ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : پنجشنبه 4 دي 1404
پنجشنبه 4 دي 1404
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : دوشنبه 23 خرداد 1390     |     کد : 20885

چهارده معجزه امام محمد تقي عليه السلام

قاضى يحيى بن اکثم که از دشمنان سرسخت اهل بيت و از گرفتاران در دام عجب علم و حريصان بر مقام و مال دنيا بود مى گويد...

1- شهادت عصا بر امامت :
قاضى يحيى بن اکثم که از دشمنان سرسخت اهل بيت و از گرفتاران در دام عجب علم و حريصان بر مقام و مال دنيا بود مى گويد:
روزى داخل شدم که قبر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم را زيارت کنم ، امام جواد عليه السلام را ديدم که با او راجع به مسائل گوناگونى مناظره کردم ، همه را پاسخ داد. به او گفتم : ميخواهم چيزى از شما بپرسم ولى شرم دارم ، امام فرمود: من پاسخ آنرا بدون آنکه سؤ الت را بر زبان آورى مى گويم ، تو مى خواهى سؤ ال کنى ، امام کيست ؟
گفتم : آرى به خدا سوگند سؤ الم همين است .
فرمود: منم
گفتم : نشانه يى بر اين مدعا دارى ؟
در اين هنگام عصايى که در دست آن حضرت بود به سخن درآمد و گفت :
ان مؤلائى امام هذا الزمان و هو الحجة .
همانا مولاى من حجت خدا و امام اين زمان است(1).
2- نجات همسايه :
على جرير مى گويد: در نزد امام جواد عليه السلام نشسته بودم ، گوسفندى از خانه امام گم شده بود يکى از همسايگان را به اتهام دزدى کشان کشان به پيش آن حضرت آوردند، فرمود: واى بر شما از همسايه ما دست برداريد، گوسفند را او ندزديده الان گوسفند در فلان خانه است برويد و گوسفند را بگيريد. رفتند گوسفند را در همان خانه يافتند و صاحب خانه را گرفته ، زدند و لباسش را پاره کردند، اما او گوسفند ياد مى کرد که گوسفند را ندزديده است ، او را نزد امام آوردند. امام فرمود: واى بر شما بر اين شخص ستم کرده ايد، گوسفند خودش به خانه او وارد شده و او اطلاعى نداشته ، آنگاه امام عليه السلام آن مرد را به نزد فراخواندند و براى دلجويى و جبران خسارت لباشس مبلغى به او بخشيدند(2)
3- کرامت و درخت سدر:
شيخ مفيد رحمه الله در ارشاد نقل مى کند، وقتى که حضرت جواد عليه السلام با همسرش فضل دختر ماءمون از بغداد به مدينه مراجعه مى فرمود به کوفه تشريف آوردند مردم او را مشايعت مى کردند. موقع غروب به خانه مسيب رسيد در آنجا فرود آمد و داخل مسجد رفت . در صحن مسجد رفت سدرى بود که هنوز ميوه نياورده بود، امام کوزه آبى خواست و در پاى درخت وضو گرفت و براى مردم نماز مغرب خواند. در رکعت اول سوره حمد و اذا جاءنصرالله خواند و در رکعت دوم حمد و قول هوالله خواند و پيش از رکوع قنوت گرفت ، پس رکعت سوم را خواند و تشهد و سلام گفت ، بعد از نماز مدتى مغرب را به جاى آورد و تعقيب خواند و دو سجده شکر به جاى آورد و از مسجد بيرون آمد زمانيکه به کنار درخت سدر رسيد مردم ديدند که آن درخت ميوه داد و از اين جريان شگفت زده شدند از ميوه آن درخت خوردند، ميوه اش هسته ندارد آنگاه امام عليه السلام را توديع نمودند(3)
4- وقوع زلزله با دعاى امام جواد عليه السلام :
قطب رواندى نقل کرده : معصتم امام جواد عليه السلام را به بغداد دعوت کرد و دنبال بهانه اى بود که آن حضرت را مورد شکنجه و آزار قرار دهد، روزى برخى از وزرا را خواست و گفت استشهادى تهيه کنيد که محمد تقى عليه السلام قصد خروج و قيام دارد و اگر به دروغ هم باشد جمعى شهادت دهند و امضاء کنند، پرونده سازى شروع و استشهاد تنظيم گرديد، وقتى به اصطلاح قضايى پرونده تکميل و کيفر خواست صادر شد و قرار گذاشتند که امام را احضار کرده و به او بگويند شما قصد شورش دارى چون انکار کرد شاهدان دروغين بيايند و شهادت دهند.
