ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : يکشنبه 7 مرداد 1403
يکشنبه 7 مرداد 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : پنجشنبه 26 خرداد 1390     |     کد : 21034

قصه های نی نی و داداشی (قطار پرنده)

راننده قطار می خواست قطارو به حرکت دربیاره . بوق قطار صدا کرد؛ هو هو .قطار دود کرد و راه افتاد. قطار ، سفر طولانی خودشو شروع کرد، از توی دشت و جنگل رد می شد. از کوه و کوهستان می گذشت .

راننده قطار می خواست قطارو به حرکت دربیاره . بوق قطار صدا کرد؛ هو هو .قطار دود کرد و راه افتاد. قطار ، سفر طولانی خودشو شروع کرد، از توی دشت و جنگل رد می شد. از کوه و کوهستان می گذشت . راننده قطار با خوشحالی می رفت و می رفت. اما یه دفعه یه اتفاق وحشتناک افتاد. راننده قطار ، با تعجب دید وسط ریل راه آهن یه چیزی ایستاده ، انگار یه تراکتور کوچولو توی جاده قطار گیر کرده بود. وای حالا باید چکار کنه .اگه قطار با تراکتور برخورد کنه ،یه دفعه همه چیز آتیش می گیره . راننده قطار داد زد: ” آهای تراکتور، برو کنار نمی تونم قطارو نگه دارم .”

اما تراکتور کوچولو نمی تونست بره کنار .آخه چرخاش توی ریل گیر کرده بودند .تراکتور حتی نمی تونست حرف بزنه ،آخه اون فقط یه بچه تراکتور بود .لباش گریه ای شده بود. نزدیک بود شروع به گریه کردن بکنه . یه دفعه قطار ، خودش، یه فکری کرد .قطار تصمیم گرفت که یه هواپیمای بزرگ بشه و از روی تراکتور بپره . دستاشو از روی زمین بلند کرد، و با تمام قد بلندش،از روی زمین بلند شد.تراکتور از خوشحالی فریاد می زد،اما فقط می گفت :” بابا …بابا…” مثل اینکه فقط همینو بلد بود بگه، ولی شاید منظورش این بود که منم دوست دارم با شما بیام . قطار مهربون خندید و دستاشو آورد پایین و تراکتور کوچولو رو برداشت و گذاشت روی خودش . راننده قطار خیلی زود با تراکتور کوچولو دوست شد و دستشو گرفت تا از بالای هواپیما نیفته .

صدای خنده و های و هوی اون دوتا بالا رفت ..آنقدر خوشحال بودن که متوجه نمی شدن سر و صداشون خیلی بلندشده. برای ابرا دست تکون می دادن و هورا می کشیدن …

اما دیگه هواپیمای اونا خسته شده بود .کم کم به زمین نزدیک شد. وقتی روی زمین نشست دوباره قطار شد و یه کمی راه رفت و بعد هم آروم نگه داشت .اون منتظر بود تا مسافراش پیاده شن .اما اونا هنوز دوست داشتن بازی کنن. به خاطر همین هم مامان اومد جلو تا اونا رو از پشت بابا برداره . مامان گفت: ” بچه ها بسه دیگه، بابا خسته شده .بدویید بیایید تو بغل مامان .تراکتور کوچولو، دوباره شد نی نی کوچولو و پرید تو بغل مامان .راننده قطار هم که داداشی بود از پشت بابا اومد پایین و رفت تو بغلش نشست و گفت بابایی خیلی دوستت دارم که قطار شدی و با ما بازی کردی .

مامان به بابا گفت: ” فکر کنم خیلی خسته شدید. ببخشید!”

بابا گفت عیبی نداره من توی کتاب خوندم که رسول خدا و امام علی علیه السلام با بچه ها بازی می کردند . گاهی اونا رو پشت خودشون سوار می کردند.پیامبر خدا با بچه ها مهربون بودند و به ما هم سفارش کردند تا با بچه ها بازی کنیم .بازی با بچه ها خدا رو خوشحال می کنه و پاداش زیادی داره .


نوشته شده در   پنجشنبه 26 خرداد 1390  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode