جام جم آنلاين: نسبت بين علم و دين مساله تازهاي نيست و ريشه در تاريخ دين و واكنشهاي نهادهاي ديني ـ عليالخصوص مسيحي ـ در قبال كشفيات جديد علمي دارد.
اين مساله به مرور باعث شد تا در دوره مدرن خطي بين مسائل علمي و ديني ايجاد شود و عملا دين به شكل گستردهاي از صحنه زندگي بشر دور شود؛ اما گويا مضرات اين ديدگاه بيش از منافع آن بود و انسانهاي بسياري قرباني آن شدند و بنابراين، امروزه بيش از هر زماني نياز بازگشت به آموزههاي ديني و وارد كردن مجدد و البته آگاهانه آنها به درون زندگي احساس ميشود. اين مقاله مدخلي است به اين بحث.
مساله نسبت علم و دين در رشته فلسفه دين، از آن دسته مسائلي است كه سابقه تاريخي آن ـ بويژه در غرب ـ اهميت آن را بسيار بيش از ساير مسائل فلسفي درباره دين جلوه ميدهد. داستان معروف محكوميت گاليله (1642 ـ 1564) توسط كليسا را بسيار شنيدهايم. او فيزيكدان، منجم و رياضيداني ايتاليايي بود كه نظريه زمين محوري در هيات را رد و نظريه نيكلاس كپرنيك (1543 ـ 1473) مبني بر محوريت خورشيد را پذيرفت. كليسا در سال 1610 به نشر چنين عقايدي از سوي او واكنش نشان داد، چراكه ثابت نبودن زمين را مخالف نص كتاب مقدس و هيات بطلميوسي ـ ارسطويي (كه هيات مورد پذيرش كليساي كاتوليك بود) ميدانست. گاليله توسط كليسا و دادگاه تفتيش عقايد محكوم و مجبور به توبه گرديد و البته به خاطر اينكه ـ بهرغم ميل باطني ـ توبه كرد، اعدام نشد.
اما كسي كه پيش از گاليله نظريه خورشيد محوري را تاييد و در مقابل كليسا و دادگاه تفتيش عقايد ايستاد، جوردانو برونو (1548 ـ 1600) بود. برونو پيش از گاليلئو گاليله اين نظريه علمي را بيان كرد و مهمتر از آن اينكه به خلاف گاليله، از اين نظريه علمي در برابر دستگاه مرجع ديني دفاع كرد. برونو خود پيشتر كشيش بود، ولي بسيار زود در 28 سالگي و به شكل غيابي و به جرم مطالعه كتب ممنوعه، از سوي كليسا تكفير شد و از شهــيرترين تكفيرشدگان كليسا ـ آن هم به جرم بدعت ـ گرديد، و سرانجام بعد از سالها فرار در خارج از ايتاليا به اميد اصلاح به ونيز بازگشت، ولي پس از مدتي دستگير و محاكمه شد و بعد او را به دادگاه تفتيش عقايد رم تحويل دادند و نهايتا پس از 8 سال شكنجه به سال 1600 سوزانده شد.
اين يكي از جديترين تقابلهاي بين علم و دين در تاريخ غرب است؛ اما اين تقابل به همين يك مورد (مساله زمين محوري يا خورشيدمحوري) محدود نبود. يكي ديگر ازتعارضهاي مهم موجود در تاريخ علم، بين علم و دين، هنگامي رخ داد كه داروين نظريه تكامل خود را ارائه كرد. براساس ديدگاه داروين، انواع (انواع موجودات طبيعي و جانوران) در طول تاريخ ثابت نبودند، بلكه سيري تكاملي را طي كردند و همچنين بسياري از انواع از بين رفتهاند و انواع موجود موفق شدند كه در طول تاريخ در تنازع براي بقا پيروز شوند.
داروين در ارائه اين نظريه متاثر از كتاب «اصول زمينشناسي» چارلز لايل بود. لايل در اين اثر مدعي شد كه هر نوعي از انواع موجودات زنده نخست در مركزي از زمين رشد ميكند و از آن نقطه منتشر شده و طي دورهاي زماني دوام آورده تا بتدريج از بين رفته و جاي خود را به انواع ديگر داده است. لايل از اين مطلب استنتاج كرد كه ظهور نوعهاي جديد موجودات زنده جرياني هميشگي در كل تاريخ زمين است. داروين با بررسيها و مشاهدات علمي خود، نظريه لايل را تاييد و تقويت كرد.