مراحل طى شد و پرونده اى ساختند که جمعى از مدينه و حجاز نوشته اند که محمد تقى ابن الرضا عليهماالسلام قصد خروج دارد و براى اين کار سلاح و پول فراوانى تهيه کرده و تعداى از درباريان هم از ماجراى اطلاع دارند.
معصتم آن حضرت را خواست و گفت يا بن الرضا مگر تو قصد خروج و قيام دارى ؟
امام فرمود: به خدا قسم اين فکر هرگز در خاطرم خطور نکرده زيرا علم ما نشان مى دهد که چنين زمانى نخواهد آمد و من هم چنين فکر نکرده ام معصتم گفت نامه ها و استشهادات هست و فلان و فلان هم شهادت مى دهند فرمود: آنها را حاضر کنيد معصتم پرونده سازان را حاضر ساخت و آنان با کمال گستاخى گفتند: آرى نوشته اى که خروج مى کنى و ما اين نامه ها را از غلامان و بستگان تو گرفته ايم که سند قطعى در پرونده است .
راواى گويد: حضرت جواد عليه السلام در ايوان قصر نشسته بود يک طرف ديگر آن شاهدان دروغ پرداز و پرونده ساز قرار داشتند در اين حال که نسبت دورغ به امام دادند حضرت جواد عليه السلام سر به آسمان بلند کرد دعائى خواند ناگهان گهواره زمين تکان مى خورد و معتصم و وزراى او بر خود لرزيدند و به التماس افتادند هر يک از آنها مى خواست فرار کند تا از جا برمى خاستند به رو مى افتادند.
ديگر قدرت بلند شدن نداشتند همه حضار مضطرب شدند و پريشان ، معتصم خود در حيرت اضطراب بود گفت : يابن رسول الله من توبه کردم آنها را هم ببخش اين واقع يک صحنه سازى بيش نبود دعا کن خداوند اين جنبش و زلزله را ساکت و ساکن گرداند و اين مردم نابخرد را هم ببخش و از تقصير آنان بگذر. حضرت جواد عليه السلام سر به آسمان بلند کرد دعائى خواند عرض کرد پروردگارا، تو ميدانى اين طبقه ضاله دشمنان تو و دشمنان من هستند از اينها درگذر، پس زلزله فرو نشست .
5- آزاد شدن اباصلت از زندان :
اباصلت هروى مى گويد: وقتى که در حضور حضرت رضا عليه السلام آماده به خدمت بودم فرمود:
اى باصلت : به قبه هارونيه وارد شو و از چهار گوشه گور هارون مشتى خاک بياور، حسب الامر امام از چهار گوشه قبر وى خاک آوردم . امام عليه السلام خاک طرف در قبه را يعنى پشت سر هارون را گرفت ، بوکرد و ريخت ، فرمود: اگر بخواهند مرقد مرا پشت سر هارون حفر کنند سنگى ظاهر خواهد شد که اگر تمام کلنگداران خراسان جمع شوند نتوانند آنرا بکنند سپس خاک طرف بالا سر و پايين پاى گور را گرفت و بوئيد همان سخن را فرمود، آنگاه خاک پيش روى او را گرفت و فرمود: تربت من در پيش قبر اوست و مرقد مرا در آنجا تهيه خواهند کرد هنگاميکه به حفر مرقد من پرداختند به آنها بگو به اندازه هفت پله مرقد مرا حفر نمايند، آنگاه زمين را بشکافند و اگر امتناع کردند و خواستند لحدى براى من ترتيب دهند بگو لحد مرا دو ذراع و يکجوجب قرار دهند که از آن پس خدا به اندازه اى که بخواهد آنرا وسيع گرداند. در آن موقع نمى از طرف بالا سر قبر من به چشمم مى رسد! اين دعائى که به تو مى آموزم بخوان ابى جريان پيدا مى کند چنانچه همه لحد را فرا مى گيرد و ماهيان کوچکى در آن آب پيدا مى شود بعد از آن نانى به که به تو مى دهم ريز کرده در ميان آن آب بريز ماهيان ريزه هاى نان را مى خورند تا چيزى از آنها باقى نماند آنگاه ماهى بزرگى پيدا مى شود و همه آن ماهيان کوچک را مى بلعد چنانچه اثرى از آن ماهيان باقى نمى ماند، آنگاه ماهى بزرگ از چشم ناپديد مى شود در آن موقع دست بر روى آب گذارده دعائى ديگر که به تو مى آموزم بخوان آب خشک مى شود و اثرى از ترى آب در قبر مشاهده نمى شود. البته همه اين دستورات را در حضور ماءمون انجام خواهى داد. پس از شهادت امام رضا عليه السلام به وصيت مذکور عمل شد.
