صدد برآمد غلامان مزبور را امر به معروف و نهى از منكر بكندو آنان تصميم گرفتند، شبهنگام نهانى شيخ را به قتل برسانند وبه اين قصد پشت ديوارى كمين كردند، اما چند تن از مردم بر قصدغلامان واقف شدند و بر آنان بانگ زدند، غلامان گريختند و شيخباز از مهلكه نجات پيدا كرد.
شيخ محمد پس از اين، از «حريمله» به شهر «عيينه» رفت و درآن وقتحاكم شهر عيينه مردى به نام عثمان بن حمد بن معمر بود.
محمد بن عبدالوهاب او را به طمع حكومت نجد انداخت و به او قولداد كه اگر از او حمايت كند، حكومت نجد از آن او خواهد بود.
عثمان نيز پذيرفت و او را گرامى داشت و در نظر گرفت وى رايارى دهد.
شيخ بعد از اين، به امر به معروف و نهى از منكر (طبق عقائدخود) پرداخت و در انكار كارهاى مردم سختگيرى بسيار نمود وعقائد خود راكاملا آشكار ساخت. از جمله كارهاى او در عيينه اينبود كه دستور داد درختانى را كه مورد احترام مردم بود، قطعكردند و گنبد و ساختمان روى قبر زيد بن خطاب را ويران ساختند (21) . قبر زيد در ناحيه جبليه (نزديك عيينه) قرار داشت، شيخ بهعثمان گفت: بيا قبر زيد و گنبد آن را خراب كنيم، عثمان گفت:
اين قبر زيد و اين شما، آن را ويران سازيد. شيخ گفت ما درصورتى مىتوانيم آن را خراب كنيم كه تو هم به ما كمك كنى.
عثمان با 600 نفر همراه شيخ و يارانش حركت كرد اهل جبليه درصدد منع برآمدند، اما چون ياراى جنگ با عثمان را نداشتند، خودرا كنار كشيدند. عثمان به شيخ گفت كه من متعرض قبر نمىشوم،شيخ خود كلنگ به دست گرفت و قبر را با زمين برابر كرد و ايننخستين اقدام تخريبى پسر عبدالوهاب بود. پس از آن زنى نزد اوآمد و به زناى محصنه اعتراف كرد، شيخ عقل وى را سنجيد و او راسالم ديد، آنگاه به زن گفت كه شايد به زور به تو تجاوز شدهاست، زن دوباره نوعى اعتراف كرد كه مجازات سنگسار شدن بر اوثابت مىشد، شيخ دستور داد آن زن را سنگسار كردند (22) .
خبر شيخمحمد و كارهاى او به گوش سليمان بن محمد بن عزيز حميدى، اميراحساء و قطيف و توابع رسيد، سليمان نامهاى به عثمان حكمرانشهر عيينه فرستاد و او را به قتل پسر عبدالوهاب فرمان داد واز مخالفت فرمانش برحذر داشت و گفت اگر اين كار را انجامندهى، خراجى كه از احساء براى تو مىفرستم، قطع خواهم كرد.خراج مزبور يكهزار و ويستسكه طلا و مقدارى مواد غذائى و لباسبود.
چون نامه امير احساء به عثمان رسيد، قدرت مخالفت درخود نديد، شيخ را نزد خود خواند و گفت: ما طاقت جنگ با اميراحساء را نداريم، شيخ محمد پاسخ داد كه اگر به يارى من بشتابىتمام نجد رامالك مىشوى، اما عثمان از او اعراض كرد و گفت:
امير احساء فرمان قتل تو را داده ولى از مروت بدور است كه ماتو را در شهر خود به قتل برسانيم، هرچه زودتر از شهر ما بيرونرو، سپس سوارى به نام «فريد ظفرى» را مامور ساخت تا شيخ رااز عيينه بيرون راند (23) .
پىنوشتها:
1- دائرهالمعارف فريد وجدى: ج10 ، ص 871. مقاله صالح ابن دخيلنجدى - زركلى، اعلام ، ج6، ص 257.
2- الدرر السنيه، زينى دحلان، ص 42 - زهاوى، الفجرالصادق، ص17.
3- فتنه الوهابيه ، ص 66.
4- تاريخ نجد آلوسى، ص 111 - احمد امين زعماء الاصلاح، ص 10 -زركلى، ج6، ص 257.
5- ابجدالعلوم قنوجى، ص 871 - دائرهالمعارف فريد وجدى، ج10، ص871 - الفتوحات الاسلاميه، ج2، ص 156 - الضياء الشارق ابنسمحان، ج4، ص 196 - هديهالعارفين، ج2، ص 350.
6- ازاله شبهات، ص 20.
7- جغرافياى ملطبرون، ترجمه «رفاعه بك» ناظر مدرسه عالىزبان و ترجمه، به نقل كشف الارتياب، ص 13.
8- مدرك قبل.
9- تاريخ نجد، ص 112.
10- زعماء الاصلاح، ص 10.
11- تاريخ نجد، ج1، ص 118.
12- تاريخ نجد آلوسى، ص 111.
13- زعماء الاسلام، ص 10.
14- ناسخ التواريخ، جلد قاجار، ج1، ص 118 - مآثر سلطانيه، ص82.
15- زعماء الاصلاح، ص 10.
16- جزيرهالعرب فى القرن العشرين، حافظ وهبه، ص 336.
17- ضميمه شماره 4 سال 11 مجله بررسيهاى تاريخى با عنوانروابط ايران با حكومت مستقل نجد به نقل از كتاب لمع الشهاب فىسيره محمد بن عبدالوهاب كه نسخه خطى آن به گفته آقاى مدرسىطباطبائى در كتابخانه موزه بريتانيا مضبوط است. فاسيلينيف دركتاب «تاريخ العربيهالسعوديه» اطلاعات ارزشمندى درباره اينكتاب خطى به دست مىدهد. (همان كتاب، ص 9).
18- زعماء الاصلاح، ص 10.
19- امروز جهان اسلام، ج1، ص 261.
20- تاريخ نجد، آلوسى، ص 113.
21- زيد برادر عمر بن خطاب بود كه در جنگ يمامه (جنگ مسلمانانبا مسيلمه كذاب) به شهادت رسيده بود و در آن منطقه قبرشزيارتگاه مردم بود.
22- تاريخ نجد، ابن بشر ج1 و 9 و 10 - وهابيان، ص 120 - 122.
23- فيليبى، عبدالله، تاريخ نجد، ص 390، طبع بيروت.
داود الهامى
منبع : فصلنامه مکتب اسلام شماره 11