خبرگزاري فارس: ستوان با تعجب گفت: پول ايراني هم كه داري! گفت: براي يادگاري برداشتم. با اين انگشتر، دستش را جلو آورد و انگشتر فيروزهاش را نشان داد. بچهها جنازهها را لخت ميكنند من فقط از اين انگشتري خوشم آمد. پول خردههاش هم ريخته بود زمين يه بچه دوازده -سيزده ساله.
دوست نداشت رو به باد سيگار بكشد. نفسش ميگرفت. پشت به باد كرد، سر بالا آورد و ديد آسمان نزديكترين جاست. مه غليظي از پشت كوهها سنگين و متراكم پيش ميخزيد و دره را پر ميكرد.
سيگار را پرت كرد رو به باد. حالا ابر درست بالاي سرش بود و اگر دست دراز ميكرد ميتوانست يك چنگه از آن را بگيرد توي مشت.
گفت: كوه . . . كوه
باد آرام گرفت و برف بنا كرد به باريدن. تا حالا چند بار بيشتر باريدن برف را نديده بود. با خوشحالي دور خود دويد و ستوان را صدا كرد.
ستوان تفنگ به دست از سنگر هجوم آورد بيرون، اما وقتي پرههاي رقصان برف را ديد، تفنگ را گذاشت كنار. دويد به طرفش و دست در شانه، همزمان و هماهنگ شروع كردند به رقص پا. دانههاي برف دم به دم درشتتر ميشد.
گفت: كاش هميشه اين جور بود، خوشي.
قلبش لبريز از اطمينان و شادي شده بود.
دوباره باد قاطي برف شروع كرد به وزيدن. نه ميشد چشم را باز نگه داشت، نه قد راست كرد. دويدند داخل سنگر. پليت آهني دهنه سنگر را بستند و پرده را انداختند. اولين كار بالا دادن شعله فانوس بود و گرم كردن داخل سنگر. برف روي سر و دوششان ذوب ميشد و صورت ستوان از تميزي برق ميزد.
-كاش يك پنجره داشتيم.
چي؟
كيف دارد آدم از پشت پنجره باريدن برف را تماشا كند.
ستوان اين را گفت، كتاب فال را برداشت و نشست.
آمد نزديكش و چشم دوخت به كتاب توي دست ستوان.
ستوان گفت: با شكم گرسنه نميشود.
بعد كتاب را بست و به صورت او نگاه كرد.
منم دلضعف دارم.
سر چند قوطي كنسرو را با سرنيزه باز كرد و محتوياتشان را ريخت توي ماهيتابه و گذاشت روي چراغ.
ستوان باز رفت بود توي بحر كتاب فال. همانطور كه با يك دست كتاب را گرفته بود و ميخواند با دست ديگر بند پوتينها را باز كرد و آنها را كند. و پرتشان كرد جلو در سنگر. پتوهاي دور و بر را هم جمع كرد زيرش درست مثل مرغي توي كاهدان كه بخواهد تخم بگذارد.
-انگار سالهاست كه هيچ نخوردهام.
توي صورت ستوان خنده زد. ماهيتابه را از سر چراغ برداشت و آورد گذاشت روي جعبهاي در وسط، دو تا آبپرتقال باز كرد و با سليقه گذاشت اين طرف و آن طرف قاشق و چنگالها را هم، منظم چيد بغل قوطي آبميوه و دستها را به احترام روي سينه گذاشت.
-قربان
ستوان كتاب را با سر و صدا بست و با خنده خزيد جلوتر.
-نور كم داريم
فانوس را برداشت آورد جلوتر. حالا نيمي از سنگر در روشنايي و نيم ديگر در تاريكي بود. و همه چيز مهيا بود محبت از چشمهاي ستوان ميتراويد و بخار همراه با بوي ادويه از غذا برميخاست.
آرام قاشق و چنگالها را برداشتند و شروع كردند به خوردن، ستوان لقمههاي كوچك برميداشت.
- ميداني من دانشجوي حقوقم سال آخر . . . اگر اين جنگ نبود . . . .
اما هست
-آره متأسفانه.
جرعهاي آب پرتقال نوشيد و او لقمه چرب و بزرگش را نجويده بلعيد.
-ما زمين داريم يعني از پدرم رسيده.
ستوان پرسيد: كار ميكني روش؟
نه اجارهاش دادم دلم ميخواست ادبيات بخوانم.
***
مدتها بود اين قدر راحت و آسوده غذا نخورده بود. هميشه غذا توي سنگر سردلش سنگيني ميكرد و هر لقمهاي كه برميداشت فكر ميكرد لقمه آخر است. با لبخند و دهن پر به چشمهاي عسلي ستوان نگاه ميكرد و لقمه را ميجويد. سعي ميكرد مثل او مبادي آداب باشد.
-دانشجوي حقوق . . . اما الان اينجام من نامزد دارم ميداني.
يك لحظه لقمه در دهنش ماند. از بيرون صداي زوزه باد همراه با سرماي گزنده از درزهاي اطراف دهانه سنگر ميآمد تو.
ستوان گفت: فقط هجده سالشه.
سرش را انداخت پايين. نميخواست در آن لحظه به چشمهاي ستوان نگاه كند. آبميوهاش را تا نيمه خورد و ظرف خالي غذا را برداشت گذاشت كنار. ستوان پاهاش را دراز كرده بود و سعي ميكرد با شعله فانوس سيگارش را بگيراند.