سپس ماءمون از اباصلت درخواست کرد که آن دعائى را که خواندى و آن همه آثار به ظهور رسيد به من بياموز اباصلت نقل مى کند گفتم : به خدا سوگند پس از خواندن بلافاصله از خاطرم محو گرديد، راست گفتم ليکن ماءمون باور نکرد، دستور داد مرا به زندان برده به زنجير بستند(4).
حضرت رضا عليه السلام دفن شد و من مدت يک سال در زندان بسر بردم .پس از يک سال از تنگناى زندان و بيدار خوابى شبها به ستوه آمدم ، دعائى خواندم و براى آزادى خويش به محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم متوسل شدم و از خدا تمنا کردم به برکات آل محمد گشايش در کار من بدهد.
هنوز دعا تمام نشده بود، حضرت ابى جعفر عليه السلام منجى گرفتاران جهان وارد زندان شده فرمود: اى اباصلت از تنگناى زندان به ستوه آمده اى ؟
عرض کردم : به خدا سوگند سخت ناراحتم .
فرمود: برخيز، دست به زنجيرها زد از دست و پاى من زنجيرها به زمين افتادند و بعد دست مرا گرفت از کنار ماءمون زندان عبور داد در حاليکه مرا مى ديدند، ليکن ياراى صحبت کردن با من را نداشتند و از محل خارج شدم ، فرمود برو در امان خدا که براى هميشه نه دست ماءمون به تو برسد و نه دست تو به او(5).
6- سرانجام گستاخى :
محمد بن زکريا مى گويد: ماءمون هر نيرنگى که داشت براى امام جواد عليه السلام بکار برد( تا آن حضرت را آلوده و دنياطلب نشان دهد) ولى چيزى دستگيرش نشد چون عاجز شد و خواست دخترش را براى زفاف حضرت فرستد - دستور داد - دويست دختر از زيباترين کنيزان را خواسته به هر يک از آنان جامى که در آن گوهرى بود بدهند که حضرت در کرسى دامادى مى نشيند در پيشش دارند - و چنانکه دستور داده بود کردند - لکن امام به آنها توجهى نکرد.
مردى بود بنام مخارق که آوازه خوان ، تارزن و ضربگير بود و ريش درازى داشت ماءمون او را دعوت کرد.
مخارق گفت : يا اميرالمؤمنين اگر امام جواد عليه السلام مشغول کارى از امور دنيا باشد همانطوريکه تو مى خواهى او را به دنيا مشغول مى کنم . سپس در برابر امام جواد عليه السلام نشست و آوازى شروع کرد که اهل خانه دورش جمع شدند و شروع کرد به ساز زدن و آواز خواندن ، ساعتى ادامه داد.
امام جواد عليه السلام به او اعتنايى نمى فرمودند و به راست و چپ هم نگان نمى کرد سپس سرش را به طرف او بلند کرد و فرمود:
اى دراز ريش از خدا بترس ، ناگهان ساز و ضرب از دستش افتاد و تا وقتى که مرد دستش کار نمى کرد.
ماءمون از حال او پرسيد جواب داد:
چون امام جواد عليه السلام بر من فرياد زد دهشتى به من دست داد که هرگز از آن بهبود پيدا نمى کنم (6).
7- ايمن از شر مأمون :
صفوان بن يحيى مى گويد: ابونصر همدانى به من گفت که حکيمه دختر ابى الحسن قرشى که از زنان نيکوکار بود به من گفت : وقتى امام جواد عليه السلام از دنيا رفتند براى عرض تسليت به نزد ام فضل رفتم و به او تسليت گفتم و او را بسيار غمگين يافتم که با گريه و ناله و بى تابى خودش را مى کشت (کنايه از شدت ناراحيت ) من نزد او نشستم تا مقدارى ناراحتيش ‍ فرو نشست و ما مشغول سخن درباره کرم امام جواد و توصيف ايشان و بيان آنچه خداوند از عزت و اخلاص و شرافت و بزرگوارى به ايشان عطا کرده بود شديم .