داروين اظهار كرد كه انواعي كه در طول تاريخ از ميان ميروند، توان سازگاري با محيط را نداشتهاند، بنابراين نوعي باقي ميماند كه قدرت سازگار شدن با محيط را داشته باشد. پس انواع موجود، سيري تاريخي را طي كردند و در هر دوره زماني به فراخور نياز آن دوره، دچار تغيير و تحولاتي براي سازگاري با محيط شدند و از آنجا كه اين سير در جهت بقاي آن نوع بوده، سيري تكاملي نيز بوده است. داروين اين تغييرات نوع براي بقا را انتخاب طبيعي ناميد. بنابراين انتخاب طبيعي فرايندي است كه طي دورههاي زماني و نسلهاي پياپي، موجب شيوع صفات ارثي اي ميشود كه امكان بقا و توليد مثل يك نوع زنده را ميافزايد.
اما اشكال اين نظريه از نگاه كليسا چه بود؟ اشكال از چند حيث بر اين نظريه وارد بود. اول اينكه براساس ديدگاه كليسا، آدم اولين انسان مخلوق بود و البته به شكل انساني توسط خداوند بدون پدر و مادر و از خاك آفريده شده بود. ولي نظريه داروين سيري تكاملي براي پيدايش انسان قائل بود كه براساس آن حتي آباء اوليه انسانهاي امروزي ممكن بود حتي به شكل و ظاهر انساني نبوده باشند. مشكل ديگري كه كليسا با نظريه داروين داشت، عدم ثبات انواع بود و حال آن كه انواع از نگاه ارسطويي (كه ديدگاه طبيعي مورد قبول كليسا بود) ثابتند و اين تقيد كليسا به ثبات انواع ارسطويي، علتي كلامي نيز داشت و آن اينكه متكلمين مسيحي اصل انواع را موجود در علم الهي ميدانستند و البته تغييري براي علم الهي قائل نبودند.
اين مسائل باعث شد تا اهل علم و اهل كليسا با رويكردي فلسفي، مرزي ميان مسائل دين و مسائل علم قائل باشند و اين مرز كشي غالبا به اين منجر شد كه خبردهي از عالم خارج و چگونگي و كيفيت امور واقعي به علم سپرده شود و دين به مسائل ايمان فردي صرفا پاسخ گويد.
نكته: دين، جهان و طبيعت را همچون ظهور و نشانه خداوند معرفي ميكند، چراكه خداوند خود چنين بيان داشته كه هدفش از خلقت جهان، شناخته شدن خودش بوده است. بنابراين اگر جهان و مخلوقات طبيعي، وسيلهاي براي شناختن خدايند، ذاتا و ماهيتا مقدسند
اما اين راهكار نيز معضلات بسياري به وجود آورد و مهمترين آن، ايجاد نگاهي سلطهگرايانه و منفعتجويانه به طبيعت، از سوي بشر بود. وقتي دين از طبيعت حذف شد، طبيعت ديگر به چشم انسان، آن مخلوق و آفريده و امانت امر مقدس نبود، بلكه طبيعت وسيلهاي بود كه هر كه رازها و كاراييهايش بيشتر كشف شود، قدرت انسان افزونتر ميگردد. قطع بيرويه درختان، توليد بيرويه آلايندههاي كارخانجات صنعتي، اختراع بمبهاي اتمي و هيدروژني و استفاده از آنها و... بتدريج اين خطر را به وجود آورد كه نكند علم در مسير نابودي زيست بوم انسانها گام برميدارد.
احساس همين خطرات بود كه مباحث الهياتي، فلسفي و اخلاقي بسياري را در جوامع آكادميك و حتي سياسي به وجود آورد كه همگي بر ايجاد قيد و بندهايي براي فعاليتهاي علمي تاكيد دارند. هرچند تابعيت علم از كليسا، خاطرات تلخي را (مثل اعدام برونو) در تاريخ به جاي گذاشته است، اما حذف كامل تعاليم ديني، كه البته در صورت اصالت و صحت و تحريف نشده بودن، تعاليمي است كه سعادت همه ابناء بشر را منظور ميدارد، از علم يك قول افسارگسيختهاي ساخت كه هرچند در ابتدا تصور ميرفت بر قدرت بشر بيفزايد، اما پس از چندي زندگي و آينده بشر را به مخاطره افكند.
بنابراين علم، امروزه دستكم يگانه نسخه نجات بخش بشر ـ تصوري كه در قرن 19 بسيار شايع بود ـ نيست، بلكه علم نيز نياز به نگهبان و قيد و بند دارد، تا مرزهايي را پاس بدارد و به آنها نفوذ نكند. حذف كامل تقدس از زندگي بشر، نتايج مطلوبي را براي او به ارمغان نگذاشت، بلكه امروز بشر به اين نتيجه رسيده است كه حتي براي آسوده و سعادتمندانه زيستن در همين دنياي مادي، ميبايد براي فعاليت علمي، مرزهايي مقدس و دست نخورده باقي بمانند.