روبهروي هم بيكلمهاي سيگارشان را دود كردند، دود آبي و معطر سيگار زير نور ملايم فانوس در فضاي بسته و نيمهروشن سنگر پيچ و تاب ميخورد و ميرفت بالا.
ستوان سيگارش را خاموش كرد و با انرژي برخاست.
خوب، كتاب و مجله كه داريم منم توي كولهپشتي يك راديو خوشگل ساخت ژاپن دارم با يك چراغ قرمز كوچولوي ريزه ميزه . . . زندگي ميكنيم گور پدر دانشگاه و حقوق و ادبيات.
از حرف ستوان سر كيف آمد.
-احساس ميكنم جنگ نيست.
ستوان موج راديو را چرخاند و آهنگ ملايمي سنگر را پر كرد
به ديواره سنگر تكيه داد و بيمقدمه رو به ستوان گفت: انگار خواب ميبينم، من هميشه خواب ميبينم خواب موشهاي . . . .
ستوان دوباره سيگاري گيراند.
- با اين برفي كه شروع شده و در نوك اين كوه، خدا ميداند چند شب بايد خواب ببيني.
از حرف ستوان هول شد، رفت و بيرون را نگاه كرد. كولاك بوره كشيد و پرضرب پاشيد توي سنگر.
ستوان به خنده گفت: بهجهنم، همهچي داريم آب، غذا، سوخت . . . .
يك لحظه نگران شد.
ستوان صداي راديو را زياد كرد.
-بيسيم داريم خبرشان ميكنيم. فكر كن اصلا آمديم مرخصي. مثل دو تا دوست قديمي، تو كوههاي سوئيس. ميشود هرچيزي را قابل تحمل كرد، دست خود آدم است.
راديو را گذاشت زمين و كتاب فال را برداشت.
چند دقيقهاي سكوت شد و او هنوز سرپا ايستاده بود دانههاي برف روي صورتش ذوب شده بود. آمد دسته ورق را برداشت و بُر زد. اين كارش دعوت ستوان به بازي بود.
ستوان سر توي كتاب گفت: سه تا سكه لازم داريم هم اندازه.
و اضافه كرد:
من هيچوقت پول خرد توي جيب نميگذارم، بدم ميآيد از صداش.
پول خردهاش را درآورد و ريخت روي جعبه مهمات پيشِروي ستوان.
- من دارم.
ستوان با تعجب گفت: پول ايراني هم كه داري!
گفت: براي يادگاري برداشتم با اين انگشتر، دستش را جلو آورد و انگشتر فيروزهاش را نشان داد.
بچهها جنازهها را لخت ميكنند من فقط از اين انگشتري خوشم آمد. پول خردههاش هم ريخته بود زمين يه بچه دوازده -سيزده ساله.
ستوان هيچي نگفت.
ادامه داد: انگشتري به انگشتش بزرگ بود. پارچه پيچانده بود دور ركابش. ميگويند يك شهر دارند پر از سنگهاي فيروزهاي.
ستوان دمغ گفت: قلم و كاغذ حاضر كن!
ورقها را گذاشت روي ميز و از توي كولهپشتي قلم و كاغذ درآورد. بيخود حرف انگشتر را پيش كشيده بود. صورت تيرخورده بچه آمده بود جلو چشمش. نگين انگشتر را با زبان تر كرد و ساييد به سينه.
ستوان داد زد: فيروزه را نميسابند، عقيق كه نيست.
دستش را آورد پايين.
گفت: آدمهاي عجيبياند.
ستوان سر توي كتاب گفت: بچهاند؟
بچه هم باشند مثل بچگيهاي ما نيستند.
ستوان گفت: اين يك كتاب فال چيني است آينده را پيشگويي ميكند.
هنوز هم باورم نميشود، دو تا بچه بودند سيزده - چهارده ساله.
ستوان سر بالا آورد.
- كيها؟
گفت: سربند، رو پيشانيشان بود واضح ميديدمشان. ميتوانستيم يكي يك خال بكاريم وسط ابروشان.
ستوان گفت: زير آسمان همهچي مثل هم است. آن همه راه را آمده بودند كه گوساله را در ببرند.
ستوان با تعجب نگاه كرد!
- از چي حرف ميزني؟
- ما پشت خاكريز بوديم، گاوه افتاده بود وسط و باد صداش را ميآورد. يكجوري مثل آدم زخمخورده ماغ ميكشيد. تركش پايش را برده بود.
ستوان گفت: از اين اتفاقها زياد ميافتد.
نه ما فكر كرديم آمدهاند راحتش كنند. يكيشان نشسته بود و گردن گاو را نوازش ميكرد. تازه فهميديم كه گاوه داره ميزايد. رفيقم حاليش نبود، من بچه روستاييام، ميخواست بزندشان بيشرف آدم نبود.
ستوان جابهجا شد و چشمهايش را بست.
-چهطور ميشود باور كرد؟ ميخواست بزندشان.
ستوان گفت: نميشود از چيز ديگري حرف بزني؟
آمده بودند گوساله را سالم از معركه در ببرند. من اين انگشتري را ندزديدم فقط ميخواستم داشته باشمش همين.
ستوان راديو را بست و دراز كشيد.
گفت: بگذار بخوابم.
*داود غفارزادگان