ناگاه دختر ماءمون (ام فضل ) گفت : آيا به تو خبر دهم از ايشان چيز عجيبى را؟
گفتم : آن چيست ؟
گفت : من زياد به ايشان غيرت مى ورزيدم و هميشه مراقب او بودم و چه بسا از او چيزى مى شنيدم و به پدرم شکايت مى کردم پس مى گفت : دخترم تحمل کن . پس همانا او (امام جواد عليه السلام ) جگر گوشه رسول خداست روزى من نشسته بودم کنيزى وارد شد و سلام کرد.
گفتم تو کيستى ؟
گفت : من کنيزى از فرزندان عمار بن ياسر هستم و همسر ابى جعفر محمد بن على عليهماالسلام همشر شما مى باشم . پس به من مقدارى حسد داخل شد که قادر به تحمل آن نبودم و تصميم گرفتم خارج شوم و سر به بيابان بگذارم و نزديک بود که شيطان مرا به بدى بر آن کنيز وادار نمايد، پس خشم خود را فرو بردم و به او کمک کردم و لباس پوشانيدم پس زمانيکه از پيش ‍ من رفت نتوانستم بر خود مسلط شوم برخاستم و به پيش پدرم رفتم و موضوع را به او خبر دادم در حاليکه او مست لايعقل بود، پس گفت : اى غلام براى من شمشيرى بياور پس غلام شمشير را آورد و او بر اسب سوار شد و گفت به خدا سوگند او (امام جواد عليه السلام ) را قطعه قطعه
مى کنم .من زمانيکه اين وضعيت را مشاهده کردم ، گفتم : انالله و انااليه راجعون با خود و شوهرم چه کردم ؟! و به صورتم سيلى مى زدم پس پدرم بر محضر او (امام جواد عليه السلام ) داخل شد و همواره او را با شمشير مى زد تا قطعه قطعه کرد. سپس خارج شد و من دوان دوان پشت سر او بيرو آمدم و از اندوه و بيقرارى شب را نخوابيدم .
صبج شد و من پيش پدرم رفتم و گفتم مى دانى ديشب چه کردى ؟ گفت : چه کردم ؟ گفتم ابن الرضا عليه السلام را کشتى چشمهايش اشک آلود شد و بيهوش گرديد زمانيکه به هوش آمد گفت واى بر و چه مى گويى ؟!
گفتم : بله به خدا سوگند پدر بر او وارد شدى و همواره وى را با شمشير مى زدى تا قطعه قطعه کردى پس از اين خبر به شدت مضطرب و نگران شد.
پس گفت : ياسر خادم را به نزد من بياوريد.
پس زمانيکه آوردند به ياسر خادم گفت : اين (ام فضل ) چه مى گويد:
ياسر گفت : اى اميرالمؤمنين راست مى گويد.
پس پدرم با دستش به سينه و صورتش مى زد و مى گفت : انالله و انااليه راجعون هلاک شديم ، به خدا نابود شديم ، و تا ابد رسوا شديم .
واى بر تو برو و ببين ماجرا از چه قرار است و سريعا به من خبر بياور که نزديک است جانم از بدنم خارج شود.
پس ياسر خارج شد و من برگونه و صورتم مى زدم پس خيلى زود برگشت و گفت مژده بده اميرالمؤمنين :
مأمون گفت : هر چه بخواهى مژدگانى مى دهم - چه ديدى ؟ - گفت بر او وارد شدم ديدم نشسته و پيراهنى دارد که دست و پاى ايشان را پوشانده به او سلام کردم و گفتم اى فرزند پيامبر دوست دارم اين پيراهنت را به من هبه نمائى در آن نماز بخوانم و بوسيله آن متبرک شوم من مى خواستم به بدن او نگاه کنم که آيا در آن زخم يا اثر شمشير هست .
پس فرمود: من ترا با بهتر از آن مى پوشانم گفتم : غير از اين نمى خواهم پس ‍ حضرت آن را کند پس بدن ايشان را نگاه کردم اثر شمشير نبود پس ماءمون به شدت گريست و گفت : بعد از اين چيزى نماند اين عبرت براى اولين و آخرين است .