ديدگاه مدرني كه از عالم حذف قداست ميكند، جهان را يك بعدي معرفي ميكند، جهاني كه صرفا در آن قواعد فيزيكي حاكمند و شناسايي آن عبارت است از كشف اين قوانين. مهمترين خصيصه عقلانيت مدرن، ارائه تصويري شفاف و بدون بطن و لايه از جهان است. در اين نگرش، مراتب عاليه و فوقاني عالم محذوف يا دستكم مغفولند. بنابراين، هر چه هست همين موجودات مادي هستند و قواعد فيزيكي؛ اما در تلقي ديني، جهان يك بعدي نيست، بلكه آنچه ما در زندگي روزمره با آن مواجهيم، جهاني است كه پايينترين سطح از مخلوقات خداوند است، ولي در عين پايينترين سطح بودن، داراي معنايي عالي است. موجودات طبيعي اين عالم همگي به معنايي والا و الهي كه منشاء پيدايش آنهاست، اشاره دارند و بنابراين خود اين موجودات طبيعي نيز حيثيتي قدسي و معنوي دارند.
دين، جهان و طبيعت را همچون ظهور و نشانه خداوند معرفي ميكند، چراكه خداوند خود چنين بيان داشته كه هدفش از خلقت جهان، شناخته شدن خودش بوده است. بنابراين اگر جهان و مخلوقات طبيعي، وسيلهاي براي شناختن خدايند، ذاتا و ماهيتا والا و داراي شباهتي ـ هرچند ضعيف ـ به خالق و پديدآورنده خود هستند و همين قدر شباهت براي قداست داشتن آنها كافي است. پس بشر در فعاليت علمي خود، به هر شكل ممكن كه بخواهد، نميتواند با طبيعت رفتار كند. طبيعت، وسيله كسب قدرت و رفاه انسانها نيست، بلكه طبيعت در درجه اول وسيله تدبر و تامل و شناخت خداوند است.
همچنين، دانش و معرفت نيز به خلاف تلقي مدرن، صرفا به يك نوع و طريق نيست، بلكه دانش فيزيكي، مرتبهاي از دانش است و دانش داراي مراتب عميق تر و والاتري نيز بوده ، چراكه متعلق دانش، يعني جهان، خود داراي مراتب و اعماق است.
علم مدرن، مسير معرفت مقدس را مسدود ميكند و معرفت را به شناخت قواعد فيزيكي فرو ميكاهد و حال آن كه ديدگاه ديني، حتي قواعد فيزيكي موجود در طبيعت را نيز نشانه و مظهري از خالق ميداند. هرچند در طول تاريخ علم، اشتباهاتي از سوي مراجع رسمي ديني ـ عليالخصوص مسيحي و كليساي كاتوليك ـ نسبت به كشفيات علمي روي داده است، ولي اين خطاها را نميبايد به اصل و منشأ دين، نسبت داد و به كل، نگرش ديني را خارج از مرزهاي مسائل روزمره و جاري زندگي قرار داد. در واقع، علم مدرن در ابتدا، باتجربهاي كه از قرون وسطا شاهد بود، قصد داشت تا محوريت باورهاي ديني را كنار زده و انسان را محور همه فعاليتهاي بشري قرار دهد، غافل از اينكه خطاهاي قرون وسطايي، نه به دليل محوريت باورهاي ديني و تقدم آنها بر اقتضائات انساني، بلكه به علت عدم تدقيق بر باورهاي ديني و همچنين نگرش تحريف شده به نام دين به وقوع پيوسته بود.
انسان امروز، به اين نكته بتدريج پي برده و ميبرد، چراكه تاريخ به او ثابت كرده است كه انسان محوري مدرن نيز چندان صادق و بدون اشكال نيست. انسان محوري مدرن، وظيفه علم را منفعت و قدرت رساندن به انسانها ميداند و حال آن كه نتيجه چنين نگرشي، استيلاي عدهاي از انسانها بر عدهاي ديگر و قرباني شدن عده دوم در چنگ علم عده اول است. تجربه جنگهاي جهاني اول و دوم و البته جنگهاي منطقه در آفريقا و آسيا بيش از هر نمونهاي اين مطلب را به اثبات رسانده است. امروزه كارخانههاي اسلحهسازي بدون بازاريابي عملا ورشكسته خواهند شد و بازاريابي آنها، نيازمند شعلهور شدن آتش جنگ در گوشه و كناري از دنياست بنابراين، اين صاحبان سرمايه، به شكل طبيعي از شروع جنگ در مناطقي كه آسيبي به خود آنها وارد نميكند، حمايت ميكنند.
سلمان اوسطي / جام جم