سپس ماءمون گفت : اى ياسر اما سوار شدنم براى رفتم به سوى او و وارد شدنم بر او يادم هست ، ولى از خارج شدنم از محضر ايشان و آنچه با ايشان کردم چيزى به يادم نمى آيد و يادم نيست که چطور به مجلسم برگشتم و رفتن و برگشتنم چگونه بود خداود لعنت کند اين دختر را لعنتى سخت .
به نزد او (ام فضل ) برو و به او بگو پدرت مى گويد: اگر بعد از اين بيائى و از امام جواد عليه السلام شکايت کنى يا بدون اجازه ايشان از منزل خارج شوى از طرف او از تو انتقام مى گيرم .
سپس به نزد امام جواد عليه السلام برو و از طرف من سلام برسان و ايشان بيست هزار دينار ببر و اسبى را که ديشب به آن سوار بودم به او بده و به هاشمى ها و امرا دستور بده که نزد او روند و سلام کنند.
ياسر گويد: به نزد هاشمى ها و اوامر رفتم و اين موضوع را به آنان اعلام کردم و مال و اسب را برداشته و به سوى امام جواد عليه السلام رفتم و به محضر ايشان وارد شدم و سلام ماءمون را ابلاغ کردم و بيست هزار دينار، را در برابر ايشان گذاشتم و اسب را به ايشان عرضه کردم آن حضرت مدتى به اسب نگاه کرد و تبسم فرمود و سپس فرمود: اى ياسر آيا عهد بين من و او چنين بود؟!
پس عرض کردم : اى مولاى من عتاب را کنار گذار، به خدا و حق جدت محمد صلى الله عليه و آله و سلم سوگند که ماءمون از کارش هيچ نفهميده و نمى دانست که در کدام زمين خداست و هر آينه نذر کرده و سوگند خورده که هرگز مست نشود و اين مطلب را شما به روى او نياور و او را به خاطر آنچه از او سرزده عتاب مکن .
امام فرمود: عزم من هم چنين بود.
عرض کردم : عده اى از بنى هاشم و امرا در برابر در منتظر هستند، ماءمون آنها را فرستاده تا بر شما سلام کنند و وقتى که سوارى مى شوى به نزد وى بروى شما را همراهى نمايند و در رکابتان باشند.
امام فرمود: بنى هاشم و امرا را وارد کن مگر عبدالرحمن بن حسن . و حمزة بن حسب پس خارج شد م و آن ها را وارد کردم سلام کردند پس امام لباس خواست و پوشيد و برخاست و سوار شد و بنى هاشم و امرا همراه او بودند تا به نزد ماءمون آمد.
پس زمانيکه ماءمون او را ديد برخاست و به سوى او رفت و او را به سينه اش ‍ چسباند و به او خوشامد گفت و اجازه نداد کسى وارد شد و همينطور با او سخن مى گفت .
وقتى اين موضوع تمام شد. امام جواد عليه السلام فرمودند: اى اميرالمؤمنين ماءمون جواب داد: لبيک و سعديک .
امام فرمود: نصيحتى بر تو دارم آنرا بپذير.
ماءمون گفت : سپاسگزارم و از شما تشکر مى کنم آن نصيحت چيست ؟
امام فرمود: شبانه از منزل خارج مشو که از اين مردم منکوس واژگون شده بر شما ايمن نيستم ، در نزد من حرزى است که با آن خود را حفظ کن و از شرور و بلاها و ناخوشايندها و آفتها و عاهات در امان باش همانطورکه ديشب خدا مرا از تو نجات داد و اگر با آن حرز لشکريان روم يا بيش از آن را ملاقات نمايى يا اهل زمين بر عليه تو و براى شکست دادن به تو اجتماع نمايند با قدرت و جبروت الهى هيچ کارى نمى توانند بکنند و همينطور شياطين جن و انس .
اگر دوست ميدارى بفرستم تا از جميع آنچه گفتم و هرآنچه که از آن مى ترسى در امان باشى ، اين حرز بيش از حد مجرب اشت .
ماءمون گفت : آنرا با خط خودت بنويس وبرايم بفرست تا بازداشته شوم از آنچه ذکر کردى .
امام فرمود: از روى محبت و بزرگوارى آنرا مى فرستم .
سپس ماءمو گفت : عمويت به قربانت از آنچه از من سر زد درگذر و مرا ببخش .
امام فرمود: چيزى نبود، چيزى جز خير نبود
پس ماءمون گفت : به خدا سوگند با خراج شرق و غرب به سوى خداوند تقرب مى جويم و فردا که صبح مى شود آنچه را مالک شده ام براى کفاره آنچه گذشت ، انفاق مى کنم .
سپس ماءمون گفت : اى غلام آب و غذا بياوريد و بنى هاشم را وارد کن . پس ‍ بنى هاشم داخل شدم و با ماءمون غذا خوردند و به تناسب منزلت هر کدام از آنان امر کرد خلعت و جايزه دهند.
سپس به امر ابى جعفر عليه السلام گفت : در پناه خداوند برگرد و فردا آن حرز را براى من بفرست .
پس امام عليه السلام برخاست و سوار شد و ماءمون دستور داد امرا همراه او سوار شوند تا منزلش ببرند.
ياسر گويد: زمانيکه امام جواد عليه السلام صبح کرد کسى را به دنبال من فرستاد و مرا خواند و پوست آهوى نازکى از من خواست و سپس با خط خود آن حرز معروف را نوشت و فرمود: ياسر آنرا در بازويش ببندد وضوى کاملى بگيرد و چهار رکعت نماز بخواند در هر رکعت فاتحة الکتاب و هفت مرتبه اية الکرسى(7) و هفت مرتبه آيه شهدالله (8) و هفت مرتبه والشمس و هفت مرتبه والليل و هفت مرتبه قل هوالله احد و سپس آنرا به بازوى راستش ببندد با حول الهى و قوت او در هنگام بلايا از هر چيزى که مى ترسى و دورى مى کند سالم مى ماند(9).
ناگفته نماند که برخى در اين خبر تشکيک کرده اند، ليکن مرحوم علامه مجلسى مى فرمايند: به صرف استبعاد نمى توان همچون خبرى که مکررا نقل شده را منع نمائيم.
از بس که کريمى و جوادى
بر دشمن خويش حرز دادى
رفع يک شبهه :
شايد به ذهن خواننده محترم بيايد که چرا حضرت جواد عليه السلام به فردى چون ماءمون ستمگر حرز مى دهند؟ بايد توجه داشت که در اعمال حضرات معصومين عليهم السلام آنچه ملاک هست منافع اسلام و مسلمين بوده و هست و با توجه به شرايط زمان و مکان و ملاحظه نسبيت بين خلفا در تاريخ اسلام به اتخاذ مواضع شاهديم روزى على عليه السلام مشاورت خلفا را قبول مى کند و روزى حضرت جواد عليه السلام حرز مى دهد و اينها به معناى تاءييد اين خلفا نمى باشد.
حرز حضرت جواد عليه السلام :
بسم الله الرحمن الرحيم ، لاحول ولاقوة الابالله العلى العظيم ، اللهم رب الملائکة والروح و النبيين و المرسلين و قاهر من فى السموات و الارضين و خالق کل شى ء ومالکه ، کف عنى باءس اعدائنا و من ارادبنا سؤ ا من الجن و الانس فاعم الصارهم و قلوبهم واجعل بينى و بينهم حجابا و حرسا و مدفعا انک ربنا و لاحول و لاقوة الابالله عليه توکلنا و اليه انبنا و هوالعزير الحکيم ربنا وعافنا من شر کل سوءو من شر کل دابة انت آخذ باصيتها و من شر ماسکن فى الليل و النهار و من شر کل سؤ و من شر کل ذى شر يارب العالمين و اله المرسلين صلى الله عليه و آله اجمعين و خص ‍ محمدا و آله باتم ذلک ولاحول ولاقوه الا بالله العلى العظيم (10).
حرز ديگر آن حضرت :
يا نور يا برهان يا مبين يا منير يا رب يا اکفنى الشرور وافات الدهور واسئلک النجاة يوم ينفخ فى الصور(11).
8- طى الارض و آزادى زندانى :
شيخ مفيد و طبرسى از محمد بن حسان و على بن خالد روايت کرده اند که گفت : در آن زمان که در سامرا بودم گفتند: مردى مدعى نبوت را از شام آورده و زندانى کرده اند. شنيدن اين موضوع بر من گران آمد، خواستم او را ببينم به همين خاطر به زندانبانان محبت کرده و با آن رابطه برقرار کردم تا اجازه دادند که نزد او بروم . وقتى او را ديدم بر خلاف شايعاتى که شنيده بودم وى را فردى عاقل و وارسته يافتم .
گفتم : فلانى مى گويند تو مدعى نبوت هستى و به اين دليل زندانى شده اى .
گفت : هرگز، من چنين ادعايى نکرده ام ، جريان من از اين قرار است که : من در موضع معروف به راءس الحسين شام که سر مبارک امام حسين عليه السلام را در آنجا گذاشته يا نصب کرده بودند مشغول عبادت بودم
ناگهان شخصى به نزد من آمد و گفت : برخيز برويم من بلند شدم و با او براه افتادم کمى راه رفتيم ديدم در مسجد کوفه هستم فرمود: اينجا را مى شناسى ؟
گفتم : بله مسجد کوفه است او در آنجا نماز خواند و من هم نماز خواندم ، بعد با هم از آنجا بيرون آمديم مقدارى با او راه رفتم ناگاه مشاهده کردم که در مسجد مدينه هستيم .
او به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سلام کرد و نماز خواند و من هم با ايشان نماز خواندم بعد از آنجا خارج شدم ، مقدارى قدم زديم ناگاه ديدم که در مکه هستم کعبه را طواف کرد و من هم طواف کردم ؟ بنا به نقل کافى اعمال حج به جا آورديم ) بعد از آنجا خارج شديم چند قدمى نرفته بوديم که ديدم در جاى خودم که در شام به عبادت الهى مشغول بودم هستم آن مرد رفت و من در شگفتى غوطه ور بودم که خدايا او که بود و اين چه کرامتى ؟! يک سال از اين موضوع گذشت که ديدم باز ايشان آمد و از ديدن او شاد شدم از من خواست که با او بروم من با او رفتم همچون سال گذشته مرا به کوفه ، مدينه و مکه برد و به شام برگرداند.
وقتى خواست برود گفتم ترا به آن خدايى که قدرت اين کار را به تو داده سوگند ميدهم بگو که تو کيستى ؟
فرمود: من محمد بن على موسى بن جعفر هستم .
من اين واقعه را به دوستان و آشنايان بيان کردم و ماجرا شايع شد تا اينکه مرا به اينجا آوردند و ادعاى نبوت را به من نسبت دادند.
گفتم : جريان ترا به محمد بن عبدالملک زيات بيان کنم .
گفت : بگو.
من نامه اى به او که وزير اعظم معتصم عباسى بود نوشتم و موضوع را به ايشان بازگو کردم ، او در زير نامه من نوشته بود: نيازى به آزاد کردن ما نيست ، به آن کس که ترا از شام به کوفه و از کوفه به مدينه و از مدينه به مکه بردو باز به شام برگرداند و همه اين کارها را در يک شب انجام داد بگو تا از زندان آزادت نمايد.
على بن خالد مى گويد: پس از مشاهده جواب نامه از نجات او نااميد شدم با خود گفتم : بروم و به ايشان دلدارى دهم وقتى به زندان آمدم ديدم ماءموران زندان متحير و سرگشته به اين طرف و آن طرف مى دوند.
پرسيدم : موضوع چيست ؟
گفتند: آن زندانى مدعى نبوت را که به زنجير کشيده بوديم از ديشب نيست در حاليکه درها بسته و قفلها مهر و موم است . معلوم نيست به آسمان يا زير زمين رفته يا مرغان هوا ايشان را ربوده اند.
على بن خالد زيدى مذهب با مشاهده اين واقعه به امامت معتقد و از اعتقادى خوب برخوردار شد(12).
پى‏نوشتها:
1- فرازهايى از زيارت امام محمد تقى - مفاتيح الجنان ص 880.
2- شجاع الدين ابراهيمى .
3- مؤ يد در ص 205، مدايح و مراثى .
4- اثبات الوصيه ، مسعودى ص 210 - عيون المعجزات - اصول کافى ج 1 ص 320 - ارشاد ص ‍ 318.
5- اثبات الوصيه ، ص 210.
6- مناقب ابن شهرآشوب - ج 4، ص 377
7- اثبات الوصية ص 210.
8- بحارالانوار ج 50، ص 15.
9- کافى ، ج 1، ص 492.
10- روضة الواعظين مجلس 26، مناقب ج 4، ص 379.
11- مناقب ج 4، ص 379 - تهذيب الاحکام شيخ طوسى - ج 6، ص 90 باب 37
12- زندگانى حضرت امام جواد و جلوه هاى ولايت - مدرسى چهاردهى ص 23 و 22.
نويسنده:حسين ايماني يامچي
منبع:زندگاني امام جواد عليه السلام


نوشته شده در   دوشنبه 23 خرداد 1390  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode